یادداشتهای روشنا (103)
5 روز پیش
4.0
22
همیشه از داستانهایی که روند تدریجی تغییر یک انسان رو روایت میکنن، خوشم میاد. پرتره داستانی از همین تغییرات تدریجیه. خلاصه داستان رو سایر دوستان در یادداشتهاشون گفتن، من فقط دوست داشتم به یه موضوعی اشاره کنم. در بخش دوم که حکایت تابلو را از زبان مردی جوان میشنویم، اینطور به نظر میاد که تابلو حاوی نیروی اهریمنی است که هرکسی را ناچار به فساد میکشاند. اما از کجا معلوم که روایت هنرمند جوان ما حاوی تمام حقایق باشد؟ او تنها از داستانهایی که شنیده میگوید و داستانهای عامیانه همیشه تکهای از حقایق هستند نه همهی آن. در بخش اول که ما خود شاهد روند اضمحلال روح چارتکوف، یکی از قربانیان مرد رباخوار درون پرتره هستیم؛ به نظر نمیرسد که چارتکوف ناچاراً به فساد کشیده شده باشد. این چارتکوف است که در ابتدا با شبهرویایی که دیده است و پولهایی که پیرمرد به او نشان داده، با اشتیاق و ازخودبیخود شده به کیسهی حاوی سکههای طلا چنگ میزند. بعد هم خود او است که در لذات غرق شده و استعداد خود را تباه میکند. از این رو به نظر من، پرتره داستانی دربارهی وسوسه و به ظهور رسیدن صفات بد درونی فرد است. وسوسهای که نماد همیشگی آن ثروت است. هرکس به دلیلی به پول مرد رباخوار احتیاج دارد و زمانی که آن را به دست میآورد، مجبور میشود در درون خود به جنگ برود. سبک روایت پرتره واقعاً جالب بود و ایدههای نویی داشت. مثلاً قسمتی که چارتکوف پشتسرهم از خواب میپرید، واقعاً باحال بود. در کل پرتره کتاب جالب و خوبیه، امتحانش کنید :) *آیا پرتره روزی به دیدن ما هم میآید؟
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
18
1403/8/12
4.4
8
واقعاً آرتور میلر تراژدینویس جهان مدرنه! اول نمایشنامه الفیری بهمون میگه «حق و عدالت اینجا خیلی مهمه.» ادی هم از این موضوع آگاهه. اصلاً خود ادی در جواب به بئاتریس در مورد پسری که مهاجری رو لو داده، میگه: «پسری رو که یه همچین کاری کرده؟ با چه رویی آفتابی بشه؟» اما سرنوشت ادی رو به پیش میبره تا خودش دست به همچین کاری بزنه. «ادی کربن هرگز فکر نمیکرد تقدیری داشته باشه. خب یه مرد کار میکنه، خونواده تشکیل میده، میره بولینگ، غذا میخوره، پیر میشه و بعد میمیره. ولی الان، همینطور که هفتهها میگذشتن، آیندهای وجود داشت، مشکلی که از بین نمیرفت...» و میلر چقدر قشنگ اول داستان، ماجرا رو از زمان و مکان بیرون میاره و از زبان الفیری میگه: «یه دفعه هوای بیروح دفترم رو رایحه سبز دریا میشوره و گرد و غبار فضا پاک میشه و میرم تو این فکر که در دوران قیصر هم، تو کالابریا شاید، یا روی دماغه سیراکوس، وکیل دیگهای، با لباس کاملاً متفاوت، شکایتی مثل این رو شنیده و مثل من کاری از دستش برنیومده و نشسته به تماشا که این ماجرای خونین چطوری اتفاق میافته.» متاسفانه آخر کتاب متوجه شدم با وجود ترجمهی خوب، مترجم یک قسمت مهم از کتاب رو بد ترجمه کرده. یکی اول کتابه که میگه: «ما هم دیگه متمدن شدیم، آمریکایی تمامعیار. دیگه میشه گفت اینجا جا افتادیم؟؟ و من این رو بیشتر دوست دارم.» اینجا جملهی اصلی میگه Now we settle for half, and I like it better: حالا ما با هم میسازیم (سازش میکنیم) و من اینو بیشتر دوست دارم. که اتفاقاً جملهی خیلی مهمی در داستانه، چون نشون میده ادی سازش نمیکنه و نمیتونه روند وقایع رو بپذیره. آخر داستان هم میگه: «این روزها اغلب ما از نیمه ضرر برمیگردیم و به نظر من این بهتره» که این هم دوباره اشتباهه و بازم اینجا نویسنده داره میگه most of the time we settle for half and I like it better. بیشتر وقتا ما سازش میکنیم و من اینو بیشتر دوست دارم. که این جملهی آخر واقعاً یکی از مهمترین قسمتهای داستان بود که پیام اصلی رو میرسوند. به هر حال تیکهی آخر داستان هم عالی بود! «بیشتر وقتا ما کوتاه میایم و من این رو بیشتر میپسندم. ولی حقیقت مقدسه و با اینکه میدونم اون چقدر در اشتباه بود و مرگش بیخود، به خودم میلرزم، چون اقرار میکنم وقتی یادش میفتم یهجور اخلاص متمردانه تو ذهنم میاد- نه اخلاص کاملاً خوب ولی چیزی به خلوص خودش- چرا که اون به خودش اجازه داد کامل شناخته بشه و فکر میکنم به خاطر همین، من از همهی موکلهای فهمیده و عاقلم بیشتر دوستش دارم. با این حال هنوز بهتره کوتاه اومد و سازش کرد، باید همینطور باشه! من برای کارش ارزش قائلم، صادقانه میگم، اما... با یک اخطار قاطع.»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
22