معرفی کتاب دل تاریکی اثر جوزف کنراد مترجم صالح حسینی

دل تاریکی

دل تاریکی

جوزف کنراد و 1 نفر دیگر
4.1
17 نفر |
6 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

28

خواهم خواند

26

شابک
0000000033299
تعداد صفحات
190
تاریخ انتشار
1373/9/17

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        دل تاریکی را بزرگترین رمان کوتاه قرن بیستم و واقعیت فرهنگی اروپا ،محکومیت روش های استعماری،سفر شبانه به دنیای ناخودآگاه،نمایش امپریالیسم و... نامیده اند.
در دل تاریکی،کلمات بر گرد دایره ای واحد می چرخند،در کلمات دیگر مستحیل می گردند و شبکه ای از تداعی معانی ایجاد میکنند و بر اثر تداعیها همه تصاویر با هم مرتبط میشوند. یگانه شدن تصاویر گوناگون، دنیای دل تاریکی را با دنیای اساطیری پیوند می دهد.
کنراد گفته است که هدف او از نوشتن این است که خواننده را به شنیدن و حس کردن و، خاصه، دیدن وادارد. البته در چنین شنیدن و دیدنی لازم است که گوش ببیند و چشم بشنود.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دل تاریکی

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌ها

رمان دل تا
          رمان دل تاریکی شاعرانه و عمیق و اسطوره‌ای و نمادین، فراتر از رمانی در نقد استعمار و اعمال مسیحیان بود. این رمان به اعماق روح تاریک بشر سرک می‌کشه. در این مورد منو یاد شاهکار کورمک مک‌کارتی نصف‌النهار خون انداخت. میشه گفت حال‌هوای مشابهی با اون رمان داشت. 
مارلو راوی قصه‌ی سفر به آفریقا و ملاقتش با کوترز هست. اون از بهشت نادانی اروپا به جهنم دانایی آفریقا سفر می‌کنه و هر‌چه از طریق رودخانه بیشتر به اعماق آفریقا میره بیشتر آگاهی پیدا می‌کنه و در نهایت با تاریکی محض رو‌به‌رو میشه، با این تفاوت که مارلو از تاریکی با دانش بیرون میاد اما کورتز که شیطانی پرورش یافته در اروپاست، غرق در تاریکی می‌مونه. 
آفریقا جاییه که توهم تمدن اروپا فرو‌می‌ریزه‌ و حقیقت حرص و طمع و قدرت‌طلبی و سوءاستفاده از دین ظهور می‌کنه. اروپا قبری‌ است که سفید شده تا سیاهی‌های درونش نادیده گرفته بشه. کورتز فرزند این تمدنه، کسی که آخرین کلامش «وحشت... وحشت...» هست. 
مارلو مثل بودا پس از بازگشت از آفریقا به نوعی روشنی تاریک رسیده و حقیقت رو فهمیده. به نظر مارلو اروپایی‌ها هیچی از حقیقت نمی‌دونن و درگیر زندگی مسخره‌ی روزمره‌شون هستن. مارلو می‌دونه حقایقی که فهمیده برای همه قابل درک نیست با‌این‌حال برای همکارانش داستانشو تعریف می‌کنه. 
این رمان استعمار رو به بهترین شکل نقد می‌کنه، همچنین در روح انسان کاوش می‌کنه و مفهموم تمدن رو بررسی می‌کنه. 
میشه اینطوری راجع‌به دل تاریکی صحبت کرد: 

۱. سفر به تاریکی
در نگاه اول، دل تاریکی یه سفرنامه‌ی استعماریه. مارلو از اروپا، نماد تمدن، به آفریقا، سرزمین تاریکی، سفر می‌کنه. اما هرچقدر جلوتر می‌ره، مشخص می‌شه که این تاریکی نه در جنگل‌های آفریقا، بلکه در دل انسان‌ها نهفته است. کورتز، کسی که قرار بود تمدن رو بیاره، خودش تجسم کامل وحشیگری می‌شه. این نشون می‌ده که استعمار نه یک مأموریت تمدنی و دینی، بلکه تجلی قدرت‌طلبی و حرص بشره.

