یادداشت‌های روشنا (103)

روشنا

روشنا

2 روز پیش

رگ و ریشه
          از همون اولش که هنری مولیسه شروع به صحبت کرد، جذبش شدم.
«سپتامبر پارسال یک شب برادرم از سن المو تلفن کرد و خبر داد مامان و بابا دوباره دارند از طلاق دم می‌زنند.»
رفتم دنبالش تا بیشتر توضیح بده و هنری در حالی که از اتفاقات طس یک هفته بعد از دعوای پدر و مادرش می‌گفت، ماجراهایی از زندگی خودش و خانواده‌اش برام تعریف کرد.

هنری رو درک می‌کنم، هرچند هنوزم یه سری کاراش مثل دوشیزه کوئینلان برام شوکه‌کننده و غیرقابل پذیرشه. کلاً این موارد همیشه برام غیرقابل فهمه و امیدوارم همیشه در همین حد حتی غیرقابل فهم بمونه! ولی به جز این موارد درکش کردم و دوسش دارم. 
بعضی احوالات هنری و واکنشش به یه سری اتفاقات هم بود که وقتی برام تعریف می‌کرد، انقدر فهمیدمش که دیدم هیچ‌کس تا حالا مثل اون بهم حس عمیق فهمیدن نداده بود.
هنری از من هم بیشتر عاشق داستایفسکیه و این یه‌کم ناراحتم می‌کنه :) ولی از طرفی هم خیلی خوش‌حالم که انقدر عاشقشه. «زندگی من، شادی من، داستایفسکی بی‌نظیر من!» فئودور برای هردومون یه معجزه است و همیشه همراهمون میمونه.
 در تمام طول کتاب از خودم می‌پرسیدم هنری به پدرش چه حسی داره؟ هرازگاهی ازش متنفره و هرازگاهی به نظر می‌رسه عاشقشه. تا میخواد عاشقش باشه، تنفر وجودش رو می‌گیره و هرگز نمی‌تونه با تمام وجود ازش متنفر باشه، چون ته قلبش دوستش داره. آیا این حس تمام فرزندانی نیست که پدرانی نه چندان خوب دارن؟

هنری مولیسه، ممنونم که داستانت رو برام گفتی. نشستن پای حرفای تویِ پنجاه ساله، دیدن زندگیت و رابطه‌ات با پدر و خانواده‌ات تجربه‌ی خوبی بود.
        

20

روشنا

روشنا

5 روز پیش

پرتره
        همیشه از داستان‌هایی که روند تدریجی تغییر یک انسان رو روایت می‌کنن، خوشم میاد. پرتره داستانی از همین تغییرات تدریجیه.
خلاصه داستان رو سایر دوستان در یادداشت‌هاشون گفتن، من فقط دوست داشتم به یه موضوعی اشاره کنم.

در بخش دوم که حکایت تابلو را از زبان مردی جوان می‌شنویم، این‌طور به نظر میاد که تابلو حاوی نیروی اهریمنی است که هرکسی را ناچار به فساد می‌کشاند. اما از کجا معلوم که روایت هنرمند جوان ما حاوی تمام حقایق باشد؟ او تنها از داستان‌هایی که شنیده می‌گوید و داستان‌های عامیانه همیشه تکه‌ای از حقایق هستند نه همه‌ی آن.
در بخش اول که ما خود شاهد روند اضمحلال روح چارتکوف، یکی از قربانیان مرد رباخوار درون پرتره هستیم؛ به نظر نمی‌رسد که چارتکوف ناچاراً به فساد کشیده شده باشد. این چارتکوف است که در ابتدا با شبه‌رویایی که دیده است و پول‌هایی که پیرمرد به او نشان داده، با اشتیاق و ازخود‌بی‌خود شده به کیسه‌ی حاوی سکه‌های طلا چنگ می‌زند. بعد هم خود او است که در لذات غرق شده و استعداد خود را تباه می‌کند.
از این رو به نظر من، پرتره داستانی درباره‌ی وسوسه و به ظهور رسیدن صفات بد درونی فرد است. وسوسه‌ای که نماد همیشگی آن ثروت است. هرکس به دلیلی به پول مرد رباخوار احتیاج دارد و زمانی که آن را به دست می‌آورد، مجبور می‌شود در درون خود به جنگ برود.

