بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

در باب حکمت زندگی

در باب حکمت زندگی

در باب حکمت زندگی

آرتور شوپنهاور و 2 نفر دیگر
4.1
71 نفر |
29 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

19

خوانده‌ام

127

خواهم خواند

128

«فلسفه آرتور شوپنهاور را همواره به منزله‌ی فلسفه‌ی ممتاز هنر، حتی فلسفه‌ی مرجح هنرمندان تلقی کرده‌اند ؛ نه به این علت که بخش بزرگی از فلسفه او به هنر اختصاص دارد... یا ساختار این فلسفه در کمال روشنی ، شفافیت و انسجام و لحن آن نیرومند، آراسته، دقیق و .... واجد اضباطی شاداب است. همه‌ی این ها «نمود» یا ظاهر امر است، یعنی بیان ضروری و فطری ماهیت و عمق این نحوه‌ی اندیشیدن ... بیان طبع پویا و هنرمندانه‌ای که جز در این قالب ممکن نیست متجلی گردد». - توماس مان لئو تالستوی در 1869 در نامه‌ای به آفاناسی فل می نویسد:« آیا می دانید که تابستان امسال تا چه اندازه برایم پرارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذت‌های روحی فراوانی گذراندم، که پیش از آن هرگز نمی‌شناختم ... ممکن است روزی نظرم در این باره تغییر کند ، اما به هر حال اکنون یقین دارم که شوپنهاور نابغه‌ترین انسان هاست. وقتی آثارش را می‌خوانم نمی‌فهمم که چرا تا بحال ناشناس مانده است. شاید توضیح این امر همان باشد که او خود بارها تکرار کرده است ، به این معنا که اکثریت آدمیزادگان را ابلهان تشکیل می دهند».

