معرفی کتاب من از یادت نمی کاهم ، مارتیتا اثر ساندرا سیسنروس مترجم اسدالله امرایی

من از یادت نمی کاهم ، مارتیتا

من از یادت نمی کاهم ، مارتیتا

ساندرا سیسنروس و 1 نفر دیگر
3.3
16 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

22

خواهم خواند

13

شابک
9786220110217
تعداد صفحات
77
تاریخ انتشار
1401/2/31

توضیحات

کتاب من از یادت نمی کاهم ، مارتیتا، نویسنده ساندرا سیسنروس.

لیست‌های مرتبط به من از یادت نمی کاهم ، مارتیتا

نمایش همه
بچه های سبزبی دوز و کلکسال گمشده ی خوآن سالواتی یرا

برج بابل

27 کتاب

واقعا عاشق تک تک تصویرسازی‌های این مجموعه‌ام. 🥲 و چندتاییش رو هم خوندم و دوست داشتم. :) دلم می‌خوادشون. 😩 در مقدمه کتاب‌ها در شرح اینکه چرا به نام برج بابل نامیده می‌شن نوشته شده: گفته‌اند تشتت و افتراق زبانْ عقوبت آدمیان بوده است؛ و ترجمه تلاش برای رسیدن به آن زبان وفاق، زبان هم‌دلی، زبان کامل و بی‌نقص، زبان آدم و حوا، زبان بهشت. «برج بابل» حالا نماد ناسوتی و ازدست‌رفتهٔ آن لغت تنها، آن زبان یگانه، زبان هم‌دلی انسان‌هاست. مجموعه کتاب‌های «برج بابل» شاید تلاش ما در بزرگداشت هم‌دلی از راه هم‌زبانی است: رمانک‌ها یا داستان‌های بلندی که در غرب به آن‌ها «نوولا» می‌گویند، از قضا بسیاری از آثار ادبیات مدرن جهان در چنین قطع و قالبی نوشته شده‌اند؛ آثاری که هرچند با معیار کمی تعداد صفحه و لغت دسته‌بندی می‌شوند، در اشکال سنجیده و پروردهٔ خود هیچ کم از رمان ندارد. در طبقه‌بندی این مجموعه، مناطق جغرافیایی را معیار خود قرار داده‌ایم و به شکلی نمادین، نام یکی از شخصیت‌های داستانی به‌یادماندنی آن اقلیم را بر پیشانی هر دسته نهاده‌ایم؛ مانند «شوایک» برای ادبیات اروپای شرقی و «رمدیوس» برای ادبیات امریکای لاتین. آثار ایرانی این بخش در مجموعه‌ای به نام «هزاردستان» ارائه می‌شود. این کتاب‌ها را می‌توان در مجال یک سفر کوتاه، یک اتراق، یک تعطیلات آخر هفته خواند و به تاریخ و ذهن زبان مردمان سرزمین‌های دیگر راه برد. در این سفرهای کوتاه به بهشتِ زبان،‌ همراه‌مان شوید.

136

یادداشت‌ها

          ۰۳/۰۵/۰۷ #من_از_یادت_نمیکاهم_مارتیتا #نشر_چشمه 
‌
‌[ بخشی از وجودم در جریان سقط بچه مُرد. بخشی هم وقتی او ترکم کرد. کسی که دوست داری زنده باشد و در کنارت بماند تصمیم می‌گیرد دیگر کنارت زندگی نکند. به نظرم این یکی از مرگ هم بدتر است... ]
‌
"من از یادت نمی‌کاهم ، مارتیتا" نوشته‌ی #ساندرا_سیسنِروس و ترجمه‌ی #اسدالله_امرایی ، یکی از رمانک‌های نشر چشمه از مجموعه‌ ‌کتابهای #برج_بابل بود که توی فروردین ماه خونده بودم. مجموعه‌ی "برج بابل" کتابهای کم‌حجم از داستانهای کوتاه ادبیات خارجیه که هرکدوم با توجه به اینکه اون داستان مربوط به ادبیات چه کشوریه، اسم گذاری شده ... (که شخصا خیلی به این مجموعه علاقه‌مندم 🤌🏻)
‌
بیشتر داستانهای سیسنِروس درباره‌ی وطن نوشته شده و شخصیت اصلی داستانها ، زن‌هایی هستن که با سختی‌های جامعه و مشکلات فرهنگی مردسالارانه، درگیرن ...
‌
شخصیت اصلی کتاب، "کورینا" [که گاهی پوفینا خطاب میشه] یه نویسنده‌ی جوونه که برای رسیدن به رویای نوشتن به فرانسه، مهاجرت میکنه.
داستان از جایی شروع میشه که کورینا یه نامه از دوست قدیمیِ خودش، مارتیتا [یا همون مارتا] دریافت میکنه و وقتی میخونتش، برمیگرده به مرور کردن خاطراتش با دوستای صمیمیش : مارتیتا و پائولا.
‌
از بین نامه‌هایی که بین این دخترها رد و بدل شده، و از بین خاطراتی که از زبان کورینا میخونیم، درگیر دغدغه‌های زندگیشون توی جوونی و میان‌سالیشون میشیم،
مشکلاتشون برای کار و خونه و رویاها و رابطه‌هاشون رو میخونیم،
و خیلی جاها، وقتی که به مکث‌های بین پاراگراف‌ها می‌رسیم، انگار یه زمان توقف داریم برای مرور کردن خاطرات خودمون ... فکر کردن و مقایسه کردنِ زندگی‌مون با زندگی این سه تا دختر...
‌
[ انتظار اتفاقی را می‌کشیدیم. مگر این همان کاری نیست که همه‌ی زن‌ها می‌کنند تا یاد بگیرند انتظار بیهوده نکشند؟ ]
‌
من این کتاب رو سه بار خوندم.
و هربار به زندگی یکی از این دخترا نگاه کردم.
دختری که صرفا به دنبال رویاش دویده اما اون رو توی شهر رویاییش پیدا نکرده.
دختری که درگیر لحظه‌س و دختری که یکم سفت و سخت‌تر به زندگیش میرسه...
و جالبیِ دوستی این سه نفر به نظرم اینه که گاهی خیلییی شبیه هم میشن! و گاهی خیلیی متفاوت از هم ...
‌‌
‌
جالبیش برام اینجاست ، که انگار "زن" به دنیا اومده تا یه جایی از زندگیش بلاخره تصمیم به "عادی" زندگی کردن بگیره و بعد حسرت روزهای آزادیش رو بخوره!
عجیبه برام...
‌
‌
‌
اگر از داستانهای کوتاه خوشتون میاد و به موضوع زن و زندگی زن در جامعه علاقه دارید ، به نظرم این کتاب براتون دوست داشتنی باشه.
‌
‌
        

