دست آخر
در حال خواندن
1
خواندهام
17
خواهم خواند
4
نسخههای دیگر
توضیحات
یه دیوونه رو می شناختم که فکر می کرد دنیا به آخر رسیده. نقاش بود و حکاک. خیلی دوستش داشتم. می رفتم و می دیدمش، توی دیوونه خونه. با دست هام می گرفتمش و می کشوندمش کنار پنجره. ببین! اون جا! ذرت های در حال قد کشیدن! حالا اون جا! ببین! بادبون های قایق های ماهی گیری! همه ی اون زیبایی! دستش رو پس می کشید و به کنج خودش برمی گشت. هراسون بود. هرچی دیده بود خاکستر بود.
یادداشت ها