سبک روایت پرتره واقعاً جالب بود و ایده‌های نویی داشت. مثلاً قسمتی که چارتکوف پشت‌سرهم از خواب می‌پرید، واقعاً باحال بود.
در کل پرتره کتاب جالب و خوبیه، امتحانش کنید :)

*آیا پرتره روزی به دیدن ما هم می‌آید؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

18

روشنا

روشنا

1403/9/10

تاریخ مختصر اسطوره
          تاریخ مختصر اسطوره یا میتوس
این کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستان بهخوانی خوندم و احتمالاً از جمله کتاب‌های کلیدی در طول عمرم باشه، از اونایی که دید جدیدی به موضوعات بسیاری میده.

امروزه در زبان انگلیسی به دروغ، شایعه یا افسانه، myth گفته میشه در حالی که میتوس (mythos) اصلاً از این نوع نیست، بلکه روایتی داستانی از مسائل بشریه. انسان زمانی که با مسائل ناشناخته در زندگی روبه‌رو میشه و احساساتی رو تجربه می‌کنه که براش عجیب و سترگه و کنار اومدن باهاشون سخت؛ به میتوس رو میاره تا مثل چراغی در ظلمت بهش راه نشون بده. میتوس قهرمان داستان رو از زمان و مکان خارج می‌کنه و به هریک از ما نشون میده چطور قهرمان باشیم و با مسائل بشری روبه‌رو بشیم. «یک اسطوره رویدادی است که روزگاری به نوعی اتفاق افتاده است، اما در عین حال همیشه هم اتفاق می‌افتد.» همین ویژگی که بدونیم میتوس و اسطوره همین الان هم کاربرد داره و بتونیم حسش کنیم، انقدر مهمه که اگه نباشه اسطوره‌ی موردنظر حذف میشه. یعنی وقتی شما حس کنی مراسم عشای ربانی یادآوری‌ای از حادثه‌ای در گذشته است و نتونی حس کنی هریک از ما مسیح هستیم، دیگه کاربرد خودش رو از دست میده.

در گذشته انسان میتوس و لوگوس رو در کنار هم و به صورت تکمیل‌کننده برای زندگی داشته. هرکدوم از اون‌ها چیزی به انسان میدادن که دیگری قادر نبود و نیست.
در طول تاریخ هم‌چنان که لوگوس پیش‌رفت می‌کنه، میتوس به شکل‌های نو و تازه‌تری درمیاد تا زمانی که روزی در یونان، فلاسفه بین میتوس و لوگوس فاصله‌ای به وجود میارن که به آسونی از بین نمیره.

کم‌کم ادیان مختلف سعی می‌کنن اسطوره‌های دینی خودشون رو به صورت لوگوس دربیارن که در این کار ناکام می‌مونن ولی همین تلاش در مسیحیت بعد از دوران تاریکی، منجر به دوران جدید و تحول غرب میشه. تحولی که هر میتوسی رو دور از حقیقت میدونه، بی‌توجه به این که «اسطوره حقیقت دارد چون موثر است، نه آن که اطلاعات واقعی در اختیارمان می‌گذارد.»

و این‌گونه ما وارد دنیای مدرن شدیم. دنیایی که بیگانگی بی‌سابقه‌ای با میتوس داره. در دنیای مدرن که میتوس از نوع آیین‌های دینی نتونست هم‌پای لوگوس به پیش بره، جای خودش رو به موسیقی، هنر، داستان و حتی راک، رقص، مواد مخدر یا ورزش داده. و همین‌طور باعث ایجاد نوعی حس بیگانگی با جهان شده. انسان دیگه نمی‌دونه در این جهان چی کار می‌کنه.

