مهسا

مهسا

@Bluebookmoon

4 دنبال شده

27 دنبال کننده

                abii_onlineshop@
              

یادداشت‌ها

مهسا

مهسا

1403/10/15

9

مهسا

مهسا

1403/10/13

        .
طاهر بن جالون پیام کوتاهی برایم فرستاد که هر کلمه‌اش بر قلبم حک می‌شود، زمانی که می‌گوید: درد، فقدان، سکوت ژرف و جراحات خردمند را به صبوری می‌رساند.
 صبر...
 صبوری در برابر عشق را می‌شناسم، صبوری در برابر اندوه را باید دریابم.
.
من هزاران خاطره از مامان دارم، ولی قادر به پیدا کردن نخستین خاطره نیستم. مگر می‌توان اولین خاطره‌ی خورشید، آسمان، زمین و آب را به یاد آورد؟ طبیعت این‌گونه است: خاطره‌ای از نقطه آغاز خود به جا نمی‌گذارد. از دید من، حکایت ما هرگز زمان آغاز نداشته، بلکه همیشه وجود داشته است.
.
بیش از ۵۰ سال من از دو زندگی برخوردار بودم، یکی زندگی واقعی و دیگری زندگی روایت شده. اکنون من فقط مالک یک زندگی هستم، زندگی خودم. خداحافظ زندگی دو نفره، خداحافظ زندگی واژگانی.
.
فکر می‌کردم درد انسان را می‌کشد. در حالی که جسم برای ادامه‌ی کارهای طاقت فرسای همیشگی، همچنان کودن، کوته فکر و مقاوم باقی می‌ماند و به رغم ممانعت روح، توانایی بیش از حدش را برای امیال، اشتها و قدرت بازسازی حفظ می‌کند. چقدر دلم می‌خواست هنگام شنیدن این خبر می‌مردم! تسلیم رنج نمی‌شدم و پیش از آن جان می‌دادم. احتمالاً برای گریز از آن می‌مردم... ولی به جای آن، جسمم با نسنجیدن موقعیت، مرا محکوم به اندوه کرد.
.
کوتاه اینکه، هیچکس از اندوه نمی‌میرد. به هر حال، بلافاصله نمی‌میرد. کم کم می‌میرد؟ از فرسودگی؟
 ای کاش فقط...
.
در روزی که شبیه روزهای دیگر است، ناگهان همه چیز دگرگون می‌شود. از یک مرگ یا تولد با خبر می‌شویم و از آن به بعد دیگر هیچ چیز شبیه قبل نیست.
.
مامان امروز صبح مرد و این اولین بار است که باعث ناراحتی‌ام می‌شود. امشب، بی‌رمق از فرط گریه، حس نمی‌کنم که مامان مرا ترک کرده است. بیشتر، از این وحشت دارم که من او را رها کرده باشم. نگرانم که کجاست و آیا به من نیاز دارد؟
.
روایتی شاعرانه و صمیمانه از سوگ مادر، خاطرات، کودکی، حسرت‌ها و خوشی‌ها.
‌.
خاطرات عشق از دست رفته
اریک امانوئل اشمیت
شهلا حائری
انتشارات قطره
۱۹۹ص
.
زمستون ۱۴۰۳

      

12

مهسا

مهسا

1403/10/12

        صبوری... صبوری، پسر! عبدالکریم میگه هر چیز هرچه مهم‌تر باشه دیدنش هم سخت‌تره و هرچی سختی بیشتر باشه باید بیشتر صبوری کرد.
.
خوشحالم اما غمگینم هستم. بعضی وقت‌ها غم و شادی آدم مساوی هم میشه. نصف آدم خوشحاله نصفش غمگین. انگار پاهای آدم تو آب خنکه، سرش تو تنور داغ.
.
بعد فهمیدم بعضی چیزها رو نمیشه فراموش کرد. فهمیدم بعضی چیزها، بدون اینکه خودت بدونی، جزئی از خودت شده‌ن و بهت چسبیده‌ن و دیگه نمی‌تونی فراموششون کنی. مثل دست‌هات که بهت چسبیده‌ن. مثل پاهات. مثل صورتت. وقتی تو آینه نگاه می‌کردم مامان رو می‌دیدم. وقتی دستگیره‌ی در اتاق رو می‌گرفتم به یادش می‌افتادم چون بارها با دستمال تمیزش کرده بود. وقتی سوار اتوبوس می‌شدم، غذا می‌خوردم، می‌دویدم، می‌خوابیدم. فهمیدم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم فراموشش کنم. فهمیدم این زخم دیگه خوب نمی‌شه. یعنی ممکنه خوب بشه اما جاش می‌مونه. مثل جای داغ کردن اسب‌ها.
.
یرژی، همون پسر نامعقوله، میگه که اگه یه چیز تو این دنیا باشه که باید مثل چی از اون ترسید و با سرعت نور ازش فرار کرد، اسمش امیده. چون حقه بازتر از خودش خودشه. میگه امید، مثل سیگار که ریه‌ها رو کم کم نابود می‌کنه، آینده و عمر آدم رو، بدون اینکه بفهمی، مثل جذام ذره ذره می‌خوره و محو می‌کنه. اول بهت میگه دو سال دیگه... میگه دو سال دیگه اوضاعت خوب میشه. بعد میگه سه سال دیگه. بعد میگه پنج سال دیگه. بعد میگه حالا که ده سال صبر کرده‌ای، سه سال دیگه هم صبر کن. همین‌طور طعمه‌ی خودش رو گول می‌زنه و گول می‌زنه و گول می‌زنه و تا به خودت می‌آی می‌بینی سی سال گذشته و همه‌ی تار و پود ریه‌هات پر از سم نیکوتینه‌. یرژی میگه ناامیدی یکی از بهترین موهبت‌های زندگیه که هر کی خوش شانس‌تره زودتر بهش می‌رسه، چون باعث میشه قبل اینکه اون نیکوتین لعنتی بکشدت، فکری به حال خودت بکنی.
.
فرضیه‌ی زمین مسطح خرافاتی رو نشون میده که همچنان وجود داره و نسل های جدید نمی‌تونن با این قضیه ارتباط برقرار کنن...
و تفاوت نسل‌ها کاملا از دیالوگ های کتاب مشخص هست.
.
این کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستانم خوندم و واقعا ازش لذت بردم
اگه قلم مصطفی مستور براتون جذابه قطعا از این کتاب هم لذت می‌برید، مثل بقیه‌ی کتاب های مستور ساده، خوش خوان و کوتاست.
.
مصطفی مستور
فرضیه ی زمین مسطح
نمایش نامه
انتشارات چشمه
۱۱۸ ص
      

