یادداشت رعنا حشمتی
1403/7/9
کتاب یک غم لطیفی داشت که روی همهٔ قلبم رو پوشونده و لحظاتیه که به بیرون پنجره خیره شدم تا بتونم شرحش بدم. شرحی از گذر زمان و غباری که روی چیزها میندازه... از دوستیهای از دست رفته، اما ماندگار در قلب آدمی. ماجرای سه دوست که دنبال آرزوهاشون به پاریس رویایی اومدن و زندگی بسیار سختی رو در این مدت تحمل میکنن، تا فقط بتونن تو پاریس بمونن و فرانسوی حرف بزنن. :) حالا سالها گذشته و یکی از این دوستها نامههایی از خودشون رو پیدا میکنه و میخونه و ماجراها رو مرور میکنه و کتاب اینطور به پایان میرسه: (اسپویل نیست، چون این کتاب هیچ ماجرایی نداره که بخواد اسپویل بشه. برشی از زندگیایه که به مارتیتا و پاولا و پوفینا گذشته.) «صدای بزرگراه در دوردست مثل صدای اقیانوس به گوش میرسد و ناگهان شادمانی را درمییابم. گاهی که زمستانها به درختها نگاه میکنم میبینم که شاخههای بیبرگشان نور ارغوانی از خود ساطع میکنند، یا بوی نان باگت، یا دستگیرهٔ در عتیقهای با طرح مغربی، یا پنجرهای که به جای بالا رفتن به بیرون باز میشود. مارتیتا، همهٔ اینها مرا به یاد روزهایی میاندازد که کنار تو بودم. هرچند به کسی بروز نمیدهم، به آن فکر میکنم. ناراحت هم نیستم. ابایی هم ندارم. مارتا، درست است که دیگر با هم مکاتبه نداریم، اما هنوز به تو فکر میکنم. اون ریکوئردو. یادواره، سوغاتی، خاطره. ته ریکوئردو، مارتیتا، من از یادت نمیکاهم. مرا از یاد نبر...» پ.ن: جای جای کتاب عبارات و کلمههای اسپانیایی بود. تقریبا میفهمیدمشون و خوشحالم که ۶۲۰ روز دولینگوی اسپانیایی یه جایی به کارم اومد. 😂
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.