 نویسنده در آخرین فصل، از رمان به عنوان میتوس در جهان مدرن یاد می‌کنه که از همان «مسائل گریزناپذیر و فرار از شرایط انسانی» صحبت می‌کنه که اسطوره‌ها و ادیان در گذشته صحبت می‌کردن و میگه حالا که رهبران دینی نمی‌تونن به ما میتوسی برای زندگی بدن، هنرمندان و نویسنده‌ها این مسئولیت رو به عهده می‌گیرن.
من تا قبل از این کتاب، به رمان به چشم سرگرمی و تجربیات زندگی نگاه می‌کردم اما صحبت‌های نویسنده باعث تجدید نظر خیلی زیادی در نظراتم شد.

برای کتابی با عنوان تاریخ مختصر و همین‌طور در ۱۰۴ صفحه، خیلی خوب بود.
        

49

روشنا

روشنا

1403/9/2

از بحران تا فروپاشی: کندوکاوی در ماندگاری یا آسیب پذیری نظام های سیاسی
          کتاب در ابتدا فرضیه‌ای برای روند جنبش‌های اعتراضی و انقلابی در شرایط بحران مطرح می‌کنه و انقلاب‌های سیاسی رو نتیجه جمع شدن هشت عامل میدونه.
چهار عامل مربوط به قدرت دولت‌ها: بحران مشروعیت نظام سیاسی، کارآمدی نظام، وحدت درونی گروه حاکم و بحران در دستگاه‌های سلطه و سرکوب.
چهار عامل دیگه هم مربوط به جنبش و بسیج انقلابی: حجم نارضایی عمومی، سازماندهی، ایدئولوژی انقلابی و رهبری.

بعد نویسنده این فرضیه رو برای هشت کشور که در بحران اقتصادی جهانی سال ۲۰۰۸ دست‌خوش اعتراضات مردمی شدند (آمریکا، اسپانیا، انگلستان، یونان، تونس، مصر، لیبی و مراکش)، بررسی می‌کنه. در هر مورد اقتصاد، جرقه‌ی اعتراضات رو میزنه و بعد به مسئله‌ی مشروعیت و کارآمدی نظام کشیده میشه و همین‌طور طبق فرضیه‌ای که مطرح شد، به پیش میره.

کتاب جالبیه و اگه به این مباحث علاقه‌مندید، خوندنش رو پیشنهاد می‌کنم. حتی اگه مثل من، خیلی متوجه بحث‌های اقتصادی نشید، باز هم از نظر روند اعتراضات، نتایجشون و تحلیل این نتایج جالب توجهه.
        

18

روشنا

روشنا

1403/8/28

افسانه قدرت مردانه: چرا مردان جنس دورریختنی هستند
          یک چهارم کتاب رو خوندم و بقیه رو تورق سریع کردم. نتونستم ادامش بدم، خیلی درهم‌برهم نوشته بود و یه مطلبی رو صد بار تکرار می‌کرد.🚶
با این حال نکات خوبی رو گوشزد کرد و شاید یه روزی بقیش رو هم کامل خوندم.

نتیجه‌گیریم از کتاب این بود که قبل از انقلاب صنعتی در جهانی دوجنس‌گرا بودیم که نقش‌های متفاوتی به زن و مرد داده می‌شد. زن به عنوان مدیر خانواده و مرد به عنوان محافظ خانواده.
اما به مرور که جامعه پیش‌رفت کرد، پیش‌رفت‌های اجتماعی زن کم‌تر از مرد شد. تحصیل، رأی دادن و ایفای نقش در جامعه به نفع مردان بود.
بعد از این جنبش زنان به وجود اومد و مردها کمک کردن تا زن‌ها حقوق اجتماعیشون رو به دست بیارن و حتی در جوامعی مثل اروپا و آمریکا بتونن زندگی بهتر و آسوده‌تری از مردها داشته باشن. الان در اون جوامع به نقطه‌ای رسیدیم که مرد داره برای راحتی و زندگی خوب زن تلاش می‌کنه، در عین حال ازش انتقاد میشه و نمی‌تونه به خودش و نقشش در جامعه فکر کنه و احساس جنس دوم بودن بهش دست داده. به علاوه این‌که جنبش زنان واقعاً در جهاتی به ابتذال کشیده شده و تبدیل به جنبش «ضدمرد» شده.
برای همین نویسنده میگه دیگه نیازی به جنبش زنان یا مردان نیست، بلکه زمان جنبش گذار جنسیتی و گفت‌وگوی دو جنسه.
علت اسم کتاب هم در اینه که نویسنده میگه چیزهایی که ما بهشون میگیم قدرت مردانه، در واقع یک نوع دورریختنی بودن مرده و یک نوع تمجید و گول زدنه برای این که مرد خودش رو برای خانواده و جامعش فدا کنه.