3

مهسا

مهسا

1403/9/2

        .
این نمایشنامه از پنج پرده تشکیل شده.
.
تمامِ این نمایشنامه توی یک شب از خوابِ تیل تیل و می تیل میگذره...
.
یک بچه:  در این لحظه بچه‌هایی که باید امروز زاییده بشوند، به روی زمین پایین می‌رند.
تیل تیل: چطور پایین می‌رند؟ با نردبام؟
یک بچه: حالا می‌بینی چطور. الان زمان کلون‌ها را وا می‌کنه.
تیل تیل:  زمان کیه؟
یک بچه:  پیرمرد بد خلقی که بچه‌ها را به روی زمین می‌فرسته.
تیل تیل:  خیلی بدجنسه؟
یک بچه:  نمی‌دونم... آن‌قدر می‌دونم که کره، هرچه بهش میگی نمی‌شنوه. هرچه التماس کنی زودتر از وقت روی زمین بری، نمی‌گذاره.
تیل تیل: آیا بچه‌ها وقتی می‌خوان روی زمین برند خوشحالند؟
یک بچه: آدم وقتی زیاد اینجا می‌مونه دلش می‌خواد بیرون بره، اما همین که از اینجا می‌ره خیلی غمگین می‌شه... نگاه کن داره در را وا می‌کنه...
.
کودک: نه، نه، من نمی‌خوام! من بیشتر دوست دارم زاییده نشم! میل دارم همینجا بمانم...
زمان: گفتم به میل تو نیست. وقت هرکس که سر رسیده باید جل‌و‌پلاس را جمع کنه و راه بیفته. یالا! جلو بیفتید!
کودک دیگر: (جلو می‌آید.) بگذارید من برم... من حاضرم جای او رو بگیرم... شنیده‌ام که پدر و مادر من خیلی پیرند و سال‌های درازه که منتظر منند...
زمان: من این حرف‌ها را نمی‌فهمم. آن‌قدر منتظر باشند تا... اینجا حساب حسابه... تا وقت کسی سر نرسه نمی‌گذارم از اینجا بیرون بره... آدم اگه بخواد حرفای شما گوش بکنه، دیگه به هیچ کارش نمی‌رسه... یکی باید بره، نمیخواد‌... یکی نباید بره، میخواد... یکی میگه هنوز زوده... یکی دیگه، حالا دیره... (به بچه‌ها) چه خبره همه اینجا جلوی در جمع شده‌اید!  مگه کار دیگه ندارید!... حالا همتون تعجیل دارید از اینجا برید، اما روی زمین که رسیدید... (به دو سه بچه که موقع خارج شدن یک مرتبه برمی‌گردند.) چه خبره؟ چرا برمی‌گردید؟
.
آخ ! پروردگارا ! ببین در چه روزگاری زندگی می‌کنیم؟ من دیگه یک دقیقه راحت ندارم! دیگه از دست بشر نه روزم را می‌فهمم نه روزگارم را ! از چند سال پیش به این طرف دیگه نمی‌فهمم خیال بشر چیه! نمی‌فهمم بشر چرا آن‌قدر دیوانه شده ! به کجا می‌خواد بره! به کجا می‌خواد برسه ! کجا را می‌خواد بگیره ! آنقدر فضوله که می‌خواد از همه چیز سر در بیاره ! خودش رو نخود هر آشی می‌کنه!
.
موریس مترلینک
 عبدالحسین نوشین
پرنده‌ی آبی
نمایشنامه
 انتشارات قطره
۱۳۶ ص
.
      

