معرفی کتاب A Monster Calls اثر پاتریک نس

A Monster Calls

A Monster Calls

4.3
37 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

52

خواهم خواند

23

شابک
9781406361803
تعداد صفحات
237
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        Conor has the same dream every night, ever since his mother first fell ill, ever since she started the treatments that don't quite seem to be working. But tonight is different. Tonight, when he wakes, there's a visitor at his window. It's ancient, elemental, a force of nature. And it wants the most dangerous thing of all from Conor. It wants the truth.

Patrick Ness takes the final idea of the late, award-winning writer Siobhan Dowd and weaves an extraordinary and heartbreaking tale of mischief, healing and above all, the courage it takes to survive.
      

یادداشت‌ها

امین

امین

1402/10/7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          «همیشه که یه آدم خوبه در کار نیست. یه آدم بده هم همین‌طور. بیشتر مردم یه چیزی بین این دوتا هستن.»

نوشتن برای این کتاب سخته. خیلی سخت. حدود دو سال پیش که اولین بار کتاب رو خوندم، دوستش داشتم، اما بعضی جاهاش برام گنگ بود و حتی درکش نمی‌کردم. این شد که بعد از پایان کتاب، رفتم توی گودریدز و شروع کردم به خوندن ریویوهای کاربرها و انگار... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. وقتی احساسات کاربرهای دیگه، ایرانی و خارجی، رو می‌خوندم، تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته بودن، اینکه چقدر کتاب براشون ملموس بوده، انگار که معنای جدیدی از کتاب رو درک کردم. برام دوست‌داشتنی‌تر شد.

امسال که خواستم بالاخره براش مرور بنویسم، دیدم دلم می‌خواد که دوباره بخونمش. به‌خصوص که چندتا از دوستانم در حال تجربه‌ی وضعیتی شبیه وضعیت کانر هستن. این بار کتاب برام روشن‌تر بود، واضح‌تر بود، ملموس‌تر بود. نویسنده دست روی موضوع حساسی گذاشته: از دست دادن عزیزان و عذاب وجدانی که ممکنه در وجود بازماندگان ایجاد کنه. عذاب وجدان از اینکه آدم بخواد رنج انتظارش بالاخره تموم بشه، عذاب وجدان از فکر به آینده‌ای بدون اون، عذاب وجدان از رنجی که اون می‌کشه و ما نمی‌کشیم... و گرچه شخصیت اصلی کتاب نوجوانه، اما به‌نظرم این احساسات بزرگسال‌ها رو هم بی‌نصیب نمی‌ذاره. در کنارش به چیزهای دیگه‌ای هم می‌پردازه. مثلاً حسی که آدم توی این شرایط از رفتار و ترحم اطرافیان می‌گیره.

نحوه‌ی روایت کتاب رو خیلی دوست داشتم. داستان در دل داستان... هر داستان هم بی‌نهایت جذاب بود. داستان‌ها به بهترین شکل قضاوت‌های اخلاقی کانر و خواننده رو به چالش می‌کشن. داستان سوم گرچه شاید از این نظر کمتر به دوتای دیگه شباهت داشته باشه، اما نویسنده توی بخش‌های پایانی کتاب منظورش از اون رو هم می‌گه. خود داستان‌های هیولا ستاره‌های جداگانه‌ای می‌طلبن.

سرنوشت خالق ایده‌ی اصلی کتاب هم به اثرگذاریش -برای من- اضافه کرد. شبون داد قبل از اینکه فرصت کنه داستانش رو تموم کنه و وقتی که فقط طلیعه‌ی داستان رو نوشته بود، بر اثر سرطان از دنیا می‌ره. ناشر هم با استفاده از پی‌رنگ داستان و توضیحاتی که شبون داده بود، نوشتن کتاب رو به عهده‌ی پاتریک نس می‌ذاره. پاتریک نس هم با وفاداری به پی‌رنگ داستان (که البته پایانش مشخص نبوده)، قصه‌ی خودش رو خلق می‌کنه. این همکاری برام جالب و غم‌انگیز بود و نتیجه‌ی کار هم اون‌قدر خوب بود که حتماً سایر کتاب‌های شبون داد و پاتریک نس رو می‌خونم.