۲. مسیح تاریک؛ دست‌پرورده‌ی اروپا 

کورتز در آفریقا به قدرتی فراتر از یک انسان عادی دست پیدا می‌کنه. اون که قرار بود نماینده‌ی اروپای متمدن باشه، در میان «دیوان بیابان» به مقامی نیمه‌خدایی می‌رسه. بومیان عاشقانه یا از سر ترس این خدای سفید‌پوست رو می‌پرستند. اما این قدرت، چیزی جز پوچی برای او به همراه نداره. آخرین کلماتش، «وحشت... وحشت...»، هم می‌تونه اشاره‌ای به اعمال خودش باشه، هم به حقیقتی که درک کرده ولی توان مقابله باهاش رو نداره.

۳. یک توهم شیرین

مارلو وقتی از سفر برمی‌گرده، متوجه می‌شه که مردم اروپا هیچ درکی از واقعیت ندارن. اروپا در جهل خود غرقه و دروغ رو به حقیقت ترجیح می‌ده. مارلو حقیقت رو دیده، اما آن رو آشکار نمی‌کنه، حتی دروغ می‌گه چون می‌دونه که مردم آمادگی پذیرش حقیقت رو ندارن. اینجاست که دل تاریکی نه‌تنها نقدی بر استعمار، بلکه نقدی بر مفهوم تمدن و باورهای بشری می‌شه.

۴. رودخانه‌ی ناخودآگاه

سفر مارلو از طریق رودخانه، استعاره‌ای از سفر به ناخودآگاهه. هرچه پیش‌ می‌ره، به عمق تاریکی نزدیک‌تر می‌شه.  با نگاه به نظریات یونگ درباره‌ی سایه‌ها میشه گفت، کورتز همون سایه‌ایه که در تاریکی آزاد شده، چیزی که انسان متمدن از اون وحشت داره ولی نمی‌تونه انکارش کنه.

۵. نور و تاریکی

یکی از نکات جالب رمان، بازی با مفهوم نور و تاریکیه. در کمال تعجب، آفریقا که سرزمین تاریکی نامیده می‌شه، جاییه که حقیقت در اون آشکار می‌شه. درحالی‌که اروپا، که نماد روشنی و تمدنه، دروغ و توهم رو در خود پنهان کرده. این نقدی بر  تمدن اروپاییه که خودشو روشنی و بقیه را تاریکی می‌بینه. 

این رمان نه‌تنها از نظر تاریخی مهمه ، بلکه در دنیای امروز، درباره‌ی قدرت، دین، طمع، و فریبکاری تمدن حرف‌های زیادی برای گفتن داره. 


        

13

          
دل تاریکی
نوشته جوزف کنراد
ترجمه صالح حسینی


.
بخشی از متن کتاب:

«همه چیز به او تعلق داشت – اما این که چیزی نبود.
مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد و چند تا از قدرت‌های تاریکی دعوی مالکیت او را دارند.»
۱۱۳ص

«آدمی نمی‌تواند برای هیچ‌چیز به آن دل ببندد، جز رسیدن به معرفتی اندک دربارۀ خودش – که آن هم دیر به دست می‌آید – و بارِ حسرت‌هایی که آتشِ آن خاموش نمی‌شود.»
۱۵۰ص

«بدیهی است است که کنراد و جیمز قطعاً پیچیدگی فنی جدیدی را در ادبیات داستانی رواج دادند و هنرشان حاصل کاربرد شیوه‌هایی حساب‌شده و ساختارمند است. مارک شورر اظهار داشته است که حسن رمان‌نویسان مدرن – از جیمز و کنراد به بعد – این است که «نه فقط به ابزار بیان‌شان بسیار توجه نشان می‌دهند، بلکه همچنین به سبب همین توجه، موضوعی دیگر و مهم‌تر را نیز کشف می‌کنند». [^1] نتیجه نوشته‌ای است که او، با تغییری گیرا، «صناعت به منزله‌ی کشف» می‌نامد. از نظر شورر، صناعت عبارت است از «هرگونه گزینش، ساختار یا تغییر شکل یا ضرباهنگی که بر دنیای وقایع داستان تحمیل می‌شود» و درک ما از آن وقایع را غنی یا تجدید می‌کند.»