با این حال فکر می‌کنم ما نیاز به پژوهش‌هایی در سرزمین و فرهنگ خودمون هم داریم، چون بعضی مثال‌های این کتاب، قوانین و آماری که می‌گفت، در آمریکا صادق بود نه ایران و باید وضعیت جامعه‌ی ایرانی رو به صورت خاص بررسی کرد.
        

18

روشنا

روشنا

1403/8/13

تاراس بولبا
          لابد شما هم درباره‌ی فیلم «نجات سرباز رایان» شنیدید. این تابستون دیدن نجات سرباز رایان رو تو برنامه‌ی فیلم‌هام گذاشتم. فکر می‌کردم احتمالاً لحظاتی ازش گریه‌ام می‌گیره و احساسات والایی رو تجربه می‌کنم.
فیلم رو که دیدم با این‌که ازش خوشم اومده بود، اما اون‌قدری که فکر می‌کردم ازش لذت نبردم. اون‌جا بود که فهمیدم سینمای دفاع مقدس با لحظات خاصش چه قدر انتظاراتم رو از فیلمی با موضوع جنگ بالا برده. هنوز هم حس و حالم بعد از دیدن فیلم رنجر با بازی جمشید هاشم‌پور تو ۱۳-۱۴ سالگی رو یادمه و کسی که چنین فیلمی رو در نوجوانی دیده، شاید دیگه جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌های خارجی، خیلی هم توجهش رو جلب نکنه :)

تاراس بولبا هم برای من چنین چیزی بود. فکر می‌کردم داستان حماسی و شرح رشادت و دلاوری در دفاع از وطن باشه، اما اصلاً چنین حسی بهم نداد. بیشتر شرح جنگ‌های مذهبی بود. کاتولیک و ارتدوکس، مسیحیت و یهود و از همین نظر عالی بود که واقعاً نیاز داشتم بدونم جنگ‌های مذهبی چطور بودن و مردم چه نگاهی بهشون داشتن.

تاراس بولبا میگه: «صبر کنید، وقتش خواهد رسید. بله، زمانی خواهد رسید که بفهمید ایمان ارتدوکسی روسیه چه مفهومی دارد!» و من با خودم فکر می‌کنم این چه ایمانیه که چنین وحشی‌گری‌ای رو برای خودش میخواد و چنین انسان‌هایی رو تربیت می‌کنه؟
«و یهودیان گفتند مسیحیان بر حق نیستند. و مسیحیان گفتند یهودیان بر حق نیستند. درحالی‌که هردو کتاب آسمانی را می‌خوانند.» 
طنز گزنده‌ای داره که من عاشقشم :) واقعاً فکر می‌کنی کتاب آسمانی می‌خونی و بعد به هر گروهی به جز خودت میگی که حق نیستن و به خودت اجازه میدی برای دفاع از ایمانت بقیه رو بکشی؟
خداوند همه را از چنین ایمانی دور بدارد :))

جدا از این، تراژدی تاراس و پسرانش قشنگ بود.

پ.ن: ال‌کلاسیکو قراره یکی از بهترین خاطراتم باشه :)
        

37

روشنا

روشنا

1403/8/12

چشم اندازی از پل
        واقعاً آرتور میلر تراژدی‌نویس جهان مدرنه!