13

مهسا

مهسا

1403/9/1

        دایی وانیا(۱۸۹۹)
.
 پروفسور سربریاکوف، دانشمندی میان مایه و متظاهر، سال‌هاست که با جان کندن دخترش سونیا و برادر زنش ایوان که اداره ملکی را که از زن مرحومش به میراث برده به عهده دارند، زندگی بی دغدغه‌ای را می‌گذراند. سربریاکوف حالا با یلنا، دختر جوانی که مجذوب شهرت او شده، ازدواج کرده است. بی‌قراری یلنا و خودخواهی سربریاکوف کار اداره ملک را مختل می‌کند و این اوضاع متشنج وقتی به اوج خود می‌رسد که سربریاکوف اعلام می‌کند می‌خواهد ملکش را بفروشد و در شهر زندگی کند.
.
یلنا: آخ که چقدر دلتنگ و خسته‌ام. همه به شوهر من توهین می‌کنند، همه برای من دلسوزی می‌کنند. زن بیچاره با این شوهر پیرش. از این دلسوزی‌ها به ستوه آمده‌ام. آستروف راست می‌گفت: شما با بی‌اعتنایی جنگل‌ها را نابود می‌کنید و طولی نمی‌کشد که روی زمین هیچ چیز باقی نمی‌ماند. با همین بی‌اعتنایی بشریت را هم دارید ضایع می‌کنید و یک روزی از برکت وجود شما در زمین نه نجابت می‌ماند و نه پاکی و نه حس فداکاری. چرا شما نمی‌توانید به زنی نگاه کنید جز اینکه به او نظر داشته باشید و بخواهید او را تصاحب کنید؟ من می‌دانم دکتر راست می‌گفت، شیطان تخریب در وجود همه شما حلول کرده. هیچ احساسی نسبت به جنگل‌ها، پرندگان، حتی به خودتان ندارید.
.
ووی نیتسکی: پس چطور به تو نگاه کنم؟ من عاشق تو هستم. تو خوشبختی منی، زندگی منی، جوانی منی؛ می‌دانم که امکان پاسخ به احساسات من از طرف تو هیچ است، وجود ندارد منم از تو هیچ انتظاری ندارم. لااقل بگذار نگاهت کنم، آهنگ صدایت را بشنوم.
.
آخر آدم باید در زندگی به چیزی، به امیدی، دلخوش باشد. آخ، خدایا، چهل‌و‌هفت سالم است؛ اگر تا شصت سالگی زنده بمانم، سیزده سال دیگر باید عمر کنم. مدت درازی است. چطور این سیزده سال را بگذرانم، چطور این خلا را پر کنم؟
.
دایی وانیا
آنتون چخوف
هوشنگ پیرنظر
نمایشنامه
انتشارات قطره
۹۶ص
      

10

مهسا

مهسا

1403/8/30

10

مهسا

مهسا

1403/8/27

        زمان معنای زندگی است و این درست مثل آن است که از معنای کلمه‌ای صحبت کنیم، از جهت رودخانه‌ای، از معنای رایحه‌ای... با یافتن معنایی در این واقعیت مخوف، واقعیت و حقیقت بدل می‌شود، حقیقتی چه بسا یکسره متفاوت با آنچه آشکارا بدیهی به نظر می‌رسد. و اگر این به راستی حقیقت باشد، برای تمام کسانی که با آن سر و کار دارند درمان خاص خود را در بر خواهد داشت...
.
اما ژان کلود، علاوه بر این شعر، نامه‌ی دیگری نیز فرستاده بود، شامل بریده‌هایی از رمان کامو، سقوط، که به قول خودش به خوبی افکارش را بیان می‌کرد. دادستان شروع به خواندن کرد:(اگر می‌توانستم خودم را بکشم و بعد چهره‌شان را ببینم، آن‌گاه می‌شد گفت بله، به زحمتش می‌ارزیده است. مردم هرگز به دلایلتان، به صداقتتان و به شدت رنج‌هایتان یقین نمی‌آورند، مگر به برکت مرگتان. تا وقتی زنده‌اید، وضع مشکوکی دارید و فقط از بدگمانی‌شان سهم می‌برید. بنابراین، اگر آدم حتم داشت که می‌تواند از تماشای این نمایش لذت ببرد، می‌ارزید خود را به زحمت بیندازد و چیزی را به آنها اثبات کند که نمی‌خواهند باور کنند و بدین ترتیب مایه‌ی تعجب‌شان شود. اما خودتان را که بکشید، دیگر چه اهمیتی دارد که شما را باور کنند یا نه: شما آنجا نیستید که شاهد تعجب و ندامتشان (که تازه آن هم موقتی است) باشید، نیستید که سرانجام رویای همه انسان‌ها را جامه‌ی عمل بپوشانید و در مراسم خاکسپاری خودتان شرکت کنید...)
      

2

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.