بخشی از مقاله «رمان درونگرا» از جان فلچر و مالکوم برادبری.
ترجمه حسن پاینده.
کتاب مدرنیسم و پسامدرنیسم در رمان.

درباره رمان:

دل تاریکی روایتگر سفر چارلی/چارلز مارلو، ملوانی انگلیسی، به اعماق جنگل‌های کنگو در دوران استعمار آفریقاست. او بر عرشه یک کشتی بر روی رود تیمز لندن، برای ملوانان همراهش روایتی را از مأموریت یافتن کورتز، تاجر عاج اروپاییِ مرموز و پرنفوذی را که در میان بومیان به «پیامبر» تبدیل شده، شرح می‌دهد. اما این سفر جغرافیایی، به سفری نمادین به تاریک‌ترین زوایای روانِ بشر بدل می‌شود. مارلو در طول رودخانه‌ای پرپیچ‌وخم با وحشی‌گریِ استعمارگرانِ به ظاهر متمدن، ریاکاریِ مذهبیون، و در نهایت با کورتز—که خود را به جای خدایی خون‌آشام نشانده—مواجه می‌شود. کشفِ مارلو این است: شر، نه در «وحشی‌گریِ» آفریقا، بلکه در قلبِ تمدنِ اروپایی و نفسِ انسان ریشه دارد.

.


دل تاریکی: حماسه‌ای مدرن در چرخهٔ رستگاری و تباهی  
.

سرآغاز روایت: در آستانهٔ سفر  
.

کتاب *دل تاریکی* جوزف کنراد، همچون موجودی چندوجهی، در مرزِ رمانس، تراژدی، حماسه و حتی کمدی ایستاده است. این اثر، مانند آیینه‌ای شکسته، تصویری از انسان مدرن را نشان می‌دهد که همزمان والا و پست، قهرمان و ضدقهرمان، و ناجی و نابودگر خویش است. منتقدان بزرگی چون برت ایوانز این رمان را با «دوزخ» دانته مقایسه کرده‌اند—جایی که شخصیت اصلی، سفرش را به اعماق آفریقا با عنوان «Inferno» (با «I» بزرگ) توصیف می‌کند. از سوی دیگر، لیلیان فدر آن را هم‌تراز «انه‌ئید» ویرژیل می‌داند؛ حماسه‌ای که نه یک سفر جغرافیایی، بلکه فرورفتن به تاریکی‌های ناخودآگاه بشر است. اما آنچه این اثر را جاودانه می‌کند، پیوند آن با سنت کهنِ حماسه‌های هومری است: جدایی، تشرف، و بازگشتِ قهرمان. از همان آغاز، مارلو—راوی داستان—ما را به سفری پرپیچ‌وخم دعوت می‌کند؛ سفری که ظاهراً برای تجارت آغاز می‌شود، اما در واقع، جست‌وجوی نور در دلِ تاریکی مطلق است.  
.


 

تحلیل ساختار و روایت :

کنراد با استفاده از روایت چارچوب‌دار (راهیاب-راوی)، روایتی غیرمستقیم و ذهنی ارائه می‌دهد که بر پایهٔ نظریه‌های "زاویهٔ دید" مارک شرر (در مقالهٔ *Technique as Discovery*) شکل گرفته است. این تکنیک، ابهامی عمدی ایجاد می‌کند و خواننده را به درک سوبژکتیو از واقعیت وامیدارد. همچنین، ساختار سفر به مثابهٔ "حرکت از روشنایی به تاریکی" (برگرفته از تحلیل ادوارد سعید در *شرق‌شناسی*) استعاره‌ای از پس‌رفت اخلاقی استعمارگران اروپایی است.  


تلمیح‌ها و نمادپردازی‌ها:
.