اول نمایشنامه الفیری بهمون میگه «حق و عدالت این‌جا خیلی مهمه.» ادی هم از این موضوع آگاهه. اصلاً خود ادی در جواب به بئاتریس در مورد پسری که مهاجری رو لو داده، میگه: «پسری رو که یه هم‌چین کاری کرده؟ با چه رویی آفتابی بشه؟» اما سرنوشت ادی رو به پیش می‌بره تا خودش دست به هم‌چین کاری بزنه.
«ادی کربن هرگز فکر نمی‌کرد تقدیری داشته باشه. خب یه مرد کار می‌کنه، خونواده تشکیل میده، میره بولینگ، غذا می‌خوره، پیر میشه و بعد می‌میره. ولی الان، همین‌طور که هفته‌ها می‌گذشتن، آینده‌ای وجود داشت، مشکلی که از بین نمی‌رفت...»
و میلر چقدر قشنگ اول داستان، ماجرا رو از زمان و مکان بیرون میاره و از زبان الفیری میگه: «یه دفعه هوای بی‌روح دفترم رو رایحه سبز دریا می‌شوره و گرد و غبار فضا پاک می‌شه و میرم تو این فکر که در دوران قیصر هم، تو کالابریا شاید، یا روی دماغه سیراکوس، وکیل دیگه‌ای، با لباس کاملاً متفاوت، شکایتی مثل این رو شنیده و مثل من کاری از دستش برنیومده و نشسته به تماشا که این ماجرای خونین چطوری اتفاق می‌افته.»

متاسفانه آخر کتاب متوجه شدم با وجود ترجمه‌‌ی خوب، مترجم یک قسمت مهم از کتاب رو بد ترجمه کرده. یکی اول کتابه که میگه: «ما هم دیگه متمدن شدیم، آمریکایی تمام‌عیار. دیگه میشه گفت این‌جا جا افتادیم؟؟ و من این رو بیشتر دوست دارم.» این‌جا جمله‌ی اصلی میگه Now we settle for half, and I like it better: حالا ما با هم می‌سازیم (سازش می‌کنیم) و من اینو بیشتر دوست دارم.
که اتفاقاً جمله‌ی خیلی مهمی در داستانه، چون نشون میده ادی سازش نمی‌کنه و نمی‌تونه روند وقایع رو بپذیره. آخر داستان هم میگه: «این روزها اغلب ما از نیمه ضرر برمی‌گردیم و به نظر من این بهتره» که این هم دوباره اشتباهه و بازم این‌جا نویسنده داره میگه most of the time we settle for half and I like it better. بیشتر وقتا ما سازش می‌کنیم و من اینو بیشتر دوست دارم. که این جمله‌ی آخر واقعاً یکی از مهم‌ترین قسمت‌های داستان بود که پیام اصلی رو می‌رسوند.
به هر حال تیکه‌ی آخر داستان هم عالی بود!
«بیشتر وقتا ما کوتاه میایم و من این رو بیشتر می‌پسندم. ولی حقیقت مقدسه و با این‌که می‌دونم اون چقدر در اشتباه بود و مرگش بیخود، به خودم می‌لرزم، چون اقرار می‌کنم وقتی یادش میفتم یه‌جور اخلاص متمردانه تو ذهنم میاد- نه اخلاص کاملاً خوب ولی چیزی به خلوص خودش- چرا که اون به خودش اجازه داد کامل شناخته بشه و فکر می‌کنم به خاطر همین، من از همه‌ی موکل‌های فهمیده و عاقلم بیشتر دوستش دارم. با این حال هنوز بهتره کوتاه اومد و سازش کرد، باید همین‌طور باشه! من برای کارش ارزش قائلم، صادقانه میگم، اما... با یک اخطار قاطع.»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

روشنا

روشنا

1403/8/6

مصائب زندگی صادقانه
          جدیداً عادت کردم از حداکثر ظرفیتِ امانتِ کتاب از کتابخونه استفاده کنم 😂 برای همین وقتی کتاب قبلیم رو پس دادم، بین کتابای تو لیستم قرعه‌کشی کردم و اسم این کتاب برای خوندن دراومد :)