کتاب خیلی جاهاش نمادینه. احتمالاً دریافت‌های افراد از بخش‌های مختلف کتاب، بسته به تجربه‌ی زیسته‌شون، با هم متفاوت باشه. پاتریک نس توی مقدمه‌ی کتاب نوشته «قصه‌ها با نویسنده‌هایشان به پایان نمی‌رسند» و این کتاب هم برای من با خوندنش به پایان نرسید. خوندن مرورهای بقیه‌ی کاربرها تجربه‌ی مطالعه‌ی این کتاب رو برام امتداد داد و احتمالاً از اون کتاب‌هاییه که هیچ‌وقت از ذهن و قلبم بیرون نره.

خوندنش رو به همه، فارغ از سن و سال، توصیه می‌کنم.

پ.ن 1: طنز بین کانر و هیولا خیلی خوب بود.

پ.ن 2: تصویرگری‌های جیم. کی، مثل همه‌ی کارهاش، فوق‌العاده بودن.

«بعضی وقت‌ها آدما به دروغ گفتن به خودشون خیلی بیشتر احتیاج دارن تا به دروغ گفتن به دیگران.»
        

23

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          #یادداشت_کتاب 
#هیولایی_صدا_می‌زند
کتاب "هیولایی صدا می‌زند" برخلاف طرح جلدش در نشرهای مختلف و همینطور عنوانش، در ژانر وحشت نیست. درواقع این نام و طراحی جلد، به جای تبلیغ مثبت، شبیه ضد تبلیغ عمل کرده است؛ در حدی که حدود سه ماه است به دلیلی باید کتاب را می‌خواندم اما با دیدنش رغبت نمی‌کردم سراغش بروم. اما با خواندن نظرات بهخوان، نظرم تغییر کرد و یک روزه تمامش کردم! در حقیقت کتاب آنقدر جالب و خوش‌خوان است که وقتی دست گرفتم، تا مجبور نشدم، زمینش نگذاشتم و در همان نشست اول حدود ۸۰ درصد کتاب را خوانده بودم.

داستان درباره موضوع وحشتناک سرطان است. کانر پسری نوجوان است که چند سال است با بیماری سرطان مادرش دست و پنجه نرم می‌کند. اما برخلاف کلیشه‌های همیشگی، کتاب به زاویه نگاه جدیدی پرداخته، سختی‌هایی که اطرافیان فرد بیمار تحمل می‌کنند. مسائلی از جمله: غصه بیماری عضو عزیز خانواده‌ات، تغییر رفتار اطرافیانی که از این موضوع و سختی‌ای که تحمل می‌کنی باخبر شده‌اند، خستگی‌های ناشی از فشارهای داشتن عضو بیمار در خانواده (خصوصا اگر والدین یا همسر باشد) و ...

کانر هم با همه این مشکلات دست به گریبان است. علاوه بر آن‌ها، پدرش هم سال‌ها قبل از مادرش جدا شده و خانواده جدیدی تشکیل داده، و مادربزرگش هم آدم خاصی است که از نظر کانر اصلا شبیه مادربزرگ‌ها نیست و آبشان با هم توی یک جوی نمی‌رود.
در همین زمان هیولایی به سراغ کانر می‌آید. هیولایی که ادعا می‌کند کانر او را احضار کرده و آمده تا ۳ داستان برای کانر تعریف کند و او را نجات دهد. داستان‌هایی که هر کدام می‌توانند ساعت‌ها انسان را به فکر فرو ببرند.

کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنم؟ به همه بزرگترهایی که تجربه مشابه داشته‌اند یا نداشته‌اند. اما برای نوجوانان، اگر تجربه مشابهی نداشته‌اند یا ندارند، کامل قابل توصیه است چون حجم غم آن شبیه واکسن عمل می‌کند. اما اگر نوجوانی در حال تجربه چنین وضعی است یا قبلا تجربه کرده، باید بر اساس روحیاتش، تجویز کرد که این کتاب را بخواند یا نه. 