این سفر با دو تلمیحِ عمیقاً نمادین همراه است که هر یک، لایه‌ای از معنا را به روایت می‌افزایند:  
۱. اشاره به انجیل متی (باب ۲۳، گورهای سفید‌شده): کنراد با ظرافتی تلخ، صحنه‌هایی از داستان را به این تصویر انجیلی پیوند می‌زند—«گورهایی که از بیرون سفید و آراسته‌اند، ولی درونشان پر از استخوان‌های پوسیده و پلیدی است». این نماد، ریاکاری استعمارگران را عیان می‌کند؛ کسانی که به نام تمدن و مذهب، چهره‌ای فریبنده از خود نشان می‌دهند، حال آنکه در باطن، حریص و خون‌آشام‌وار به تخریب مشغول‌اند.  
.

۲. میزگردِ رئیس قرارگاه: در صحنه‌ای تأمل‌برانگیز، میزی گرد می‌بینیم که بی‌اختیار «میزگرد شاه آرتور» و افسانهٔ جویندگان جام مقدس را به ذهن متبادر می‌کند. در اسطوره‌های آرتوری، جامِ مسیح نماد حقیقت، پاکی، و فیض الهی است، و تنها شوالیه‌ای پرهیزکار می‌تواند به آن دست یابد. اما در این روایت، راوی—برخلاف آن شوالیه‌های آرمانی—با صداقتی ویرانگر، به «سیاهی دل» و «پستی درون» خود اعتراف می‌کند.

این تقابل، خدشه‌دار شدنِ آرمان‌های باستانی در جهان مدرن را فریاد می‌زند.  

زیارتی به قلب تاریکی:  
.

نکتهٔ عمیق‌تر آنکه، این سفر با زبانِ زیارت توصیف می‌شود—چوب‌دستیِ انجیلی که در متن اصلی به‌کار رفته، و همچنین همسانیِ نگهبانانِ منطقه با رسولان مسیح، همگی بر این تشبیه تأکید دارند. اما این «زیارت»، نه به سوی نور، که به عمقِ تاریکی است. گویی کنراد می‌خواهد نشان دهد که چگونه استعمار بلژیک در کنگو، تحتِ پوشش «رسالت مسیحی»، نه‌تنها انسانیت، که خودِ آیین مسیح را نیز به تباهی کشاند—کشتارها، حرصِ سیری‌ناپذیر به عاج و طلا، و وحشیگری‌های نظام‌مند، همه‌چیز را—حتی مقدس‌ترین نمادها—را آلوده ساخته است.  




.
مارلو: روایتی بوداییوار در دل تاریکی  
.

در آغاز داستان، مارلو—راوی اصلی—خود را در هیئت قصه‌گویی تصادفی می‌نشاند که تنها برای گذران وقتِ چند ملوان، روایتی را آغاز می‌کند. اما این ظاهر ساده، به‌سرعت به تمثیلی عمیق از یک «بودای آگاه‌شده» بدل می‌شود؛ پیرمردی زردپوست و خسته، اما بینا، که چون پرگاری نمادین، آغاز و پایان داستان را در حلقه‌ای از آگاهی فرا می‌گیرد. این تصویر، بی‌اختیار آموزه‌های بودایی را یادآور می‌شود: رنجِ ناشی از مواجهه با حقیقتِ تاریکِ وجود، و ضرورتِ گذر از آن برای رسیدن به «روشن‌شدگی». در آیین بودا، لرزشِ وجود (ترومای ناشی از دیدنِ ذاتِ رنج‌بار جهان) تنها با خردورزی و تسلط بر نفس به شکوفایی نهایی می‌انجامد. مارلو نیز، همچون مرتاضی که از دلِ ظلمت عبور می‌کند، به‌ظاهر برای روایتی تفننی می‌نشیند، اما در واقع، زیارتی به قلبِ شرِ ذاتی بشر را بازگو می‌کند.  

.
.
کشفِ دوگانهٔ مارلو: شرِ نخستین و میان‌تهی بودن قدرت.
.

مارلو در این سفر، دو حقیقتِ هولناک را عریان می‌کند:  
.