فکر می‌کردم جستارهایی درباره‌ی رنج‌های زیستنِ صادقانه در جهان باشه، اما اصلاً این‌طور نبود :) در واقع عنوانی که نشر گمان انتخاب کرده گمراه‌کننده است! عنوان اصلی می‌تونست این‌طور باشه: حقایقی صادقانه درباره‌ی بی‌صداقتی. ولی ترجمه‌ی بقیه‌ی کتاب عالی بود.

این کتاب تفسیرِ نتایج پژوهش‌هایی درباره‌ی علل بی‌صداقتی و تاثیرش بر جامعه است. آزمایش‌ها واقعاً خلاقانه و جذاب بود و اگر به کارهای پژوهشی و طراحی آزمایش علاقه دارین، حتماً بخونید.
گرچه طبق آزمایشاتِ نویسنده، مردم هر کشوری فکر می‌کنن خودشون متقلب‌ترن 😂 ولی باز هم از اون‌جایی که حس می‌کنم بی‌صداقتی زیادی در جامعه‌ی فعلی ایران مشهوده، خوندن این کتاب خیلی برامون خوبه.

یه دید جدید و خیلی ارزش‌مندی هم از این کتاب به دست آوردم. همیشه وقتی به کسایی که تو امتحانا تقلب می‌کنن، نگاه می‌کردم فکر می‌کردم چطور متوجه نمیشه کاری که انجام میده اشتباهه؟ اما بعدها که باهاشون صحبت می‌کردم (قطعاً نه به صورت بازجویی 😂 وقتایی که بحث تقلب بینمون پیش میومد) می‌دیدم هرکس برای خودش توجیهی داره، توجیهاتی که بعضاً خیلی هم قوین :)) بعد از این تجربه و خوندن این کتاب، فهمیدم هیچ آدمی در نظر خودش دروغ‌گو و متقلب نیست و حتماً برای کارهاش توجیهاتی داره؛ حتی خودمون!
این کتاب هم متغیرهای مختلفی که ما برای بی‌صداقتی داریم رو با آزمایشات مختلفی بررسی می‌کنه. این‌که چطور برداشتن خودکار از کیف دوستمون، مصداق بی‌شرمی و وقاحته ولی برداشتن یه خودکار از شرکت کار بدی نیست. به همین ترتیب، برداشتن پول از شرکت دزدیه، ولی برداشتن یه مقدار کاغذ که دقیقاً ارزشی معادل همون پول داشته باشه، کار بدی نیست.
علاوه بر این متأسفانه ما در برخورد با تضاد منافع، ممکنه سوگیری‌های شخصی‌ای هم داشته باشیم که اصلاً متوجهش هم نشیم (:( و یکی از فصل‌های کتاب مثال‌های خیلی خوبی در همین مورد برای کادر درمان و شرکت‌های داروسازی داشت که خوندنش خیلی جالبه.
همین‌طور این کتاب به تاثیر بی‌صداقتیِ فردی بر جامعه‌ی کوچکی که درش هستیم هم می‌پردازه.
همین دیگه، بخونید و لذت ببرید :)
        

32

روشنا

روشنا

1403/7/24

موسی در متون عرفان فارسی
حضرت موسی
          حضرت موسی در سه دین ابراهیمی جایگاه والایی داره و در کتاب‌های آسمانی داستان‌های مختلفی ازشون روایت شده. این داستان‌ها به همراه روایت‌های مختلف، بازتاب‌های گوناگونی در ادبیات عرفانی فارسی داشتند.
این کتاب خیلی کوتاه و مختصر به حضرت موسی به عنوان نماد موضوعات مختلف در عرفان فارسی می‌پردازه.

