یادداشت‌های طناز (48)

طناز

طناز

1403/10/4

به آن ها که عاشق شان بودم
        «قضیه وقتی واقعی میشه ترسناک به نظر می آد. وقتی قضیه از فکر خارج میشه و میبینی یه آدم واقعی با انتظارات و نیازهای واقعی جلو روت داری همه چی عوض میشه »

«وقتی کسی را بعد از مدت زیاد میبینی میخواهی همه حرفها را نگه داری تا یواش یواش بگویی سعی میکنی مسیر همه ی اتفاقات را توی ذهنت ثبت کنی اما مثل تلاش برای نگه داشتن یک مشت ماسه است همهی ذرات ریز از لای انگشتهایت میریزند و دست آخر فقط به هوا و کمی شن ریزه چنگ زده ای برای همین است که نمیتوانی تمامش را حفظ کنی.چون زمانی که بالاخره همدیگر را میبینید فقط مسائل بزرگ را توی ذهن دارید به این دلیل که کسی حوصله ی گفتن و شنیدن مسائل جزئی را ندارد اما مسائل جزئی همان چیزهایی هستند که زندگی را شکل میدهند.»

«دیگر قرار نیست از خداحافظی کردن بترسم چون خداحافظی الزاماً برای همیشه نیست .»

به یه نتیجه رسیدم کتاب هایی که مدت زیادی انتظار برای خوندنشون کشیدم هیچوقت انتظارتم رو براورده نمیکنن
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

طناز

طناز

1403/10/3

وقتی باران می بارد: داستانی غمناک از عشق و امید
        «حقیقت این است که مهم نیست کجا زندگی کنی، پیچیدگی همه جا هست محیطی که در آن زندگی میکنی آن پیچیدگی را ایجاد نمیکند بلکه مردمی که در اطرافت هستند این کار را میکنند. »

«دختر شادی نیستم اما یک چیز که بیشتر از بقیه ی چیزها مرا عقب نگه میدارد این است که همیشه حس میکنم کسی یا چیزی منتظر است تا به من یک زخم دیگر بزند این احساس را هر روز و هر روز دارم و فرسوده آم میکند»

«بعضی وقتها احساس میکنم که زندگی فقط یک سلسله تصمیمهای اشتباه است »

«سه چیز را در زندگی‌ام یاد گرفته‌ام
اول،نمیتوانم چیزها را در درونم مخفی کنم آنها در نهایت مرا از درون میخورند تا وقتی که دیگر هیچ چیزی باقی نمی ماند و زندگی کوتاه تر از آن است که بخواهی در چنین انزوایی زندگی کنی. یکی از چیزهایی که آشر به من آموخت این بود که هر روز حداقل ارزش یک لبخند را دارد
دوم، هیچ وقت نباید هیچ چیز و یا هیچ کسی را ثابت و همیشگی فرض خیلی راحت است این که فرض کنیم وقتی یک نفر پا به زندگیمان میگذارد، برای همیشه خواهد ماند اما می دانم یک روز، یک لحظه و یک ذره بدشانسی میتواند همه چیز را تغییر دهد.
سوم،عشق احساس نیرومندیست به تو این توانایی را میدهد تا از
هر چیزی عبور کنی اما باید آن را آزاد بگذاری.»

دوسش نداشتم 
نویسنده فقط میخواست اخرش خوش تموم بشه 
وگرنه چطور ینفر عاشق و شیدای ینفره ولی تا میمیره با فاصله کم میتونه به کسی که جواب نه داده بود بهش برگرده؟ 
مسخره بود تهش
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

طناز

طناز

1403/10/3

بادیگارد
        «رابی ادامه داد: هر دومون میدونیم این دوستی جواب نمیده
واقعاً هر دویمان میدانستیم؟ اصلاً کسی میداند یک دوستی جواب نمی دهد؟ این
چیزی است که احتمال دارد بدانید؟ یا همۀ دوستیها برای زنده ماندن به مقدار خاصی از
خوش بینی بدون دلیل نیاز دارند؟»

«احتمالاً باید دیوانه ترین آدم روی زمین به نظر رسیده باشم، ولی وقتی بدانید دنیا چقدر
بد است، نمی توانید دیگر ندانید؛ مهم نیست چقدر هم بخواهید ندانید.»