لیست‌های مرتبط به در باب حکمت زندگی

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به در باب حکمت زندگی

            شوپنهاور در این کتاب تلاش کرده است تا مانیفستی حکیمانه از زندگی انسان به دست دهد، مانیفستی از رابطۀ انسان با خودش و با دیگران. می‌توان گفت در پی نسخه‌پیچی است، اما نه از سنخ نسخه‌پیچی‌های امروزه که از گفتنِ حرف‌های کلی (و در بعضی مواقع حرف‌های مبهم) فراتر نمی‌رود. کلیدواژۀ شوپنهاور، که از همان صفحات اول می‌خوانیم، سعادت است. می‌گوید من در تقلای ارائۀ «سعادت»ام. حکمت زندگی هم برای او هنری است که با آن می‌توان زندگی را به گونه‌ای سامان داد که در حد امکان دلپذیر و همراه با سعادت بگذرد. زندگی سعادتمند چیست؟ زندگی‌ای که ارزش زیستن داشته باشد، هستی بر نیستی برتری داشته باشد. اما آیا شوپنهاور در این کتاب با تلقی رایج از شوپنهاور فیلسوف تفاوت دارد؟ پاسخ مثبت است. خودِ او می‌گوید «فلسفۀ سعادت»، به واقع، خطاست و او برای طرحِ فلسفۀ سعادت از مواضعِ مابعدالطبیعی و اخلاقی‌اش دست کشیده است. به تعبیر خودش، در این کتاب «سازش» کرده است، آنچه در این کتاب بحث شده است از حیث مواضع رایج و تجربی است. بنابراین گویی او مطالبِ «حکمت زندگی» را بر پایه‌های لغزانی بنا نهاده که انگار بیشتر از «درستی» در پی «نتیجه» است.
شوپنهاور در فصل اول انسان و شخصیت‌اش را در سه مورد منحصر می‌کند (البته «شخصیت» از من است، او می‌گوید سرنوشتِ انسان از سه چیز نشأت می‌گیرد): 1. آنچه هستیم (شخصیت آدمی به معنای تام کلمه)، 2. آنچه داریم (مالکیت و دارایی از هر نوع)، 3. آنچه می‌نماییم (تصویری که دیگران از ما دارند). در مورد اول تفاوت‌ها تفاوت در طبیعتِ انسان است. همین دستۀ اول است که بیشترین تأثیر را بر سعادت یا عدم سعادت انسان می‌گذارد. شوپنهاور بر این نکته تاکید می‌کند که خوشیِ انسان (بخوانید: آنچه انسان هست یا می‌باشد) از درونِ او می‌جوشد، خرسندی او از خودش از درون‌اش می‌جوشد و بیرون تأثیر غیرمستقیم دارد. چرا؟ چون انسان درونِ خودش را (احساسات، ادارکات و تصوراتِ خود را) بی‌واسطه درک می‌کند.
بنابراین تفاوتِ اشخاص به تفاوت ذهن‌های آن‌هاست، یک پدیده را ممکن است شخصی بسیار جذاب درک کند و دیگری آن را پوچ و تهی از معنا بداند. مثال جالب شوپنهاور «حسرت» است. می‌گوید حتی رشک‌بردن‌های افراد نیز منشأ متفاوت خواهد داشت. مثلاً کسی ممکن است به‌جای حسرت بردن بر تخیل نیرومند شاعر که از واقعه‌ای ساده حماسه‌ای زیبا می‌آفریند به شاعر حسودی کند، چون واقعه‌ای دلپذیر و شگرف برایش رخ داده است. جالب اینجاست که شوپنهاور حتی به مزاج‌های افراد و تفاوت‌های ادارک‌شان نیز اشاره می‌کند. همچنین آدمی باید از ذهن‌اش نهایت استفاده را هم ببرد. در کل، می‌توان گفت فیلسوف آلمانی تصویری زیبا و همه‌پسند از سعادت ارائه نمی‌کند، بلکه کاری ساده و بزرگ انجام می‌دهد: آدمی را با واقعیت مواجه می‌کند. البته این کار را نه به طور مصداقی بلکه از منظری حکیمانه انجام می‌دهد. یعنی به سرچشمه‌های متفاوت نگریستن به واقعیت اشاره می‌کند و درعین‌حال برای آن راهکار هم می‌دهد: ذهنیتِ متفاوت.
فصل سوم دربارۀ دارایی‌های انسان است. خرسندی و ناخرسندیِ ما انسان‌ها گاهی در اثرِ توقع داشتن از چیزهایی است که اصلاً به آن‌ها نیازی نداریم. در این فصل شوپنهاور، به تبعیت از اپیکور، نیازهای انسان را سه دسته می‌کند: طبیعی و لازم، طبیعی و غیرلازم، غیرطبیعی و غیرلازم. فصل چهارم به «ما در نگاه دیگران» می‌پردازد. پرسش‌اش اینست که چرا با اینکه تفکر دیگران دربارۀ ما تاثیری ندارد همۀ ما نظر دیگران برای ما مهم است. فصل پنجم چهار دسته اندرز به ما می‌دهد، نظرات و اندرزهای عمومی، دربارۀ رابطه با خویشتن، دربارۀ رابطه با دیگران، و رابطۀ ما با زندگی و سرنوشت. فصل آخر هم به تفاوت‌های انسان در سنین مختلف می‌پردازد. اینکه در کودکی هنوز جهان برایش عینی نشده، هنوز چنان هولناک نیست.
          
            از اونجایی که سیر مطالعه این کتاب  به دلایل مختلف خیلی طولانی شد، ممکنه چیزای زیادی رو از خاطر برده باشم اما در مجموع این کتابی بود که از خوندنش لذت بردم و دوسش داشتم و نه فقط این، بلکه چیزای زیادی رو هم ازش یاد گرفتم.

به دلیل ماهیت خود کتاب و یه مقداری هم نثر خاصش مطالعه‌اش نسبت به کتاب‌های دیگه به زمان بیشتری نیاز داره. حقیقتا تنها خوندن و پشت سر گذاشتن صفحاتش فایده‌ای نداره و چیزی که بیان میشه نیاز به تفکر و تأمل داره و همینه که باعث این تصمیم شده که در آینده دوباره این کتاب رو با سرعت پایین‌تر و دقت‌ بیشتری بخونم تا بیشتر و بهتر بتونم اونی رو که توش ارزشمند دیده‌ام به جان و زندگیم راه بدم.