از طرفی موسی نمادی از سالک در مسیر رسیدن به خدا است؛ او عاشقانه به ندای الهی پاسخ می‌دهد، نعلین از پا در می‌آورد و با این حرکت از هر دو جهان چشم‌پوشی می‌کند، در طور سینا چهل شب خلوت می‌کند و در نهایت همان‌جا تجلی خداوند را می‌بیند و بی‌هوش می‌شود. 
از طرف دیگر موسی فرد ظاهرگرایی است که به باطن راه ندارد. در دیدار با حضرت خضر، موسی نمودی از خرد انسانی و قانون‌گرایی‌ای است که ریشه در شریعت دارد؛ اما خضر صاحب علم باطنی است و سر و حقیقت را برای موسی آشکار می‌کند. از نظر مولوی موسی پیامبر شریعت است، او قوم خود را به تورات هدایت می‌کند، اما به طور مستقیم به سمت هدف این حجت، یعنی خداوند هدایت نمی‌کند. موسی از مذهب عشق پیروی نمی‌کند. او فراخوانده می‌شود تا با سفر با خضر از ظواهر فراتر رود.

کتاب کوتاه و خوبی بود.

نقاشی از فرهاد رفیعی
        

3

روشنا

روشنا

1403/7/18

کرگدن
          کرگدن داستانی درمورد طاعون عصر مدرنه: «بیماری‌ای که به شکل‌های مختلف ظهور کرد، اما در اصل یکی بودند. تفکر ماشینی سازمان‌دهی شده و بت‌سازی ایدئولوژی‌ها، ذهن ما را از واقعیت دور، شناخت ما را گمراه و چشم‌مان را کور می‌کند. ایدئولوژی‌ها مسیری را می‌پیمایند که ما هم‌زیستی می‌نامیم. یک کرگدن فقط می‌تواند با هم‌نوع خود و یک فرقه‌گرا می‌تواند با عضوی از فرقه خود هم‌زیست گردد.» یونسکو

قهرمان داستان، برانژه، زندگی ملال‌انگیزی داره و زمانش رو با الکل می‌گذرونه. برداشت من این بود که انگار برانژه عمیق‌تر فکر می‌کنه و برای همین به یک نوع ملالی در زندگی می‌رسه، اما در عین حال هنگام شیوع بیماری کرگدن هم می‌تونه عمیق‌تر فکر کنه، تحت‌تاثیر قدرت جمع قرار نگیره و انسان موندن در بین کرگدن‌ها رو انتخاب کنه.

تنها چیزی که به زندگی برانژه رنگ نو میده، عشق و دوستیه، از انواع مختلفش. عشق به ژان، به دیزی، دودار و در نهایت انسان. از طرف دیگه، همین سرخوردگی از عشق هم آدمای مختلفی رو به سمت کرگدن شدن می‌بره.

منطق‌دان نمی‌تونه به آدما کمکی کنه و حتی خودش هم کرگدن میشه. این منو یاد جمله‌ای از فیخته می‌اندازه: این‌که شخص چه نوع فلسفه‌ای را انتخاب می‌کند، بستگی دارد به این‌که چه نوع آدمی است. این جمله یه معنای درونی‌ای برام داره، به این صورت که انگار آدم می‌تونه برای هر کاری منطق بیاره و بعد با توجه به درون و وجدانش بپذیره یا ردشون کنه.

اوژن یونسکو به تهران هم اومده و در دانشگاه تهران با دانشجوها هم صحبت کرده. صحبت‌ها یه‌کم منو شرمنده کرد 😅 تا حدی می‌شد دید که دانشجوهای ایرانی هم نزدیک به ابتلا به بیماری داءالکرگدن بودند. آه، الان هم در جامعه‌ی خودمون خیلی می‌بینیم  که "انسان" فراموش شده و همه در حال مسخ شدن توسط چیزهای مختلفن؛ نفرت، ایدئولوژی و... انگار بعضی وقتا یادمون میره که همه‌ی اینا برای انسانه و نه بالعکس.
خوندن متن مصاحبه رو واقعاً پیشنهاد می‌کنم. به نظرم هنوز هم جامعه‌ی ما از اون زمان و سوالاتِ اون دانشجوها تغییر نکرده و میشه از اون مصاحبه و جواب‌های یونسکو یاد گرفت. دو بار متن مصاحبه رو خوندم و ذخیره‌اش کردم تا چندین بار دیگه هم بخونم.

