علیرضا جاهداری

@Jahdari

7 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                امیرعلی نبویان را با رادیوهفت می‌شناسم. در آن‌جا برای اولین‌بار بخشی با عنوان «قصه‌های امیرعلی» را می‌نوشت و اجرا می‌کرد که در مدت کوتاهی، به جذاب‌ترین و پرطرف‌دارترین بخش‌های رادیوهفت تبدیل شد. قصه‌های امیرعلی بعدها تحت عنوان کتابی چهارجلدی با همین نام چاپ شد.
«کأن لم یکن» جدیدترین و اولین رمان نبویان است. این‌کتاب اولین تجربه‌ی من در استفاده از کتاب‌های صوتی‌ -که با صدای خودش اجرا شده- بود. چرا که امیدوار بودم همان‌ تجربه‌ی اجرای بامزه‌ی رادیوهفت که تمام طول مدت پخش‌ش در حال خندیدن بودم، تکرار شود. اما امان از امید واهی.
«کأن لم یکن» داستانی با تم فانتزی، درباره‌ی سرزمینی‌ست دورافتاده از جوامع جهانی‌ست که در اواخر جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. اساسی‌ترین مشکل این کتاب، این است که تکلیف‌ش را با خواننده مشخص نمی‌کند. داستانی را روایت می‌کند که در صدسال پیش اتفاق افتاده است اما گاهی کلماتی قلمبه‌سلبمه‌ی مربوط به آن دوران را استفاده می‌کند و در اکثر مواقع ادبیات و اصطلاحاتی که مربوط به روزگار ام‌روز ماست. این را قبول دارم که این کتاب در بستر طنز و در موقعیت فانتزی نگاشته شده، اما این دلیل بر شکستن ساختارها نیست. مخاطب برای قبول‌کردن اتفاقات محیر العقول، نیاز دارد ابتدا خود داستان و شخصیت‌های آن را باور کند؛ و بعد در بستر این‌ها، می‌شود هر فانتزی‌ای را روی داستان سوار کرد؛ مثل کاری که نویسنده‌گان سریال «قهوه‌ی تلخ» انجام دادند، و البته کاری که خود نبویان هم در کتاب قبلی‌اش به خوبی از پس‌ش برامده بود. استفاده از ادبیات و اصطلاحات متناسب با مردمان و اتفاقات ام‌روزی، در داستانی با یک‌سده اختلاف، آن‌هم بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای، کل موقعیت‌های طنزی را که می‌شود از این اختلاف زمان ایجاد بشود را می‌سوزاند.
این کتاب قرار است با روایت اتفاقاتی که این‌روزها در جامعه‌ی ما می‌افتد، در بستر زمانی یک‌صد سال قبل، موقعیت‌های طنزی ایجاد کند، که شما را بخنداند. گاهی هم موفق می‌شود، اما در بیش‌تر مواقع، زبان‌ش الکن است. روایت اتفاقات‌های حال، و نمادسازی، بدون ایجاد کم‌ترین خلاقیتی در آن، به امید این‌که چون در یک سرزمینی در گذشته اتفاق می‌افتد، اصلا خنده‌دار نیست. که خود ما در بطن این کمدی فانتزی در حال زندگی‌کردن‌ایم و اگر قرار باشد چیزی ما را بخنداند، باید بیش‌ از این‌ها خلاقانه باشد.
و در نهایت، به‌دلایلی که در بالا نوشته شد، آشفته‌گی و سرگردانی نویسنده در کل کتاب به چشم می‌خورد و همین باعث می‌شود که این کتاب، به خوبی کتاب‌ قبلی نبویان نباشد؛ که حتی در این کتاب، دو نقطه‌ی قوت قلم خود، یعنی شخصیت‌پردازی و باورپذیری، را هم حفظ نکرده. و مجموع این‌ها باعث می‌شود از این کتاب، چیزی جز حوصله‌ای که سر می‌رود، نسیب خواننده نشود.
        