        

34

dream.m

dream.m

2 روز پیش

          فکرش رو هم نمی‌کردم که یک داستان تلخ درباره مرگ، بتونه بهم احساس آرامش واقعی بده. 
قبلا فیلم سینمایی اقتباسی از این کتاب رو دیده بودم و خلاصه داستان رو هم میدونستم، با این حال دوست داشتم کتاب رو هم بخونم چون فکر میکردم چیزیه که برای من نوشته شده و یا اگر خودم توانایی نوشتن داشتم همچین داستانی درباره مرگ عزیزانم می‌نوشتم. 
البته با توجه به تجربه خودم درباره مواجهه با مرگ ذره ذره کسی که دوستش داشتم و درباره غم و اندوهی که همیشه باهامه، بنظرم خواندن این کتاب برای کسی که تازه فهمیده عزیزش درحال مرگه ایده خوبی باشه. در حقیقت همچین داستانی با همچین نگاهی به مرگ، کمک می کنه که آدما مرحله انکار رو توی سوگواری راحت تر پشت سر بذارن. و خب چه خوبه که این کتاب برای نوجوان ها نوشته شده و درباره این مسأله با اونا حرف میزنه، کاری که گمونم اغلب فراموش میشه یا نادیده گرفته میشه. و از عجایب داستان اینه که منه بزرگسال رو هم به شدت با خودش همراه کرد، تحت تاثیر قرار داد و برای اولین بار بعد سه سال حس کردم کسی تونسته درکم کنه. وحشتم رو، آرامش ام رو، احساس گناهم رو و خود تخریبی ام رو بالاخره یکی فهمیده.
تا اینجا هیچی از داستان نگفتم، چون گفتن درموردش یک ریویوو به اندازه خود کتاب میطلبه. همچنان دوست دارم درباره احساسم حرف بزنم، انگار چیزی بعد خواندن داستان بهم شجاعت داده که حرف بزنم. 
میتونم بگم الان همون جایی ام که «کانر» شخصیت اصلی داستان، در انتهای کتاب بود، چون خیلی از احساساتش رو خودم تجربه کرده بودم و می‌تونستم تجسم کنم. منم مثل اون در مدت زمان کوتاهی متوجه شدم که کاری برای مادرم نمیتونم بکنم و هیچ خوب شدنی، بیدار شدنی در کار نیست.  در حقیقت مرگ خیلی زودتر از اینکه ما بتونیم بپذیریم اش رخ داد و با وجود اینکه از چندین هفته قبل تقریبا مطمعن بودیم که اتفاق میوفته این برای ما خیلی ناگهانی بود.
[ البته من تجربه روبرو شدن با مرگ آنی رو هم داشتم، این رو هیچ جوری نمیتونم درموردش صحبت کنم، حتی توی خلوت خودم وحشت دارم باهاش روبرو بشم چون میترسم برگردم به سیاهچاله ای که به سختی تونستم ازش بیرون بیام؛ و خب البته دارم از این کتاب و احساس سمپاتی با کانر حرف میزنم. پس از این تجربه رد میشم. شاید جای دیگه جرات کنم درمورد اینم چیزی بگم.
تجربه مشترک ما اسمش فقدان ناگهانی عه، یا فقدانی که در اون هنوز امید به برگشت عزیزان هست و در کنارش ما هیولا بودن رو هم تجربه کردیم. 
وقتی داستان رو بخونی ممکنه این برداشت رو داشته باشی که یک هیولا مادر رو گرفته و برده و یا می تونی تصور کنی که کانر به خاطر احساسات درونیش در مورد مرگ مامان اش، احساس می‌کنه یک هیولاست. احساساتی که نمیتونی حتی بهش فکر هم کنی، نمیتونی اونقدر صادق باشی با خودت که تشخیص بدی ریشه اینهمه خشمت چیه؟ تو از خودت عصبانی هستی چون آرزو میکنی کاش زودتر تموم بشه، چون دیگه تحمل نداری یک ساعت دیگه مامانت رو توی اون وضعیت ببینی. اینجاست که تو حس می‌کنی هیولا هستی، هیولایی که فقط خودت میبینی اش و بقیه یه آدم قوی، غمگین، مهربون و ایستاده تصورش می کنن.

خب! این داستان واقعا خوبه. نمی‌دونم میشه توصیه اش کرد یا نه، ولی میتونم پیشنهاد کنم حتما فیلمش رو ببینید، منکه خیلی زیاد باهاش گریه کردم  و خب بسته به روحیه شما، ممکنه ازش خوشتون هم نیاد حتی. 
اما اگه کسی هستید یا کسی رو میشناسید که توی شرایط مشابه قرار داره، فکر میکنم این کتاب کمکش کنه تا با خودش مهربون تر باشه و از احساساتش خجالت نکشه.
        

0