لیرشاه

لیرشاه

لیرشاه

ویلیام شکسپیر و 1 نفر دیگر
4.0
44 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

100

خواهم خواند

30

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

لیر: فکر می کنی لطمه های این توفان ستیزه خو بر پوست مان اهمیت بسیار دارد؟ برای تو چنین است. ولی، در جایی که درد بزرگ تری ریشه دوانده، درد کوچک تر به زحمت احساس می شود. تو از پیش یک خرس می گریزی، ولی در این گریز اگر پاهایت تو را به کام دریای خروشان بکشاند، به دهان خرس پناه می بری. جان که در آسایش باشد، تن زود رنج می شود. توفانی که در جان می است هر گونه احساس را جز آن یکی که بر قلبم ضربه می کوبد از اندام های حسی ام سلب می کند. ناسپاسی فرزند! این آیا به آن نمی ماند که دهانم دستم را که برای رساندن غذا به سویش می آید گاز بگیرد؟ ولی من به سختی تنبیه شان خواهم کرد. نه، دیگر اشک نخواهم ریخت. در همچو شبی مثل امشب! آخ! ریگان، گونریل! پدر پیر مهربان تان که با قلبی بخشنده همه چیزش را به شما داد... اوه! این یادآوری راه به دیوانگی می برد، باید از آن پرهیز کرد، دیگر بس است.

یادداشت‌های مرتبط به لیرشاه

25

          نسخه‌ای که از این کتاب در دست من بود، چاپ اول بوده و در سال ۱۳۷۹ منتشر شده. اینجوری نبوده که بدونم کدوم مترجما ترجمه کردنش و بهترینش رو انتخاب کنم، من اینو تو کتابخونۀ محل دیدم و چون مترجمش رو می‌شناختم گرفتمش.

از نظر ترجمه چون قدیمیه، خب معلومه که جمله‌بندی‌ها و نثرش به شسته‌رفتگی کتابای زمان حال نیست؛ هرچند نمیشه اینو یه بهونۀ موجه به نظر آورد و به نظرم می‌تونه ترجمه‌های بهتری هم وجود داشته باشه.

کتاب داستان شاه لیر، پادشاه انگلستان رو روایت می‌کنه که به پیری رسیده و می‌خواد اموالش رو بین سه دخترش تقسیم کنه و ماجراهای بعد از اون .... من چون خیلی اتفاقی یه روز یه بخشی از فیلمشو تو تلویزیون دیده بودم یه مقداری ازش برام اسپویل شده بود؛ آره خلاصه فیلمشم ساخته شده.

پایانش هم اینجوری بود که آدم به خودش می‌گفت کاش شکسپیر یه کم شلخته درو می‌کرد تا یه چیزی هم به خوشه‌چینا برسه. 

در کل بد نبود. کتاب کم حجیمه. شاید یه روزی اگه دست سرنوشت ترجمۀ بهتری ازش رو سر راهم قرار داد، دوباره بخونمش تا ببینم چقدر می‌تونسته بهتر باشه.
        

0

قربانی عری
          قربانی عریانی صداقت خویش

صداقت چه رابطه‌ای با کلام دارد؟ چه رابطه‌ای با تفکر دارد؟ چرا انقدر خواستنی و در عین حال دور از دسترس است؟ همه می‌خواهند حرف دیگران را باور کنند اما باور نمی‌کنند، چرا؟
جهانی را در نظر بگیرید با پادشاهی که هر حرفی و هر ادعایی را با بی‌خردی و هیجان‌زدگی و بدون چون و چرا باور کند و اساس تصمیم‌گیری‌اش را بر آن بنا کند. این جهان، جهان شاه لیر است. شاهی که از عشق به قلمرو و حکومت خسته شده و به دام خواستن این باور می‌افتد که گفتار متظاهران را مبنای کردار خود و آیندۀ کشور قرار ‌دهد. شیرینی این باور، حتی کاذب، بر ذهنش چنان غلبه می‌کند که «شاید» به «باید» تبدیل می‌شود. «باید» گونریل همانطور که می‌گوید او را بیش از بینایی چشم و بیش از آزادی دوست بدارد. «باید» ریگان چنان که می‌گوید تنها در دوست داشتن پدر، خود را سعادتمند ببیند. کوردلیا هم «باید» به سنگدلیِ آن «هیچ»ِ رانده بر زبانش باشد. پس قلمرو به چاپلوسان واگذار می‌شود و صداقت‌پیشگان به دوری محکوم. کنت صادقانه می‌گوید: « هنگامی که فرّ پادشاهی به بی‌خردی می‌گراید، شرف وظیفه دارد که بی‌پرده سخن بگوید.» اما این بی‌پرده سخن گفتن موجب مغضوب و رانده شدن از درگاه است. سالوسانِ مزین به لباس فاخر دروغ، قلمرو را به یغما می‌برند و در مراهنۀ فساد از هم پیشی می‌گیرند. «گناه را با زر آراسته کن و تیغ تیز عدالت بی‌آنکه گزندی برساند، می‌شکند. حالا آن را به لباس مندرس بپوشان؛ نیزه کوتوله آفریقایی هم آن را می‌دَرَد». پادشاه تاوان قضاوت پرشتاب خود را با صحت روانش می‌پردازد و دیوانه‌سر رو به بیابان می‌گذارد. اما کیست که نداند یک سرِ جنون، عقل صیقل‌خورده است. وقتی شمشیر حقیقت، لایه‌لایه جهانِ زرینِ دروغ را مقابل چشم انسان می‌بُرد و دور می‌ریزد، آنچه می‌ماند، از فرط خلوص چنان ناخواستنی‌ست که تمام دلبستگانش را به شیدایی می‌کشاند. آمیختگی ساده‌دلی و فریبکاریْ گردابی پدید می‌آورد که ادموند را از گلاوستر و ادگار بازنمی‌شناسد و همه را فرو می‌برد و کور و کشته به ساحل نیستی می‌افکند. آشفته‌بازارِ عشق و هوس و خیانت خواهران، سپیدی صلح و آرامش را با رشحات سرخ جنگ و شتک سیاه نفرت تباه می‌کند. کوردلیای صافی هم جان به در نمی‌برد و قربانی عریانی صداقت خویش می‌گردد.
        

0