                بزرگ‌ترین مشکلی که با قلم نادر ابراهیمی در آتش بدون دود داشتم «شخصیت‌پردازی نادرست» آن بود. بیش‌تر شخصیت‌هایی که در این کتاب وجود دارند، برای مخاطب معرفی نشده‌اند. مقصودم از معرفی این نیست که نسب و پیوند بین آن‌ها گنگ بماند؛ منظور تلاش برای پردازش و باورپذیری آن‌ها، متناسب با رفتار و کردارشان در متن کتاب است. گاهی، سخنانی از شخصیت‌های بی‌سواد و عامی این کتاب نقل می‌شود که انگار این نقل قول‌ها از یک ادیب عارفی‌ست که عمر خود را در این راه سپری کرده.‌ گاهی گفت‌وگوهایی در بین شخصیت‌ها برقرار می‌شود، تو گویی دو فیلسوف روبه‌روی هم ایستاده‌اند و اتفاقات را تحلیل می‌کنند. این‌ها، رد پای نویسنده را بیش‌ از پیش برای خواننده آشکار می‌کند و باورپذیری و ارتباط با داستان را کم‌رنگ. این مثل این است در اجراهای عروسکی، نخ متصل به عروسک‌ها و دستی که عروسک‌ها را به حرکت وامی‌دارد ببینی. مثلا در اواخر دوره‌ی رضا‌خانی که گروه‌های مخالف حکومت چندان پای نگرفته‌اند، در یک صحرا دورافتاده، شخصیت بی‌سواد داستان، از عبارت «سازمان تشکیلات سیاسی» استفاده می‌کند. که این عبارت نه متناسب با ادبیات این شخصیت است، نه متناسب با زمان وقوع حادثه‌‌. گفت‌وگوهای بین شخصیت‌ها، همیشه نقش تعیین‌کننده‌ای در شخصیت‌پردازی آن‌ها و حتی در شکل‌گیری هسته‌ی اصلی داستان دارند، اما در آتش بدون دود، این مکالمات بعضا بسیار سطحی‌ و کلیشه‌ای‌ست و بعضی‌وقت‌ها هم تبدیل به جلسه‌ی پرسش‌وپاسخ از قهرمان داستان می‌شود. و این شگرد وقتی در طول کتاب چندین‌بار تکرار شود، خسته‌کننده‌ می‌شود.
ابراهیمی معتقد است تاریخ‌نگار نیست، بلکه داستان‌نویس است. اما نویسنده شبیه تاریخ‌نگاران وقایع و شخصیت‌ها را صرفا روایت می‌کند و بستری که داستان در آن شکل بگیرد خیلی کم وجود دارد. مثلا به‌جای این‌که سیر تحول یک شخصیت را هم‌راه با حوادث دیگر و هم‌زمان با زمان وقوع‌شان در متن داستان بگنجاند، در کتاب بعدی یک فصل را به او اختصاص می‌دهد، زندگی‌اش را روایت می‌کند و پرونده‌اش را می‌بندد، در حالی که خط داستانی کتاب هنوز به زمان وقوع آن نرسیده. این اتفاق که برای شخصیت‌های آتش بدون دود بسیار تکرار می‌شود باعث سردرگمی خواننده می‌شود. ابراهیمی فرم را فدای محتوا و محتوا را فدای ایدیولوژیک‌ش کرده‌ است. بعضی وقت‌ها خواننده احساس می‌کند فیش‌های تاریخی‌ای که نگارنده ثبت کرده تا پایه‌های داستان بر مبنای آن‌ها نوشته شود، تبدیل به یکی از جلدهای کتاب شده. یک سیر روایت‌گونه‌ی تکه‌پاره‌ی بدون فراز و فرود، که گاها با یک‌دیگر هیچ هم‌خوانی‌ای ندارند. و این سیر بین داستان و تاریخ‌نگاری و هم‌گون‌نبودن قلم نویسنده، باعث می‌شود که مخاطب، آتش بدون دود را نه تاریخ‌نگاری بداند که بتواند وقایع آن را باور کند، نه یک داستان خیال‌انگیزی که صرفا با تخیلات نویسنده نگاشته شده.
        
