یادداشت‌های مرضیه حسینی (41)

            مادرِ ادواردو یهودی و پدرش مسیحی بود. تو پولدارترین خانواده‌ی ایتالیا متولد شد و از همون اول هرچی می‌خواست داشت؛ مخصوصاً قلب حقیقت‌طلب و ذهن کنجکاو. این شد که به فکرش رسید: من کی‌ام؟ اینجا چیکار می‌کنم؟ دین چیه؟ کی همه‌ی اینا رو آفریده؟و اینطوری شد که رشته‌ی دین شناسی رو انتخاب کرد؛ هندوییسم، بودیسم، مسیحیت، یهودیت... درباره‌ی همه‌شون تحقیق و مطالعه کرد و با خودش گفت: نه، کافی نیست. یه چیزی اشتباهه. 
یه روز اتفاقی (کلمه‌ای که برای جهان هستی بی‌معنا بنظر می‌رسه!) تو کتابخونه‌ی دانشگاه، چشمش به قرآن خورد و این شروعِ داستانِ مسلمان شدن ادواردو بود.

به‌عنوان کتاب نوجوان برای خواهرم گرفتم و خودمم از نثر ساده و روان و لحن دوستانه‌ش لذت بردم. درباره‌ی آقای ادواردو آنیلی (یا شاید باید بگم مهدی آنیلی؟!) اطلاعاتم پراکنده بود و کتاب یه دید جامع و کلی بهم داد. نسبت به شخصیت و زندگی‌شون خیلی کنجکاو شدم و قطعا بازم کتاب‌های مرتبط با ایشونو خواهم خوند.


 مهم‌ترین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تحت تاثیر قرار نگرفتن ایشون از محیط اطراف و حرفای بی پایه و اساس اطرافیان بود. ایشون سوالی که براشون پیش میومد رو رها نمی‌کردن و یا با حرفای بقیه به خودشون نمی‌قبولوندن که لابد همینطوره! دنبالش می‌رفتن و تا تهش هم رفتن.

خدای بزرگ! بعد از خوندن این کتاب، تنها درخواستی که به ذهنم رسید ازت داشته باشم این بود: قلب و ذهن من رو قفل نزن! اجازه بده برم دنبالش و مثل گذشته، بارها غرق بشم اما با کمک تو از باتلاقِ پوچی و خودِ تقلبی بودنم بیرون بیام! آمین.
          
از این داس
            از این داستان‌هام دلگرم‌کننده و شیرین کم نخوندم؛ کاملاً مناسب روزهای سرد پاییز و زمستونن، حالتو خوب می‌کنن، باعث می‌شن دلت پر بکشه برا تجربه کردن اتفاقات قشنگِ تو قصه‌ها.

 کتاب که تموم می‌شه و پرتاب می‌شی تو واقعیت، انگار که بهت سیلی زده باشن، به خودت میای و می‌گی ای بابا! همه‌ش تو کتاباست؛ این عشقای رویایی و بی‌دردسر، این آدمای مطلقاً سیاه یا کاملاً سفید و پاک و بی‌گناه، این قصر آبی که فقط تو خیالاتت می‌تونی داشته باشی.

شب‌های سردم رو همراه این کتاب گرم کردم و تا جایی که جا داشت سعی کردم یادم بره منم مثل استرلینگ‌ها خو گرفتم به یه سری سنت‌های قدیمی بی‌پایه و اساس که فقط زندگی رو به کامم تلخ می‌کنن. به قول بارنی « هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیت‌هاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الان احساس می‌کنی آزادی، چون از یک محدودیت غیرقابل‌تحمل فرار کرده‌ای...این تنها آزادی‌ای است که می‌توانیم به آن امید داشته باشیم، آزادیِ انتخابِ بندمان.»
          
            همه دارن از راه نادرست پول در میارن اما مراد نه. تمام همکاراش و اکثر فامیل، یا رشوه‌بگیرن یا رانت‌خوار، ولی او مقاومت کرده؛ فقیر و بدبخت مونده و نمی‌تونه خانواده‌شو تأمین کنه، زنش و مادر زنش دائما بهش سرکوفت میزنن که بی‌عرضه‌ست و حالا مگه چیه آدم «انعطاف‌پذیر» باشه و زیرسیبیلی یه پولی هم رد کنه و به جیب بزنه؟!! با این‌حال مراد نمی‌خواد تن به ذلت مال حرام بده؛ تا اینکه یه روز...

- کتاب درست مثل اسمش بود، مردِ خسته‌ی خسته‌کننده. اگه هدف نویسنده این بوده که حس کرختی و استرس و خستگی از دار مکافات دنیا رو منتقل کنه باید بگم کاملاً موفق بوده؛ چندبار گذاشتمش کنار و رفتم آب خوردم و ریلکس کردم تا حالم جا بیاد و ادامه بدمش(نه به‌خاطر هیجان، بلکه بابت حس بدی که می‌گرفتم و انرژیمو به صفر می‌رسوند). راستش پراکندگی داستان و ازهردری‌سخنی گفتنش تمرکزم رو به هم می‌زد و نوشتارش تلخ و گزنده و کوچه بازاری بود. می‌دونم از مقتضیات کتاب و موضوعش بود ولی می‌تونست منسجم‌تر باشه. از غرها و ناله‌ها و غیبت مداومش درباره ملت و دولت مراکش بدجوری به ستوه اومدم.
          
با خوندن ا