یادداشتهای زینب لطفعلیخانی (22)
1403/4/10
واقعی بود و دردناک. داستانش برگرفته از واقعیت بود و کار در گاریمپوها بسیار دردناک... زیباییهایی هم داشت... مثلاً آنجا که ژوئل تصمیم گرفت دیگر نماند و جور بدمستیهای گرهگرائو را نکشد. آنجا که خسارت خرابکاریهای رفیقش را پرداخت کرد و حتی پول آزادیاش از زندان را هم داد اما خواست که برای یک هفته نگهش دارند و بعد آزادش کنند و خودش هم رفت که رفت. یک جایی هم نفسگیر بود، آنجا که ژوئل در راه بنانا براوا گم شد و یوزپلنگ در سیاهی شب از کنارش عبور کرد... اینکه گرهگرائو دنبال ژوئل گشته بود و از اینکه رفاقتشان رها شده تمام نشد، را دوست داشتم... با این حال کتاب را با غصه و در سکوت تمام کردم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1