                شاید اگر نویسنده‌ی این کتاب، کسی به‌غیر از نادر ابراهیمی بود، من این متن را با کمی شک‌وتردید می‌نوشتم؛ اما می‌دانیم که نادر می‌نویسد تا به فکر وادارد. می‌نویسد که تلنگر بزند و «دستت مبارک است که چک می‌زند به گوش». کتاب «اتحاد بزرگ» را می‌خواندم و در ذهن خود برای‌ش مابه‌ازا پیدا می‌کردم. می‌خواندم و به این فکر می‌کردم قضاوت یک شخص/جریان بر اساس گفته‌ها و شنیده‌ها و فضاسازی‌ای که برعلیه او در جریان است، کاری بس بی‌خردانه‌ست؛ که اگر ما نتوانیم گاهی با خود، کناری بنشینیم و با حساب‌گری ذهن خودمان، نه ذهن دیگری، درباره‌ی راستی و درستی کسی/چیزی قضاوت کنیم، فرقی با آن حیوان چهارپایی که چوپان او را با چوب به هر مسیری که دل‌ش بخواهد، هدایت می‌کند نداریم و اصلا اهم تفاوت ما با او در این «استقلال رأی» است.
واقعیت‌هایی در جهان ما وجود دارند که حقیقت آن‌ها چیز دیگری‌ست. قضاوت بر اساس واقعیت، همان خبطی‌ست که موسی مرتکب شد و مورد سرزنش خضر نبی قرار گرفت. حال ‌آن‌که قضاوت کورکورانه بر اساس واقعیت‌هایی که نیمی از آن‌ها راست و نیمی دیگر دروغ، یا حتی آن‌هایی که وارونه جلوه داده می‌شوند، و صرفا به دلیل آن‌که فراگیر شده‌ست و عده‌ی زیادی به حق‌بودن آن باور دارند، خطایی بس جاهلانه‌تر است.
بعضی از ضرب المثل‌ها، همان حکمت‌های کوتاهی‌اند‌ که سال‌مندان در سراشیبی عمر، از آن‌ها برای پند و اندرز به جوانان استفاده می‌کنند. از نمونه‌های آن «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو» است. این‌که تو دنباله‌روی یک مسیر باشی، حرفی را تکرار کنی، و یا معتقد به حق‌/ناحق بودن جریان یا انسانی باشی، چرا که خیل عظیمی از انسان‌ها این مسیر را می‌روند و این حرف را تکرار می‌کنند و اعتقادشان به این شکل است، و خودت به‌طور مجزا برای این عمل‌کردت استدلالی نداشته باشی، رفتاری به‌دور از انسانیت است.
این، تکرار مکررات و بدیهیات است، ولی اساسا حق وابسته به تعداد نیست. حق می‌تواند در جایی نسبی و در جایی مطلق باشد. گاهی می‌شود حق را به هر دو انسانی که در مقابل هم قرار دارند و استدلال‌های هم‌دیگر را نفی می‌کنند داد و گاهی می‌شود هر دوی آن‌ها را ناحق دانست. و این دو اصلا با هم مغایرت ندارند، که این انعطاف‌پذیربودن از ویژگی‌های حق است.
        
                کلیدر، بلندترین‌ترین رمان فارسی، اثر محمود دولت‌آبادی‌ست که در طی پانزده سال نوشته شد. این اثر، روایتی‌ست از سرگذشت گل‌محمد سردار و خاندان کلمیشی که در دشت‌های کلیدر نیشابور رخ می‌دهد. کلیدر را می‌شود از سه جهت بررسی کرد، که در هر سه، یک اثر بی‌بدیلی‌ست و در بین رمان‌نویسان فارسی کم‌نظیر است.

۱- کلیدر سه‌هزار و پانزده صفحه‌ست. این، قدرت داستان‌پردازی دولت‌آبادی‌ست که می‌تواند مخاطب را در این سه‌هزارصفحه به‌دنبال خود بکشد. سیر اتفاقات و وقایع، به‌گونه‌ای‌ست که مخاطب هیجان صفحه‌ی بعدی، فصل بعدی و کتاب بعدی را دارد. داستان اصلی کتاب، حول قهرمان داستان -گل‌محمد- می‌چرخد، اما جاذبه‌‌ی داستان‌های فرعی و موازی‌ای که شکل‌ می‌گیرد، به‌گونه‌ای‌ست که اگر چند فصل از آن‌‌ها خبری نباشد، می‌شود دل‌تنگ آن‌ها شد. داستان قدیر و برادرش عباس‌جان، بن‌دار و پسران‌ش و خواهرزاده‌اش نادعلی، ستار و رفیق همیشه‌ نگران‌ش، موسی و ... . این‌ داستان‌ها، نه‌‌تنها مخاطب را از داستان اصلی دور نمی‌کنند و به آن لطمه‌ای نمی‌زنند، بلکه با شخصیت‌پردازی‌ای که در خلال این‌ داستان‌ها شکل می‌گیرد، در خدمت داستان اصلی‌ست. شخصیت‌پردازی دولت‌آبادی، در جزئیات و شخصیت‌های فرعی و کم‌اهمیت خیره‌کننده‌ست. حتی از گدایی که دور میدان شهر چند خط بیش‌تر از نمی‌خوانیم هم نمی‌گذرد و توصیف آن به‌گونه‌ای‌ست که انگار چندین سال است هر روز او را می‌بینیم. کلیدر پایان‌بندی فوق‌العاده‌ای هم‌ دارد. در صدصفحه‌ی آخر جلد دهم، مترقی‌ترین حالت دولت‌آبادی را شاهد هستیم. چه از نظر ادبی، چه از نظر داستان‌پردازی.

