بسیار بلند و فوق العاده نزدیک

بسیار بلند و فوق العاده نزدیک

بسیار بلند و فوق العاده نزدیک

4.2
13 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

18

خواهم خواند

40

نویسنده ی آمریکایی، متولد واشنگتن دی سی، اولین رمان فوئر، (همه چیز می درخشد) سال 2002 به چاپ رسید که موفقیت های زیادی برای او به ارمغان آورد. سه سال بعد، دومین رمانش، (بسیار بلند و فوق العاده نزدیک) منتشر شد که کتاب بسیار موفقی بود و توانست نظر منتقدین و رضایت مخاطبان را به خود جلب کند.اسکار شل پسربچه ی نه ساله و باهوشی است که پدرش را در حملات یازده سپتامبر از دست می دهد. اسکار که عاشق پدرش بود، مدتی پس از مرگ او، به طور کاملا اتفاقی کلید مرموزی را در کمد پدرش پیدا می کند و همین مسئله باعث می شود که تصمیم بگیرد تمام پنج منطقه ی نیویورک را جست و جو کند. جاناتان سفران فوئر در این سفر اکتشافی، با ظرافتی شگرف و پر احساس، ما را با این کودک همراه می کند تا دنیا را از دریچه ی چشم او ببینیم.

یادداشت‌های مرتبط به بسیار بلند و فوق العاده نزدیک

          شیوه‌ی روایی کتاب من رو یادِ «تاریخ عشق» می‌انداخت بااینکه اصلاً موضوعاتشون شباهتی به یکدیگر نداشتند؛ دقیقاً مثل اون کتاب باید دست‌کم صد صفحه از کتاب رو می‌خوندی تا متوجه بشی ماجرا از چه قراره و راوی هر بخش چه کسی و در چه زمانی‌ه. آنچه برای من جالب بود این بود که گرچه از همان ابتدای ماجرا مشخص بود که جست‌و‌جوی اسکار به دنبال کلیدی که در گلدان آبی، پس از مرگ پدرش پیدا کرده بود قرار نیست سرنخی برای او درباره‌ی پدرش در پی داشته باشد، و گرچه مشخص بود این جست‌و‌جو قرار است نوعی سرانجام برای اسکار به شمار رود، باز هم با اشتیاق آدم فصل‌های کتاب رو پشت سر هم می‌خواند تا متوجه شود که قرار است در نهایت اسکار تا کی گشتن به دنبال قفلی را ادامه دهد که کلید آن را باز می‌کند.
کاراکتر مامان‌بزرگ و آقای بلک که همسایه‌شون بود موردعلاقه‌ترینام بودن. واکنش‌های مامان‌بزرگ بی‌نظیر و بسیار درست و به‌موقع بودن. از نامه‌ی استیون هاوکینگ به اسکارهم بی‌نهایت لذت بردم.
وقتی اسکار به خودش آسیب می‌زد یا پیغام‌های پدرش رو قبل از مردن گوش می‌داد، به شدت دلم می‌خواست بغلش کنم تا مطمئن باشه که اتفاق بدی قرار نیست بیوفته و در امانه.
        

7

          گفت 《دنیا جای وحشتناکی نیست》
《اما پر از آدم‌های وحشتناک است!》

از مرگ، گفتن و خواندن همیشه برایم سخت است، چه برسد به آنکه بخواهم، داستان پسر بچه‌ای که پدرش را از دست داده دنبال کنم!
اینجا قرار است فقط درمورد بخشی از کتاب که بسیار دوستش داشتم بنویسم!

این کتاب درکل درمورد دست و پنجه نرم کردن بازماندگان با رنج های پس از حوادث است..
گاهی این بازمانده پسربچه‌ای ۹ ساله به نام اسکار است که پدرش را در جریان حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر از دست داده، گاهی پیرمردی است به نام توماس، که در جنگ جهانی دوم در منطقه درسدن حضور داشته و شاهد بمباران و مرگ عزیزانش بوده است..

اسکار ۸ ساله بود که در جریان آن حادثه‌ پدرش را از دست داد!
او بیشتر از سنش می‌فهمد و تخیل بسیار قوی دارد، که تمام اینها به لطف پدرش بوده است :)

هرکدام از ما، هنگام مواجهه با مشکلات، مکانیزم دفاعی مخصوصی داریم که کمکمان می‌کند، آن مشکل، غم و ... راحت تر پشت سر بگذاریم.
مکانیزم دفاعی اسکار در مواقع ناراحتی، ابتکار و اختراعات ذهنیش است.
 سعی می‌کند با اختراعاتش به بهبود اوضاع دنیا کمک کند تا تسکینی بر ناتوانی عمیق و حال بدش باشد..

پسر داستان ما، نمی‌تواند از خیال بافی و داستان سرایی در ذهنش دست بکشد، نباید هم بکشد زیرا نشانه خلاقیت و رشد ذهنی‌اش است، ولی در رابطه با مرگ پدرش و تصور مرگش، این داستان ها بسیار عذاب دهنده هستند..