از نثرش گفتم که به‌واسطۀ تلاش برای شباهت به نثر اصلی -چنان که مترجم بیان می‌کنه- یه مقدار کمی ممکنه نیاز به دوباره‌خوانی و تأمل بیشتری داشته باشه که خب طبیعیه ولی چندتا جای کوچیک بود که خوب میشد اگه مترجم توضیح بیشتری براش اضافه می‌کرد(صرفاً از آرزوها و رویاهام میگم و برای ترجمۀ این اثر احترام قائلم).

نویسنده توی این کتاب از مواردی میگه که شاید یه‌ جاهایی با دوره و عصر حاضر همخوانی نداشته باشه ولی از طرفی در جاهای دیگه به مواردی اشاره می‌کنه که شاید خیلی وقتا ازشون حرفی به میون نیاد و چیزایی رو بیان می‌کنه که دریچه‌های تازه‌ای رو به روی آدم باز می‌کنه و اینا اون چیزایی‌ان که خیلی ارزشمندن و این کتاب رو هم ارزشمند می‌کنن.

در کل من این کتاب رو دوست داشتم و با اینکه خوندنش خیلی طول کشید و توش وقفه‌های بسیاری پیش اومد، دوست داشتم که به پایان برسونمش و می‌خوام باز هم بخونمش. خوندنش رو به شما هم اگر به فلسفه و متون فلسفی و به‌طور خاص‌تر در اینجا و تحت عنوان موضوع این کتاب چنانچه در شناسنامه‌اش اومده «راه و رسم زندگی» علاقه دارید و حتی اگر نه، به‌عنوان یک متن ارزشمند که می‌تونید چیزای خوبی ازش یاد بگیرید توصیه می‌کنم.
          
            خواندن این کتاب برای من واقعا لذتبخش بود. به نظرم توصیف "بدبینانه" از فلسفه شوپنهاور کمی "بدبینانه" است! خودش میگوید "فلسفه سعادت" که در این کتاب مطرح کرده واقع بینانه است اما به نظرم "پیرمردانه" است. بخش های انتهای کتاب هم به مسئله تفاوت نگاه جوانان و پیران پرداخته و طبعا حق را فقط به پیران میدهد که جاده زندگی را تا انتها پیموده اند و از تمام پیچ و خم مسیر و پوچ بودن این راهپیمایی اطلاع دارند.

شوپنهاور شر را در جمع های انسانی میبیند و با تکیه به نقل قول های فراوان از شاعران و فیلسوفان رواقی، عزلت گزینی و کناره گیری از جمع را توصیه میکند. من کمی گمان کردم دیدگاه او ستایش کردن از اشرافی گری است اما با توضیح دقیق خودش متوجه شدم که در واقع اشرافیت فکری را ستایش میکند.

مانند ارسطو به کار انداختن ظرفیت ها و استعدادها را برای سعادت ضروری میداند اما اعتدال در هر فعالیتی را توصیه میکند. با این حال به نظرم بینش او هرگز اعتدال فلسفه اخلاق ارسطو را ندارد. نمونه اش همین نکته که سعادت را فقط در گریز از رنج خلاصه میکند. ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی منشا هر رفتار بشری را در نسبت با لذت و درد میداند. آیا بسیاری از لذت گرایی ها برای کاهش دادن رنج ها نیستند؟ واقعا خیلی وقتها عقل سلیم توصیه میکند برای فرار از رنج به سمت لذت برویم. و بالعکس خیلی ازرنج هایی که بر خود هموار میکنیم به امید لذائذ و امنیت آینده است.

به هر حال این کتاب برای جامعه و جهان امروز خیلی خیلی میتواند مفید باشد چون فکر میکنم شالوده جهان امروز بر پایه لذت گرایی افراطی و توقعات نا به جا از جهان بنا شده. این توقعات بیش از حد از هستی نهایتا باعث نارضایتی های فراوان مردم در میانه مسیر زندگی میشود. پس این حکمت های واقع بینانه شوپنهاور را بخوانید و بپذیرید جهان در مجموع چندان جای امنی نیست و نباید انتظار چندانی از زندگی داشته باشیم. اگر همه این را بپذیرند احتمالا جوامع بهتری با حرص و طمع کمتر خواهیم داشت.