۲- جنبه‌ی دیگری که می‌شود کلیدر را بررسی کرد، جنبه‌ی ادبی آن است. نثر قلم دولت‌آبادی روان و شیرین است. پر از جزئیات و توصیفاتی که می‌شود از آن‌ها لذت برد. تاکید دولت‌آبادی در توصیف جزئیات به‌گونه‌ای‌ست که من فکر می‌کنم اگر کسی بخواهد روزی سریالی از آن بسازد، چندان لازم نیست زحمت نوشتن فیلم‌نامه‌ی آن را بکشد؛ که خود کلیدر، یک‌ فیلم‌نامه‌ای با جزئیات تمام و کمال است. گاهی، بعضی از صحنه‌ها را به‌گونه‌ای توصیف می‌کند که می‌شود چشم‌ها را بست و شکل مصور این صحنه‌ها را با تمام جزئیات پشت پلک‌ها احساس کرد. دولت‌آبادی، دایره‌ی واژگان گسترده‌ای دارد و در کلیدر، بدون هیچ خستی، همه‌ی آن‌ها را به‌کار می‌گیرد‌. این، امضای دولت‌آبادی‌ست که برای توصیف‌کردن، به‌جای چندین ‌خط نوشتن، از جملات کوتاه و گاه کلمات و عبارات پشت سر هم استفاده می‌کند. 

۳- بعد سومی که کم‌تر به آن پرداخته شده، این است که دولت‌آبادی، یک روان‌شناس بالفطره‌ست. در کلیدر زیاد پیش می‌آید که پیچیدگی شخصیت‌ها، درک یک اتفاق را برای مخاطب سخت می‌کند. دولت‌آبادی مثل یک روان‌درمان‌گر شخصیت‌ را تحلیل می‌کند، پیچیدگی کلاف آن‌ها را باز و درک‌شان را برای مخاطب راحت‌تر می‌کند. حسن این اتفاق این است که شخصیت‌ها را برای مخاطب زنده می‌کند. تو گویی که دولت‌‌آبادی، از کودکی با همه‌ی شخصیت‌ها بزرگ شده و تمام زیر و بم روحیات آن‌ها را می‌شناسد. این جزئیات باعث می‌شود که کلیدر، بیش‌ از هر کتاب دیگری، در ذهن خواننده ماندگار شود.