درکل، این کتاب خلاقانه و متفاوت نوشته شده است، نویسنده از اصطلاحات جالب و خاصی برای نشان دادن احساسات و عواطف اسکار استفاده کرده؛
 مانند «بستن زیپ کیسه خواب وجودم» برای اشاره به کناره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری و انزوای عاطفی و «دوباره چکمه‌هایم سنگین شدند» برای اشاره به افسردگی و ناراحتی ناشی از مشکلات اطرافیان و خودش و …

زمان هایی که اسکار احساس تنهایی می‌کرد،
 زمان هایی که دچار فوران احساسات می‌شد، 
وقتی با بی‌خوابی دست و پنجه نرم می‌کرد 
وقتی ناخواسته صحنه مرگ پدرش را تصور می‌کرد،
وقتی راهی برای اتصال به پدرش یافته بود و به آن چنگ می‌زد..
در تمامی این زمان ها دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم؛ اسکار آروم باش!
حرف بزن، حرف زدن از احساسات درونی خیلی کمک کنندس، اگر درموردش صحبت نکنی، این بی تابی و رنج درونی هیچوقت به پایان نمی‌رسد و مجبوری برای همیشه، زیپ کیسه‌ خواب وجودت را بسته نگه داری🫂🤍
        

55

          از خوندنش لذت بردم. از عکس‌ها، خلاقیت‌ها، شیوه روایت، جزئیات، ویرگول‌ها، صفحه‌ها، از سکوت‌ها و کلمه‌ها. تماماً برام دلنشین بود.

پرسید: «می‌ترسی؟»
«از چی؟»
گفت: «زندگی کردن از مرگ سخت‌تر است.»

«چی می‌شد اگر آبی که از دوش سرازیر می‌شد مثل ماده‌ای شیمیایی عمل می‌کرد و به ترکیب چیزها واکنش نشان می‌داد، مثل تپش قلب و دمای بدن و امواج مغزی، برای همین پوست بر اساس تغییر حال و هوا تغییر رنگ می‌داد؟ اگر آدم خیلی هیجان‌زده می‌شد، رنگ پوست سبز می‌شد و اگر عصبانی می‌شد، رنگ پوست قرمز می‌شد. طبیعتاً، اگر حس گه‌گوله‌ای بهش دست می‌داد، رنگش قهوه‌ای می‌شد و اگر غصه‌ می‌خورد، رنگش آبی می‌شد.
همه خبر داشتند آن دیگری چه حسی دارد و می‌توانستند نسبت به هم محتاط‌تر باشند. چون آدم دیگر اینجوری هیچوقت به کسی که پوستش کبود شده بود، نمی‌گفت چون دیر آمده، از دستش عصبانی است، اینطوری می‌زدی پشت آدمی که صورتی شده و به‌اش می‌گفتی: «مبارک باشد.»
دلیل دیگری واسه اینکه می‌توانست اختراع خوبی باشد این بود که خیلی وقت‌ها آدم‌ها حس‌های متفاوتی دارند، اما نمی‌دانند چه‌شان شده است. خسته شده‌ام؟ یا شاید فقط دست‌پاچه‌ام؟ این گیجی‌ها حال و هوای آدم را عوض می‌کند و خودش می‌شود حال و هوای شما و آدم گیج می‌شود، اما با این آب ویژه می‌توانید به دست‌های نارنجی‌تان نگاه کنید و فکر کنید؛ من خوشحالم! تمام این مدت من درواقع خوشحال بوده‌ام! آخیش!»
        

19

          و تمااااام!
چقدر خوب بودی تو!

دیدم یک نفر نوشته اثر سورئال، در حالی که اثر کاملا رئاله‌.
چقدر خوب می‌شه اگه قبل خوندنش ندونید داستانش چیه. 

داستان سه تا راوی داره که یکی‌شون یه بچه‌ی هشت ساله است. چقدر نگاهش به اتفاقات خوب بود. راوی دوم کسیه که حرف نمی‌زنه. یک مدته که دیگه نمی‌تونه حرف بزنه و خب شما باهاش همراه می‌شید که ببینید چی شده که حرف نمی‌زنه و ارتباطش با داستان چیه. راوی سوم هم بخش‌های تاریک رو روشن می‌کنه‌.

کتاب تصویر داره. صفحاتی داره که فقط یک کلمه توش نوشته شده. صفحاتی داره که نوشته‌هاش ناخواناست، صفحاتی داره که نوشته‌هاش تصحیح شده و صفحاتی با نوشته‌های رنگی.

داستان درباره‌ی پسربچه‌ایه که پدرش فوت کرده و یه کلید توی وسایل پدرش پیدا می‌کنه و می‌خواد بدونه این کلید چه قفلی رو باز می‌کنه...

چقدر ترجمه‌‌ی این کتاب خوب بود! به نظرم راحت نبوده درآوردن این ترجمه!
خوشحالم که خوندم این کتاب رو و ناراحتم که زودتر نخوندم.
        

38