«لی به جای آن مغزم اتصالی کرد حس کردم آن اسید از قلبم بیرون میزند و مرا از درون به خود آغشته میکند به چه حساسیت داشتم؟ به ناامیدی حساسیت داشتم به خیانت به دوستی حساسیت داشتم به ،امید به خوش بینی به زندگی به کار و در کل
به انسانیت»

«پس کاری را کردم که همیشه میکردم نقشه ای برای فرار کشیدم. این لحظه از زندگی ام را تا جایی که میتوانستم تحمل میکردم و بعد با وقار و لبخند می ایستادم انگار که باید جای دیگری هم بروم و بعد به طرز باشکوهی به سایه ها فرار میکردم و ناپدید میشدم.
ساده بود.
ولی تا کی میتوانستم این وضعیت را تحمل کنم؟»

«فکر میکنم فقط به خاطر اینکه نمیتونی چیزی رو حفظ کنی به این معنی نیست که ارزشش رو نداشته هیچ چیز همیشگی نیست مهم چیزیه که با خودمون میبریم من کل زندگیم رو در تلاش برای فرار سپری کردم بیش از حد برای فرار از چیزهای سخت وقت گذاشتم ولی حالا با خودم فکر میکنم شاید فرار اون قدرها هم خوب نباشه. حالا فکر می کنم که میخوام سعی کنم در مورد چیزی که میتونم با خودم پیش ببرم فکر کنم چیزی که میتونم
حفظش کنم نه چیزهایی که همیشه مجبورم پشت سرم رها کنم»

«شب بدی بود. بدترین شب زندگیم بود و داشت اتفاق می افتاد. حس می کردم هیچ وقت تموم نمیشه ولی تموم شد و حالا یه خاطره دوره
چیزهای خیلی بد اتفاق میافتن ولی میتونیم ازشون بگذریم و بیشتر از اون...
میتونیم بعد از گذشتن بهتر بشیم»

« تو نمیتونی جهان یا مردمش رو کنترل کنی نمیتونی هم مجبورشون کنی دوستت داشته باشن یا دوستت دارن یا ندارن و حقیقت .همینه ولی کاری که می تونی بکنی اینه که تصمیم بگیری در مواجهه با همۀ اینها چه کسی می خوای باشی. می خوای کسی باشی که کمک میکنه یا آسیب میزنه؟ میخوای کسی باشی که توی خشم می سوزه یا با مهربونی میدرخشه؟ میخوای امیدوار باشی یا ناامید؟ تسلیم بشی یا ادامه بدی؟ زندگی کنی یا بمیری؟»

«تو نمیتونی افراد رو مجبور کنی دوستت داشته باشن ولی میتونی عشقی رو که میخوای بهت ابراز بشه به دنیا بدی میتونی عشقی باشی که آرزوی داشتنش رو داشتی اون طوری خوب میشی چون عشق ورزیدن به افراد راهی برای عشق
ورزیدن به خودته.»



عاشقانه لطیفی داشت
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

طناز

طناز

1403/10/3

و کسی نماند جز ما
          «نمیدونم چرا ، سیل اشک از چشمام جاری می‌شه اشک زیاد و ترحم برانگیزی که معلوم نیست دلیلش چیه.»

«بله، دارم گریه می‌کنم.
ولی همه‌چیز بهتر می‌شه. این طبیعت انسانه ، بهبودی زخم کهنه برای ساخته شدن پوست تازه و جدید .
همه‌ش همینه.»

«شاید عشق چیزی نیس که تکرار شه . فقط پیوسته کم و زیاد می‌شه .درست مثل آدمای زندگی‌مون.»

«همه‌ی کسایی رو که تو زندگی‌ت دیدی بخاطر بیار. خیلی زیادن . اونا مثل موج می‌آن و با مد دریا همه‌جا نفوذ میکنن. بعضی موج‌ها بزرگترن و نسبت به بقیه تاثیرگذارتر. بعضی وقتا امواج با خودشون چیزایی رو از بطن دریا می‌آرن ، می‌ندازن تو ساحل و می‌رن. رد‍ِ رو دونه‌های شن نشون می‌ده یه زمانی موج‌ها اون‌جا بودن، خیلی قبل از این که جزر بشه.»


این کتابو دوست داشتم خیلی خیلی زیاد دوست داشتم قبلا خونده بودمش منتها الان یکبار دیگه خوندمش تا بلافاصله جلد دومش رو بخونم 
و اینکه من بار اول ترجمه آموت رو خوندم پر از سانسور برا بار دوم ترجمه نشر میلکان رو خوندم و راضی بودم و سانسورهاش به وضوح کمتر بود .
        

