معرفی کتاب از غم بال در آوردن اثر پتر هانتکه مترجم پویا رفویی

از غم بال در آوردن

از غم بال در آوردن

پتر هانتکه و 1 نفر دیگر
2.9
15 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

27

خواهم خواند

12

ناشر
ناهید
شابک
9786229558485
تعداد صفحات
70
تاریخ انتشار
1398/11/8

توضیحات

        حقیقتش اینکه، ادبیات در نظرش صرفا داستان هایی از گذشته بود، نه هرگز رویاهایی از آینده؛ در آن ها همه چیزهایی را پیدا میکرد که از دست داده بود و دیگر هیچ وقت جبران مافات نمیشد. در اوایل زندگی اش، از هر تصوری از آینده دست کشیده بود. از این رو دومین بهارش صرفا در حکم تجلی رجعت تجربه ی ما قبل بود.ادبیات یادش نداد تا به فکر خودش بیفتد، بلکه حالی اش کرد که خیلی دیر شده، از کجا که میشد برای خودش کسی باشد.از متن کتاب
      

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          چند روز پیش که داشتم فیلم «زنِ چپ‌دست» از هاندکه را می‌دیدم؛ متوجه شدم که این درد عظیم باید چیزی بیشتر از اقتباس از آن کتاب باشد. زنی که به یکباره تصمیم می‌گیرد قید زندگی با مرد را بزند و خودش باشد بی‌نقاب. نقاب‌هایی که به ناچار در زندگی بورژوایی و در نظر دیگران باید به چهره داشت تا یک وقت خارج از عرف و قاعده‌ی دیگران رفتار نکنی_ این کتاب اما در سوگِ مادر هاندکه است که در جامعه‌ی سنتی آلمان بزرگ شده جایی که قطعا از چارچوب هنجارها خارج شدن شاید دردش بیشتر از خود بودن باشد_ حتی در فمنیست غالبِ این‌ روزها اغلب زن‌ها از یکدیگر حمایت نمی‌کنند چه برسد به مردها.مادر هاندکه دل‌خوش می‌کند به اشیا به اتو و غذا پختن و چیزهای معمول و از این طریق اندکی احساس آزادیِ به اصطلاح کاذب می‌کند. زن فیلم اشیا را پرت می‌کند پایین و حالا که به اختیار خودمرد را طرد کرده هر رفتار دلخواهی را اختیار می‌کند. تمام کتاب‌هایی که پیشتر از هاندکه خواندم نقد به تسلط جامعه بر رفتار و زبان بوده و همه‌ به صورتی رادیکال و مفرط در پی‌آزادی‌اند؛ هاندکه خواستار مرز نیست بلکه مرزشکنِ است. و تمام این شور بر خاسته از‌ مادری است که لاجرم تن داده به این جامعه و فرسوده و پیرشده  و هیچ عشق و آزادی‌‌ای را نچشیده_ 
حالا می‌فهمم که این زخمِ بسیار باز لاجرم در نمایشنامه‌های هاندکه رخنه کرده و امیدوارم در پوسته‌ی افکار مردان و زنان نیز رخنه کند
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          مدام کتاب رو برمیداشتم، به زور یکی دو جمله میخوندم و اونقدر جملات گیج‌کننده بود که کتاب رو دوباره میبستم.. گفتم من واقعا نمیکشم این کتاب رو بخونم، هر یک جمله‌اش عذاب‌آوره برام. گفت خب انگلیسیشو بخون.. گشتم دنبال ترجمه‌ی انگلیسیش (اصل کتاب آلمانیه)، شروع کردم به خوندن.. و جادوی کلمات.. اونقدر تک تک جملات زیبا و آهنگین و پرمعنا بودن که تا نیمی از کتاب رو یک نفس خوندم.

این اولین تجربه‌ام نیست از داستان کتاب‌های شاهکاری که ترجمه‌شون در بهترین حالت "معمولی" محسوب میشن..
خدای‌چیزهای کوچک، خشم و هیاهو، لولیتا،...

خوندن کتابا به زبان اصلی رو هفت هشت ساله جدی‌تر گرفتم و با خودم میگم چند تا کتاب قشنگ بوده که توی این سالها احتمالا فقط بخاطر ترجمه‌ی بد از دست دادم؟ چندتا کتاب بوده که توی همون چند صفحه‌ی اول رهاشون کردم در حالی که شاهکار بودن؟

پ.ن: وقتی در حال نوشتن بودم ترجمه‌ی دیگه‌ای از کتاب پیدا کردم که انصافا خیلی خوب بود.. اگر خواستید کتاب رو به فارسی بخونید، پیشنهاد من ترجمه‌ی سونیا سینگ از انتشارات مجیده.
        

5