«آن چیزی که نزد روشن فکران امروزی برای من تعجب آور است، این است که پی برده‌ام برایشان عشق های مردم، تراژدی و گناهانشان مطرح نیست و آن چه برایشان مهم است مسائل و ایدئولوژی‌ها هستند که می توانند افکار خوبی باشند، که می توانند توسط نطق‌های انتخاباتی یا غیر انتخاباتی و یا مطالعات فلسفی و یا به وسیله ي مقالات روزنامه ها بیان شوند. عده‌ای لااقل می خواهند از تئاتر یک وسیله بسازند. گاهی خوب است. ولی آن چه قابل ملاحظه است، مسئله‌ی دیگری است و آن زندگی شخصیت‌هاست، دردهایشان و بدبختی هایشان؛ چه حق داشته باشند و چه حق نداشته باشند.»
        

36

روشنا

روشنا

1403/7/13

ناشناس
          «شما جناب داستایفسکی، لابه‌لای سطور رمان ابله آورده‌ای که: زیبایی نجاتمان خواهد داد. و من امروز باید دستم را بر قلبم بگذارم و اعتراف کنم که زیبایی را شما نجات داده‌ای!» 

من عاشق لحظات خاص دنیاهای داستایفسکیم. وقتی که دایی به شخصی که این‌همه آزارش داده، نگاه می‌کنه و میگه: «در عوض به قلبش نگاه کنید!...» یا وقتی که داستایفسکی فاما فامیچ رو به تصویر می‌کشه که بارها و بارها از دستش حرص می‌خوری و میخوای بزنیش و بعد بهتون میگه ببینید این آدم روزی چقدر رنج کشیده! و باز هم ببینید که چطور روزگاری خرد شده!
«داستایفسکی شخصیت‌هایی را انتخاب می‌کرد که خوانندگانش معمولاً آن‌ها را نادیده می‌گرفتند -انسان‌هایی طردشده، مجرم، قمارباز- و عمق و پیچیدگی زندگی درونی آن‌ها و قابلیت پشیمان شدن‌شان را توصیف می‌کرد.»
آدم‌های داستان‌های داستایفسکی مثل واقعیتن: سیاه و سفید، حرص‌درآر و اعصاب‌خوردکن، بعضی ضعیف و بعضی سنگ‌دل. با این‌حال داستایفسکی دست آدمو می‌گیره و به درون این آدما می‌بره، بهمون نشون میده که همه، بهترین و بدترین، انسانیم؛ ضعیف و شکننده!
فیلسوف فرانسوی، امیل شارتیه به شاگرداش می‌گفت: «هرگز نگو آدم‌ها خبیث‌اند. فقط لازم است به دنبال پونز بگردی!» و داستایفسکی در موقعیت‌های مختلف به بهترین شکل پونزهایی که انسان‌های اعصاب‌خوردکن داستان‌هاش ازشون آسیب دیدن رو بهمون نشون میده. کتاب‌های داستایفسکی یه سفره، یه تجربه، نوعی گذار.

واقعاً از آقای آتش‌بر‌آب برای کتاب‌های فوق‌العادشون ممنونم. مقدمه‌ی عالی، دو مقاله‌ی خیلی خوب و پانویس‌هایی عالی‌تر.

ولی واقعاً این داستان با بقیه‌ی نوشته‌های داستایفسکی تفاوت داشت. فضا متشنج نبود، شخصیت اصلی تب نداشت و مریض‌احوال نبود، میشد تو هوا نفس کشید و هوای خفه‌ای نداشت. بیشتر شبیه به داستان‌های گوگول بود، اتفاقات مسخره و پشتِ هم. ولی باز هم میشد توش رد پای داستایفسکی رو دید: عمق شخصیت‌ها و لحظاتِ رستاخیز.
        

48