        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            امیرعلی نبویان را با رادیوهفت می‌شناسم. در آن‌جا برای اولین‌بار بخشی با عنوان «قصه‌های امیرعلی» را می‌نوشت و اجرا می‌کرد که در مدت کوتاهی، به جذاب‌ترین و پرطرف‌دارترین بخش‌های رادیوهفت تبدیل شد. قصه‌های امیرعلی بعدها تحت عنوان کتابی چهارجلدی با همین نام چاپ شد.
«کأن لم یکن» جدیدترین و اولین رمان نبویان است. این‌کتاب اولین تجربه‌ی من در استفاده از کتاب‌های صوتی‌ -که با صدای خودش اجرا شده- بود. چرا که امیدوار بودم همان‌ تجربه‌ی اجرای بامزه‌ی رادیوهفت که تمام طول مدت پخش‌ش در حال خندیدن بودم، تکرار شود. اما امان از امید واهی.
«کأن لم یکن» داستانی با تم فانتزی، درباره‌ی سرزمینی‌ست دورافتاده از جوامع جهانی‌ست که در اواخر جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. اساسی‌ترین مشکل این کتاب، این است که تکلیف‌ش را با خواننده مشخص نمی‌کند. داستانی را روایت می‌کند که در صدسال پیش اتفاق افتاده است اما گاهی کلماتی قلمبه‌سلبمه‌ی مربوط به آن دوران را استفاده می‌کند و در اکثر مواقع ادبیات و اصطلاحاتی که مربوط به روزگار ام‌روز ماست. این را قبول دارم که این کتاب در بستر طنز و در موقعیت فانتزی نگاشته شده، اما این دلیل بر شکستن ساختارها نیست. مخاطب برای قبول‌کردن اتفاقات محیر العقول، نیاز دارد ابتدا خود داستان و شخصیت‌های آن را باور کند؛ و بعد در بستر این‌ها، می‌شود هر فانتزی‌ای را روی داستان سوار کرد؛ مثل کاری که نویسنده‌گان سریال «قهوه‌ی تلخ» انجام دادند، و البته کاری که خود نبویان هم در کتاب قبلی‌اش به خوبی از پس‌ش برامده بود. استفاده از ادبیات و اصطلاحات متناسب با مردمان و اتفاقات ام‌روزی، در داستانی با یک‌سده اختلاف، آن‌هم بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای، کل موقعیت‌های طنزی را که می‌شود از این اختلاف زمان ایجاد بشود را می‌سوزاند.
این کتاب قرار است با روایت اتفاقاتی که این‌روزها در جامعه‌ی ما می‌افتد، در بستر زمانی یک‌صد سال قبل، موقعیت‌های طنزی ایجاد کند، که شما را بخنداند. گاهی هم موفق می‌شود، اما در بیش‌تر مواقع، زبان‌ش الکن است. روایت اتفاقات‌های حال، و نمادسازی، بدون ایجاد کم‌ترین خلاقیتی در آن، به امید این‌که چون در یک سرزمینی در گذشته اتفاق می‌افتد، اصلا خنده‌دار نیست. که خود ما در بطن این کمدی فانتزی در حال زندگی‌کردن‌ایم و اگر قرار باشد چیزی ما را بخنداند، باید بیش‌ از این‌ها خلاقانه باشد.
و در نهایت، به‌دلایلی که در بالا نوشته شد، آشفته‌گی و سرگردانی نویسنده در کل کتاب به چشم می‌خورد و همین باعث می‌شود که این کتاب، به خوبی کتاب‌ قبلی نبویان نباشد؛ که حتی در این کتاب، دو نقطه‌ی قوت قلم خود، یعنی شخصیت‌پردازی و باورپذیری، را هم حفظ نکرده. و مجموع این‌ها باعث می‌شود از این کتاب، چیزی جز حوصله‌ای که سر می‌رود، نسیب خواننده نشود.
          
            با گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ هشت ساله، شهر خرمشهر هنوز یک شهرک نه، که یک شهر سینمایی است که برای فیلمبرداری سکانس‌های جنگی، نیازی به حضور طراحان صحنه را در خود احساس نمی‌کند. خرمشهر به عنوان یک شهر قوی، دچار هجمه‌ای شد که تابش را نداشت. هنوز هم کسی به داد بی‌تابی‌اش نرسیده. خرمشهر مانند مادرش خوزستان تنهاست.

با گذشت بیش از ۲۰ سال از حادثه چرنوبیل، حادثه‌ای که تنها حدود ۹ روز زمان برد، هنوز آثار این فاجعه را می‌توان در تولد ناقص نوزادان منطقه مشاهده کرد. چرنوبیل مجموعه‌ای بود از خطاهای انسانی و فنی. هرچه بوده گذشته، اما هنوز ادامه دارد.

عشق احتمالا فاجعه‌ای است شبیه آن چه بر سر خرمشهر آمد. آن چه بر سر چرنوبیل آمد. گاهی مقدس است. گاهی خطاست. هرچه هست خانمان‌سوز است. ویران می‌کند، بی‌خبر. هر جانی تحملش را ندارد. عشق، مصیبت است.

در زندگی بسیاری از ما، شب‌های روشنی بوده که هنوز، یادش، یادآوری‌اش، خاموش می‌کند. می‌سوزاند. قلب را. ذهن را. جان را. شاید اگر تنها نبودی، ویران نمی‌شدی. شاید اگر به محدودیت‌ها سنجاقت نمی‌کردند، طوفان از میان روزنه‌ای وارد نمی‌شد که زندگی‌ات را ببرد. مهم نیست. حالا هرچه هست ویرانی است. عجیب‌تر از آن کجاست؟ رضایت تو به این ویرانی. کدام عاشقی را سراغ دارید که از طوفان‌زدگی‌اش شکایت کند و از ویرانی‌اش گلایه؟ عاشقان، شاکرند. که ویرانی، نشان اول آبادی است.

داستایوفسکی در رمانی کوتاه به نام شب‌های روشن به عشق می‌پردازد و بیش از آن که عشق را بگوید، جان‌هایی را می‌گوید که عشق بر سرشان آمده. چه بودند و چه شدند. داستایوفسکی مثل همیشه شخصیت‌ها را نه از لابه‌لای اتفاق‌ها و روند جاری قصه که از میان دیالوگ‌های ناتمامش می‌شناساند. داستایوفسکی پیش و بیش از آن که رمان‌نویس باشد، روانشناس است. این دلیل رمان‌نویس نبودن او نیست. که معتقدم قلم داستایوفسکی احتمالا از خرده‌های عصای موسی (ع) ساخته شده. سحر می‌کند. معجزه است. صلی الله علیه.
          
