یادداشت ابوالفضل شربتی

                شوپنهاور در این کتاب تلاش کرده است تا مانیفستی حکیمانه از زندگی انسان به دست دهد، مانیفستی از رابطۀ انسان با خودش و با دیگران. می‌توان گفت در پی نسخه‌پیچی است، اما نه از سنخ نسخه‌پیچی‌های امروزه که از گفتنِ حرف‌های کلی (و در بعضی مواقع حرف‌های مبهم) فراتر نمی‌رود. کلیدواژۀ شوپنهاور، که از همان صفحات اول می‌خوانیم، سعادت است. می‌گوید من در تقلای ارائۀ «سعادت»ام. حکمت زندگی هم برای او هنری است که با آن می‌توان زندگی را به گونه‌ای سامان داد که در حد امکان دلپذیر و همراه با سعادت بگذرد. زندگی سعادتمند چیست؟ زندگی‌ای که ارزش زیستن داشته باشد، هستی بر نیستی برتری داشته باشد. اما آیا شوپنهاور در این کتاب با تلقی رایج از شوپنهاور فیلسوف تفاوت دارد؟ پاسخ مثبت است. خودِ او می‌گوید «فلسفۀ سعادت»، به واقع، خطاست و او برای طرحِ فلسفۀ سعادت از مواضعِ مابعدالطبیعی و اخلاقی‌اش دست کشیده است. به تعبیر خودش، در این کتاب «سازش» کرده است، آنچه در این کتاب بحث شده است از حیث مواضع رایج و تجربی است. بنابراین گویی او مطالبِ «حکمت زندگی» را بر پایه‌های لغزانی بنا نهاده که انگار بیشتر از «درستی» در پی «نتیجه» است.
شوپنهاور در فصل اول انسان و شخصیت‌اش را در سه مورد منحصر می‌کند (البته «شخصیت» از من است، او می‌گوید سرنوشتِ انسان از سه چیز نشأت می‌گیرد): 1. آنچه هستیم (شخصیت آدمی به معنای تام کلمه)، 2. آنچه داریم (مالکیت و دارایی از هر نوع)، 3. آنچه می‌نماییم (تصویری که دیگران از ما دارند). در مورد اول تفاوت‌ها تفاوت در طبیعتِ انسان است. همین دستۀ اول است که بیشترین تأثیر را بر سعادت یا عدم سعادت انسان می‌گذارد. شوپنهاور بر این نکته تاکید می‌کند که خوشیِ انسان (بخوانید: آنچه انسان هست یا می‌باشد) از درونِ او می‌جوشد، خرسندی او از خودش از درون‌اش می‌جوشد و بیرون تأثیر غیرمستقیم دارد. چرا؟ چون انسان درونِ خودش را (احساسات، ادارکات و تصوراتِ خود را) بی‌واسطه درک می‌کند.
بنابراین تفاوتِ اشخاص به تفاوت ذهن‌های آن‌هاست، یک پدیده را ممکن است شخصی بسیار جذاب درک کند و دیگری آن را پوچ و تهی از معنا بداند. مثال جالب شوپنهاور «حسرت» است. می‌گوید حتی رشک‌بردن‌های افراد نیز منشأ متفاوت خواهد داشت. مثلاً کسی ممکن است به‌جای حسرت بردن بر تخیل نیرومند شاعر که از واقعه‌ای ساده حماسه‌ای زیبا می‌آفریند به شاعر حسودی کند، چون واقعه‌ای دلپذیر و شگرف برایش رخ داده است. جالب اینجاست که شوپنهاور حتی به مزاج‌های افراد و تفاوت‌های ادارک‌شان نیز اشاره می‌کند. همچنین آدمی باید از ذهن‌اش نهایت استفاده را هم ببرد. در کل، می‌توان گفت فیلسوف آلمانی تصویری زیبا و همه‌پسند از سعادت ارائه نمی‌کند، بلکه کاری ساده و بزرگ انجام می‌دهد: آدمی را با واقعیت مواجه می‌کند. البته این کار را نه به طور مصداقی بلکه از منظری حکیمانه انجام می‌دهد. یعنی به سرچشمه‌های متفاوت نگریستن به واقعیت اشاره می‌کند و درعین‌حال برای آن راهکار هم می‌دهد: ذهنیتِ متفاوت.
فصل سوم دربارۀ دارایی‌های انسان است. خرسندی و ناخرسندیِ ما انسان‌ها گاهی در اثرِ توقع داشتن از چیزهایی است که اصلاً به آن‌ها نیازی نداریم. در این فصل شوپنهاور، به تبعیت از اپیکور، نیازهای انسان را سه دسته می‌کند: طبیعی و لازم، طبیعی و غیرلازم، غیرطبیعی و غیرلازم. فصل چهارم به «ما در نگاه دیگران» می‌پردازد. پرسش‌اش اینست که چرا با اینکه تفکر دیگران دربارۀ ما تاثیری ندارد همۀ ما نظر دیگران برای ما مهم است. فصل پنجم چهار دسته اندرز به ما می‌دهد، نظرات و اندرزهای عمومی، دربارۀ رابطه با خویشتن، دربارۀ رابطه با دیگران، و رابطۀ ما با زندگی و سرنوشت. فصل آخر هم به تفاوت‌های انسان در سنین مختلف می‌پردازد. اینکه در کودکی هنوز جهان برایش عینی نشده، هنوز چنان هولناک نیست.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.