از متن کتاب:

کسانی که با کوشش و امید فقط در آینده زندگی می کنند، همواره روبروی خود را می بینند و با ناشکیبایی به سوی آینده می شتابند که به زعم آنان سعادت حقیقی را به ارمغان خواهد آورد، اما در این میان با بی توجهی از کنار زمان حال می گذرند و از آن لذتی نمیچشند. این افراد به رغم داشتن چهره ای که عاقلانه تر از سن شان به نظر میرسد، به آن خران ایتالیایی شباهت دارند که در جلوی سرشان، دسته‌ای کاه را به چوبی آویخته اند، و این خران به امید رسیدن به کاه تندتر میدوند. چنین کسانی به همه هستی خود خیانت می ورزند، زیرا تا دم مرگ پیوسته به طور موقت زندگی می کنند.

به جای آنکه مدام دلمشغول نقشه ها و نگرانی های آینده باشیم یا خود را به دست حسرت زمان از دست رفته بسپاریم، هرگز نباید فراموش کنیم که فقط زمان حال است که واقعی و حتمی است. بر عکس آینده تقریبا همیشه جز آن است که تصور می کنیم، حتی گذشته هم طور دیگری بوده است و در واقع به طور کلی هر دو از آنچه به نظر می رسد، اهمیت کمتری دارند. زیرا فاصله که موجب می شود اشیاء در چشم کوچک تر جلوه کنند، در تصور آدمی وقایع را بزرگتر جلوه می دهد. تنها زمان حال حقیقت و واقعیت دارد.
          
            طی دورانی که "در باب حکمت زندگی" را مطالعه می‌کردم، بارها از قرابت فکری خود با نویسنده در جزئیات گوناگون، متعجب و هیجان‌زده شدم. شاید بتوانم بگویم بیش از ۸۰  درصد مطالب کتاب را عمیقا دوست داشتم و از آن لذت بردم. در بعضی موارد که با سخنان نویسنده مخالف بودم نیز این اختلاف نظر در واقع به اختلاف مبانی فکری باز می‌گشت.

از سویی یک جبرگرایی افراطی بر تفکرات شوپنهاور سایه انداخته که در جای جای مختلف کتاب دیده می‌شود و گاهی به حد آزاردهنده‌ای می‌رسد. از سوی دیگر بی‌اعتقادی او به هر امر غیر مادی و حقایقی که باطن عالم و زندگی انسان را تشکیل می‌دهند، باعث شده تا در مواجهه با پست و بی‌ارزش بودن دنیای مادی (که در حد خود درست و قابل درک است) به یک پوچ‌گرایی ابتدایی برسد و حکمت زندگی را صرفا در جست‌وجوی "سعادت" بداند. سعادتی که او تعریف می‌کند، به نوعی همان مفهومی است که امروزه غربی‌ها از آن به happiness یا شادی و رضایتمندی از زندگی تعبیر می‌کنند که خلاصه می‌شود در نگاهی مادی‌نگر به زندگی و انتظار آرامش و خوشحالیِ سطحی از آن، به دور از رنج‌ها و مشکلات مختلف.

اما فارغ از ضدیت فکری خود با نویسنده در مبانی بنیادین، مطالعه‌ی این کتاب در بیشتر قسمت‌ها برایم لذت‌بخش بود. همانطور که گفتم، نشانه‌های این مبانی فکری فقط در اندک بخش‌هایی از کتاب ظاهر شده و عمده‌ی مطالب به گونه‌ای بودند که حتی می‌توانم بگویم در سطحی عمیق با آن احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کردم.
          
 شریعتی

1402/04/06

                نیرومند ترین بازو‌ نمیتواند به هنگام پرتاب کردن جسمی سبک به آن حرکتی بدهد تا آن جسم به فاصله ی دورتری پرتاب شود و به شدت به هدفی اصابت کند. آن جسم در همان نزدیکی به سستی بر زمین می افتد،زیرا دارای جرم کافی نیست تا نیروی بیرونی را جذب کند. وضع افکار زیبا و بزرگ و حتی شاهکارهای نوابغ، هنگامی که جز اذهان کوچک، ضعیف یا منحط وجود نداشته باشند و قدر آن را نشناسند نیز چنین است.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.