            بزرگ‌ترین مشکلی که با قلم نادر ابراهیمی در آتش بدون دود داشتم «شخصیت‌پردازی نادرست» آن بود. بیش‌تر شخصیت‌هایی که در این کتاب وجود دارند، برای مخاطب معرفی نشده‌اند. مقصودم از معرفی این نیست که نسب و پیوند بین آن‌ها گنگ بماند؛ منظور تلاش برای پردازش و باورپذیری آن‌ها، متناسب با رفتار و کردارشان در متن کتاب است. گاهی، سخنانی از شخصیت‌های بی‌سواد و عامی این کتاب نقل می‌شود که انگار این نقل قول‌ها از یک ادیب عارفی‌ست که عمر خود را در این راه سپری کرده.‌ گاهی گفت‌وگوهایی در بین شخصیت‌ها برقرار می‌شود، تو گویی دو فیلسوف روبه‌روی هم ایستاده‌اند و اتفاقات را تحلیل می‌کنند. این‌ها، رد پای نویسنده را بیش‌ از پیش برای خواننده آشکار می‌کند و باورپذیری و ارتباط با داستان را کم‌رنگ. این مثل این است در اجراهای عروسکی، نخ متصل به عروسک‌ها و دستی که عروسک‌ها را به حرکت وامی‌دارد ببینی. مثلا در اواخر دوره‌ی رضا‌خانی که گروه‌های مخالف حکومت چندان پای نگرفته‌اند، در یک صحرا دورافتاده، شخصیت بی‌سواد داستان، از عبارت «سازمان تشکیلات سیاسی» استفاده می‌کند. که این عبارت نه متناسب با ادبیات این شخصیت است، نه متناسب با زمان وقوع حادثه‌‌. گفت‌وگوهای بین شخصیت‌ها، همیشه نقش تعیین‌کننده‌ای در شخصیت‌پردازی آن‌ها و حتی در شکل‌گیری هسته‌ی اصلی داستان دارند، اما در آتش بدون دود، این مکالمات بعضا بسیار سطحی‌ و کلیشه‌ای‌ست و بعضی‌وقت‌ها هم تبدیل به جلسه‌ی پرسش‌وپاسخ از قهرمان داستان می‌شود. و این شگرد وقتی در طول کتاب چندین‌بار تکرار شود، خسته‌کننده‌ می‌شود.
ابراهیمی معتقد است تاریخ‌نگار نیست، بلکه داستان‌نویس است. اما نویسنده شبیه تاریخ‌نگاران وقایع و شخصیت‌ها را صرفا روایت می‌کند و بستری که داستان در آن شکل بگیرد خیلی کم وجود دارد. مثلا به‌جای این‌که سیر تحول یک شخصیت را هم‌راه با حوادث دیگر و هم‌زمان با زمان وقوع‌شان در متن داستان بگنجاند، در کتاب بعدی یک فصل را به او اختصاص می‌دهد، زندگی‌اش را روایت می‌کند و پرونده‌اش را می‌بندد، در حالی که خط داستانی کتاب هنوز به زمان وقوع آن نرسیده. این اتفاق که برای شخصیت‌های آتش بدون دود بسیار تکرار می‌شود باعث سردرگمی خواننده می‌شود. ابراهیمی فرم را فدای محتوا و محتوا را فدای ایدیولوژیک‌ش کرده‌ است. بعضی وقت‌ها خواننده احساس می‌کند فیش‌های تاریخی‌ای که نگارنده ثبت کرده تا پایه‌های داستان بر مبنای آن‌ها نوشته شود، تبدیل به یکی از جلدهای کتاب شده. یک سیر روایت‌گونه‌ی تکه‌پاره‌ی بدون فراز و فرود، که گاها با یک‌دیگر هیچ هم‌خوانی‌ای ندارند. و این سیر بین داستان و تاریخ‌نگاری و هم‌گون‌نبودن قلم نویسنده، باعث می‌شود که مخاطب، آتش بدون دود را نه تاریخ‌نگاری بداند که بتواند وقایع آن را باور کند، نه یک داستان خیال‌انگیزی که صرفا با تخیلات نویسنده نگاشته شده.