۱. شرِ نخستینِ انسان: او نه برای کشف سرزمین‌های ناشناخته، که برای ملاقات با ذاتِ شومِ انسان به اعماقِ تاریکی می‌رود. آنچه می‌یابد، موجودی است با استعدادی خدایگونه برای شقاوت—کورتز، که نمادِ اوجِ تباهیِ بشری است. اما این شرارت، حتی در اوجِ خود، توخالی است. کورتز تنها یک چیز را «کشف» کرده است: آیینی ساختگی که به او اجازه می‌دهد تحتِ نامِ تمدن یا مذهب، سلطه‌گری و ترور را تا حدِّ یک کیشِ شخصی تقدیس کند. ساکنانِ منطقه نیز—در نمایشی تلخ از «رضایتِ استعماری»—خود را تسلیمِ این آیینِ شیطانی کرده‌اند.  
.

   - با این حال، کنراد هرگز توصیفی مستقیم از کورتز ارائه نمی‌دهد. تمامِ هولِ او در سکوت‌ها و ایماژهای پراکنده نهفته است. حتی مارلو، که برای نجاتِ جانِ این «شاهزادهٔ جهنم» از بیماری، قایقش را بر رودِ استیکس‌وارِ جنگل به پیش می‌راند، در نهایت تنها سایه‌ای از او را می‌بیند. اما همین مواجههٔ کوتاه، کافی است تا مارلو—با مقایسهٔ خود و کورتز—به شهودی تراژیک دست یابد: تمامیِ انسان‌ها ظرفیتِ تبدیل شدن به این هیولا را دارند. اینجاست که ساختارِ بازگشتِ قهرمان (براساسِ الگوی هومری یا نظریهٔ «قهرمانِ هزارچهره»ٔ جوزف کمپبل) تکمیل می‌شود: مارلو، چون اودیسه‌ای مدرن، از دلِ تاریکی بازمی‌گردد تا دانشِ تلخِ خود را به نسل‌های بعد منتقل کند.  
.


۲. فریادِ نهاییِ کورتز: «وحشت! وحشت!»  
.

   - این جملهٔ کوتاه، مانندِ تیری سمی به قلبِ تمِ داستان می‌نشیند. اگر مسیح بر صلیب، رنجِ رستگاری‌بخش را با فریادِ «خدای من، چرا مرا به خود واگذاشتی؟» تجربه کرد، کورتز—ضدمسیحِ این روایت—در لحظهٔ مرگ، وحشتِ رستگاری‌ناپذیر را فریاد می‌زند. او که خود خدایِ جهنمِ ساخته‌اش بود، اکنون در آستانهٔ مرگ، از هیولای خلق‌شده به دستِ خودش می‌هراسد. این، نقطهٔ اوجِ تباهیِ استعمار است: نظامی که نه‌تنها قربانیان، که حتی آفرینندگانش را نیز می‌بلعد.  

پیوندِ نهایی: مسیحیتِ مخدوش، بودیسمِ مکاشفه‌گر ؛


کنراد با ظرافتی ویرانگر، تناقضِ مسیحیتِ استعماری را نشان می‌دهد: مبلغانی که صلیب را به دست می‌گیرند تا طمع را مقدس کنند، و در همین راه، همه‌چیز—حتى نمادهای مقدس—را به پوچی می‌کشانند. اما در مقابل، مارلو—آن بودای ناخواسته—حتی در دلِ این تاریکی، به‌سوی نوعی روشن‌شدگیِ تراژیک پیش می‌رود: او می‌آموزد که شر، امری بیرونی نیست، بلکه در ژرفنایِ نفسِ انسان لانه دارد—و این، همان حقیقتی است که باید به نسل‌های بعد سپرد.  



دل تاریکی با ترکیب صناعت ادبی (تکنیک‌های روایی) و پرسش‌های فلسفی، آینه‌ای از هراس‌های قرن بیستم است. کنراد نه‌تنها استعمار را محکوم می‌کند، بلکه از خواننده می‌پرسد: "آیا تاریکی، جزیی از ذات ماست؟" این اثر تا امروز به‌عنوان متنی کلیدی در نظریهٔ پسااستعماری و نقد مدرنیسم مطرح است.  