0

          کتاب یک غم لطیفی داشت که روی همهٔ قلبم رو پوشونده و لحظاتیه که به بیرون پنجره خیره شدم تا بتونم شرحش بدم. شرحی از گذر زمان و غباری که روی چیزها می‌ندازه... از دوستی‌های از دست رفته، اما ماندگار در قلب آدمی.
ماجرای سه دوست که دنبال آرزوهاشون به پاریس رویایی اومدن و زندگی بسیار سختی رو در این مدت تحمل می‌کنن، تا فقط بتونن تو پاریس بمونن و فرانسوی حرف بزنن. :)
حالا سال‌ها گذشته و یکی از این دوست‌ها نامه‌هایی از خودشون رو پیدا می‌کنه و می‌خونه و ماجراها رو مرور می‌کنه و کتاب اینطور به پایان می‌رسه:‌ (اسپویل نیست، چون این کتاب هیچ ماجرایی نداره که بخواد اسپویل بشه. برشی از زندگی‌ایه که به مارتیتا و پاولا و پوفینا گذشته.)
«صدای بزرگراه در دوردست مثل صدای اقیانوس به گوش می‌رسد و ناگهان شادمانی را درمی‌یابم. گاهی که زمستان‌ها به درخت‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم که شاخه‌های بی‌برگ‌شان نور ارغوانی از خود ساطع می‌کنند، یا بوی نان باگت، یا دستگیرهٔ در عتیقه‌ای با طرح مغربی، یا پنجره‌ای که به جای بالا رفتن به بیرون باز می‌شود. مارتیتا، همهٔ این‌ها مرا به یاد روزهایی می‌اندازد که کنار تو بودم. هرچند به کسی بروز نمی‌دهم، به آن فکر می‌کنم. ناراحت هم نیستم. ابایی هم ندارم. مارتا،‌ درست است که دیگر با هم مکاتبه نداریم، اما هنوز به تو فکر می‌کنم. اون ریکوئردو. یادواره، سوغاتی، خاطره. ته ریکوئردو،‌ مارتیتا،‌ من از یادت نمی‌کاهم. مرا از یاد نبر...»

پ.ن: جای جای کتاب عبارات و کلمه‌های اسپانیایی بود. تقریبا می‌فهمیدمشون و خوشحالم که ۶۲۰ روز دولینگوی اسپانیایی یه جایی به  کارم اومد. 😂
        

35

هانیه

هانیه

1403/6/25

          داستان از جایی شروع می‌شود که کورینا جعبه‌ای قدیمی را بعد از سال‌ها خاک خوردن در گوشه‌ی انباری، باز می‌کند و با دیدن نامه‌ای، خاطرات گذشته برایش تازه می‌شود. کورینا، پائولا و مارتیتا سه دوست و سه شخصیت اصلی داستان که روزگاری، هر یک به‌انگیزه‌ای و امید و آرزویی، به پاریس رفته بودند و همانجا باهم آشنا شدند. حال که سال‌ها از آن روزها گذشته و آن‌ها از هم جدا شده و هر یک به‌دنبال زندگی و سرنوشت خودرفته اند، دیدن نامه‌ها آغاز مرور خاطرات و بازگشت به روزهای زندگی در پاریس برای کورینا است. 
داستان شور و ‌شوق‌های کمرنگ‌شده و آرزوهای برباد رفته در خلال روزمرگی و دوستی‌هایی که پیوند بینشان گسسته اما یادشان باقی مانده و با اندک جرقه‌ای دوباره زنده می‌شوند. مثل جایی از کتاب که کورینا می‌گوید: "مارتیتا، همه‌ی این‌ها مرا به یاد روزهایی می‌اندازد که کنار تو بودم. هرچند به کسی بروز نمی‌دهم، به آن فکر می‌کنم. ناراحت هم نیستم. ابایی هم ندارم. مارتا درست است که دیگر با هم مکاتبه نداریم، اما هنوز به تو فکر می‌کنم. مارتیتا، من از یادت نمی‌کاهم. مرا از یاد نبر..."
        

3