1

طناز

طناز

1403/10/3

ما شروعش می کنیم

1

طناز

طناز

1403/10/3

واژه هایی در اعماق آبی دریا
          «وقتی قلبت می‌شکند حس می‌کنی قرار است بمیری اما زندگی ادامه دارد هر روز بعد از روز مزخرف قبل »

«این کلمات باید غم‌انگیزترین کلمات در تاریخ عشق باشند ، من واقعا سخت تلاش کردم تا تو را دوست داشته باشم»

«نمی‌شود با کسی که فراموشت کرده آشتی کنی چون در ادامه زندگی هم همیشه نگرانی که همان کاری را که قبلا با تو کرده باز هم انجام دهد . همیشه می‌دانی که او بدون تو کاملا راحت است . اما تو هیچوقت بدون او راحت نخواهی بود. »

«+ چه احساسی داری ؟
- انگار  همین الان تمام اعضای بدنم رو در آوردن ولی هنوز زنده‌م»

«ما کتاب‌هایی هستیم که می‌خوانیم و چیزهایی هستیم که دوست داریم»

«روح ما در چیزهایی که پشت سرمان جا می‌گذاریم پنهان می‌شود»

«گذشته  با من است حال اینجاست و آینده ناشناخته و قابل تغییر است . لحظه‌های ما برای تصور کردن ، قبل از ما پراکنده شده‌اند . پر از نور ، خورشید ، آبی تیره و تاریکی.»

شاید اگر همون موقعه که خریده بودمش میخوندمش عاشقش میشدم ولی دیر رفتم سراغش و برام معمولی بود .
        

2

طناز

طناز

1403/10/3

کتابخانه سیار شبانه
        «آنجا مکانی بود که به من آرامش میداد با پشت دست بینی ام را پاک کردم و به قفسه ها نگاهی .انداختم همان طور که عطر عصارۀ بوی گلهاست، این قفسه های کتاب هم عصارۀ زندگی من بودند کتاب آینه ای در دوردست نوشته باربارا تاکمن، آنجا بود و یادم انداخت آن را زمانی میخواندم که در کافه ای منتظر غریبه ای بودم که هرگز پیدایش نشد. نسخه شومیز آنا کارنینا هم آنجا بود؛ آن قدر خوانده بودمش که چاق شده بود. کتاب رنگین کمان جاذبه را برداشتم همان طور که مشغول ورق زدنش بودم متوجه شدم در صفحهٔ پنجاه و هفت متوقف شده است بقیه صفحه ها خالی بودند این کتاب را هرگز تمام نکرده بودم به جای نشان یک چوب بستنی لای کتاب گذاشته بودم ولی هیچ وقت دوباره به سراغ آن صفحه نرفته بودم.»

دوسش نداشتم و دیگه سراغش نمیرم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

طناز

طناز

1403/10/3

هوای او
        «هیچ نیمه‌ای به تنهایی این دنیا را ترک نمیکند آنها همیشه تکه ای از نیمه دیگرشان را با خود میبرند »

«نباید زیادی نگران از هم پاشیدن باشم چــون روزهای تاریک فقط تا طلوع خورشید تاریک می مونن»

«روح او پاره پاره بود روح من سوخته
اما وقتی با هم بودیم زخمهایمان کمی کمتر درد میکردند. وقتی با هم بودیم تحمل گذشته به دردناکی همیشه نبود. وقتی با هم بودیم من هیچ وقتی حتی یک لحظه هم احساس تنهایی نمیکردم»

«حالا فقط احساس میکنم دارم از تو تیکه تیکه میشم به معنای واقعی کلمه میتونم احساس کنم که سلول به سلول بدنم فقط چند قدم تا متلاشی شدن فاصله داره و حتی نمیتونم دردم رو به بهترین دوستم بگم»

«ولی ارزشش رو داره فى اون لحظات کوتاه خوشبختی به شکستگی بعدش می ارزه و خورده ریزه‌های قلب شکسته رو هم میشه دوباره بند زد. منظورم اینه که... خب آره تَرَک و جای زخمش باقی می مونه؛ گاهی وقتها خاطرات گذشته هم بدجوری میسوزونه اما اون سوختن... فقط یادآور اینه که تو دووم اوردی اون سوختنه تولد دوباره ی توئه»

خب عاشقانه خوبی بود
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

طناز

طناز

1403/10/3

صدای آرچر
          «حالا با وجود تمام شلوغی ها و مشغله های زندگی، با وجود شغل من و تجارت کترینگ موفق ،بری هر شب پیش از آنکه به خواب بروم، بــه خــود یادآوری میکنم که به سوی همسرم برگردم و بی صدا بگویم: «فقط تو همیشه فقط تو »بعد عشقش به آهستگی مرا دربر می گیرد تصرف میکند نگاه میدارد و به یادم میآورد که بلندترین واژه ها آنهایی هستند که ما زندگیشان میکنیم»

«تو سکوت را آوردی
زیباترین صدایی که در تمام عمر شنیده بودم
زیرا در کنار تو بود
و حالا آن را برده ای
و تمام طنینها و صداهای دنیا
برای رخنه در قلب شکسته ی من به قدر کافی بلند نیستند. تا ابد تا بی نهایت به ستاره ها می نگرم و زمزمه میکنم
برگرد به من
برگرد به من
برگرد به من ...»