---  
منابع :  
- Achebe, Chinua. *An Image of Africa: Racism in Conrad’s Heart of Darkness*.  
- Jameson, Fredric. *The Political Unconscious: Narrative as a Socially Symbolic Act*.  
- Said, Edward.

*Culture and Imperialism*.


نقد ادبی و میراث فرهنگی  
- تئودور آدورنو این رمان را نمونه‌ای از "هنر والای مدرن" می‌داند که با شکستن فرم‌های کلاسیک، فضایی پارانویاک خلق می‌کند.  
- منتقدان فمینیست مانند ژیلبرت و گوبار (*کابوس سفیدپوستان*) استدلال می‌کنند که کنراد زنان را به حاشیه رانده و تاریکی را "زنانه" تصویر کرده است.  
- اقتباس سینمایی *اینک آخرالزمان* (۱۹۷۹) اثر کاپولا، تأثیر این رمان را بر ادبیات پست‌استعماری نشان می‌دهد.
        

3

          مارلو و جمع ۴ نفره ((جوانی)) روایت دیگری برایمان در ((دل تاریکی)) دارد. (( دل تاریکی)) عرصه تقابل و رویارویی تناقض‌ها است. جنگل که همواره در ذهنمان جایی نشاط‌بخش و سرشار از آواهای دلنشین است، در اینجا مظهر دلمردگی و میدان‌گاه حکمرانی سکوت مطلق است. حتی نسیم هم جرئت عرض اندام ندارد. سبزی جنگل های معمول در اینجا به سیاهی قیر است. آب انگار عنصری جامد و فاقد جنبش است. گویی اگر حرکتی از آن دیده شود باید به ماهیتش شک کرد. همه چیز در اینجا برعکس است. همه چیز چنان راز‌آلود است که گویی هر چه بیش‌تر به داخل جنگل کشیده می‌شویم، بیش از پیش گرفتار راز و رمز می‌شویم.
((دل تاریکی)) داستان ظهور اسطوره‌ای نادیده و سقوط او تا موجودی دیوانه و فاقد شعور است. ((دل تاریکی)) جلوه کمال تمدن غرب و خواست آن برای تحمیل خود بر سایر ملل است. ((دل تاریکی)) دیار سفید‌پوستان متمدنی است که از شدت جهل و نادانی نسبت به سنت‌های بومیان، تنها راه‌حل برقراری ارتباط و همزیستی با آنان را در تحمیل سبک زندگی خود بر آنان می‌داند. نتیجه‌اش هم شکست مفتضحانه‌ای است که جنگل آنان را مجنون و دیوانه به دیار خود پس می‌فرستد.
مارلو داستان از دروغ هراسان است چون آن را ته‌رنگی از مرگ می‌داند چون دروغ نیز همانند مرگ سرانجام روزی عیان خواهد شد. مارلو می‌گوید که 《نقل رویا نمی‌تواند حس رویا را منتقل کند》 چون رویا قابل وصف نیست، بلکه دیدنی است. باورش این است که شخص تا خود نبیند، حس نکند و تجربه نکند، وقایع را نمی‌تواند تمام و کمال درک کند. از این رو مارلو اعتراف می‌کند که به هیچ‌روی امکان آن نیست افرادی که واقعه‌ی منحصربه‌فردی را تجربه کرده‌اند به دیگران انتقال دهند. مقصود مارلو این است که رخداد‌های خاص با دقیق‌ترین، ظریف‌ترین و پرجزئیات‌ترین توصیفات، باز هم آن‌گونه که فرد آن را تجربه کرده برای مخاطب قابل درک نیست. از این جهت نهایت کاری که می‌شود کرد این است که نمودی از حقیقت بیان شده و مصداقی از آن در برابرمان قرار گیرد. مارلو به دنبال بیان آن حقیقت است و می‌خواهد بگوید که گاهی در درون خود پی به وجود سیاه‌چاله‌ای می‌بریم. سیاه‌چاله‌ای که تمام رذایل پست و خوی وخصال‌های وحشتناک، نقطه پایان انسانیت، آغاز ددمنشی، پایان محبت و شروع قساوت در آن زیست می‌کنند. سیاه‌چاله‌ای که هیولایی با دو چشم سرخ دوزخی صاف در چشمان ما می‌نگرد و چنان وحشتی به جانمان می‌اندازد که نمی‌توانیم نگاه خیره خود را از آن برگردانیم. نگاه خیره‌ای خالی از هر کورسوی نوری، نگاه خیره‌ای به غلظت تاریکی اعماق زمین. چنان تاریک که گویی موجودی فاقد جسم خیره به تاریکی مانده. چشم هم ندارد فقط نگاه هست، نگاهی خیره، توخالی و پوچ به ظلمت بیکران جهان خلقت. این نگاه چنان کشنده است که اگر به قدر کافی در برابرش مقاوم نباشیم ما را به درون خود می‌کشد. آنگاه مرگ و سقوط آغاز می‌شود سقوطی بی‌انتها تا لحظه مرگ زندگانی.
از این رو وقتی مارلو با کورتز مواجه شد، کورتز این مرگ و سقوط را سر گذرانده بود. مارلو شاهد این سقوط بود حتی آن سیاه‌چاله یا بهتر است آنگونه که خودش نام می‌برد مرز یا لبه را دیده بود. مرز جنون و وحشت را، مرز زوال عقل و مرز از خودبیگانگی را. مارلو آن مرز را دید و پا آن‌سوی مرز نگذاشت اما اثر مواجه با آن مرز و خاطره‌اش همواره با او ماند.
کنراد از زبان مارلو مرز جنون و از خودبیگانگی را به تصویر می‌کشد. جایی که جسم همان جسم است اما روح دچار دگرگونی بنیادین و هولناکی می‌گردد. کنراد راه بی‌بازگشتی را برایمان بر پرده خیال رسم می‌کند که اگر آدمی قدمی فراتر رود دیگر خود قبلی‌اش نخواهد بود چراکه حقیقت دهشتناکی در برابرش مکشوف می‌شود که ذهن انسانی‌اش قادر به هضم آن نیست و خویشتن خویش را از دست می‌دهد.
این داستان بستر و ظاهرش در رابطه با استعمار است اما حقیقت و غایت داستان نیست. حتی در رابطه با برخورد جامعه متمدن غرب با جامعه بدوی آفریقا هم نیست. غایت داستان حقیقت هولناک و گریزناپذیر سرانجام و سرنوشت مبهم آدمی است. حقایقی که تا لحظه آخر تا دم آخرین نفس در پرده می‌ماند و درست با آخرین بازدم گویی دستی پرده از آن حقایق توصیف ناپذیر برمی‌دارد.
        

16

          از معدود داستان‌هایی است که درباره استعمار خوانده‌ام و تا اواخر داستان، دیده‌ام نویسنده چیزی برای رو کردن در چنته داشته است. امروزه  تصویر استعمار فراوان در دسترس هست. حتی گزارش روند استعمارِ سرزمین‌ها و دسته‌بندی بومی‌ها به همکاران و هسته‌های مقاومت هم دیگر کهنه شده و همه می‌دانندش. آنچه «دل تاریکی» را متمایز می کند، ارتباط وجودی بومیان و استعمارگران است که در این کتاب به صورت واضح آمده و من جای دیگر با این قدرت ندیده بودم. دلیلش هم این است که نویسنده این‌جا توانسته از منظر الهیاتی نگاهی به استعمار داشته باشد، که منجر به الغای گزاره‌های مشهور زیادی درباره استعمار می‌شود. پس از آن صحنه حیرت‌انگیزِ مواجهه کشتی با حامیان کورتز است که نویسنده برگه‌های تازه‌اش را رو می‌کند و با لبخند به مخاطب نشان می‌دهد که چندان شناختی از استعمار ندارد. منظورم، شناختی از استعمار در واقعیتِ آن است نه «آن استعماری که استعمار دوست دارد شما در ذهنتان تصویر کنید.»
        

21