«اما پای حرفم هستم به نظر من عشق به مفهومه و هرکس برای اون چیزی که حس و مفهوم عشق رو براش میسازه کلمه ی منحصر به فردی داره
کلمه ی من برای عشق بریه»

«چیزی که فهمیدم این بود که واکنش مردم بیشتر از اینکه مربوط به من
باشه به شخصیت خودشون بر میگشت موضوع اون ها بودن نه من نمیدونی فهمیدنش چقدر سبکم کرد .بری مثل این بود که یه آذرخش باهام برخورد کرده باشه.»

«گاهی اوقات که زندگی خیلی آشفته و درک نکردنی میشه به اون شماره دوزی فکر میکنم سعی میکنم چشمهام رو ببندم و باور کنم که با وجود اینکه من نمیتونم همون لحظه روی اصلی تصویر رو ببینم و اون طرفی که دارم  میبینم زشت و تیره‌ست، یه شاهکار وجود داره که داره میون اون همه گره و نخ های آویزون شکل میگیره سعی میکنم باور کنم که از یه چیز زشت میتونه یه چیز زیبا بیرون بیاد و بالاخره یه روزی می رسه که من بتونم اون شاهنکار رو ببینم تو باعث شدی من تصوير شاهکار خودم رو ببینم.»

«اتفاق های بد به خاطر این نمیافته که مردم حقشونه. اصلا کار دنیا این جوری نیست فقط... زندگی همینه و علی رغم اینکه ما کی هستیم، باید نقشی رو که بهمون داده شده قبول کنیم هر چند ممکنه افتضاح باشه و تمام تلاشمون رو بکنیم تا در هر صورت رو به جلو حرکت کنیم؛ که در هر حال عشق بورزیم؛ در هر حال شاد باشیم.... و ایمان داشته باشیم که ماجراجویی ما هدفی داره.
و سعی کنیم باور کنیم که شاید اونهایی که ترکهای بیشتری دارن تابش
و درخشندگی بیشتری هم دارن»

«از همه بدتر این بود که میدانستم خودم عاشقش شده ام. حریصانه و با تمام قلبم، حتی با تکه های شکسته اش حتی آن تکه هایی که به نظرم بی ارزش بودند. با تمام وجود عاشقش بودم اتفاقاً تکه های بی ارزشم بیشتر از همه عاشقش بودند.»

«شاید هنگامی که پای غم و عذابی به میان می آمد که خودمان را مسئولش می دانستیم هیچ درست و غلط یا سیاه و سپیدی وجود نداشت؛ شاید تمام آنچه وجود داشت فقط گستره ای از طیف خاکستری بود.»

«همان طور که به او چشم دوخته بودم احساس کردم چیزی میان ما تغییر کرد. گویی اگر دست دراز میکردم و هوایی را که ما را محاصره کرده بود چنگ می زدم چیز قابل لمسی می یافتم؛ چیزی گرم و لطیف »

«در مسیری که به سمت خانه بر میگشتم تا کیف پولم را از داخل کلبه بردارم، متوجه قاصدکی پر از کرک شدم خم شدم، از روی زمین بلندش کردم و مقابل دهانم گرفتم چشمهایم را بستم و کلمات آنی را به یاد آوردم. بعد از دقیقه ای پیش از آنکه زیر گلوی قاصدک بدمم و دور شدنش از مقابل
چشمانم و رقصش را در آسمان تماشا کنم، زمزمه کردم: «آرامش.» امیدوار بودم به نوعی یکی از این دانه ها زمزمه ی مرا به کسی یا چیزی که می توانست آرزویم را برآورده کند، برساند.»


دوسش داشتم قشنگ بود
        

7

طناز

طناز

1403/10/3

وفور کاترین ها (رمان)
          «به فاصله ای فکر کرد که میان آنچه به خاطر می آوریم و آنچه واقعاً اتفاق افتاده وجود دارد؛ فاصله میان آنچه پیش بینی میکنیم اتفاق بیفتد و آنچه واقعاً اتفاق خواهد افتاد و کالین با خود فکر کرد که در آن فاصله فضای کافی وجود داشت تا بتواند خود را از نو بسازد، فضای کافی برای اینکه از جلد یک تیزهوش پا فراتر بگذارد و داستان خودش را بهتر و متفاوت تر ،بکند فضای کافی برای اینکه از نو متولد بشود و باز از نو متولد بشود .»

«گریه کردن چیزی را اضافه میکند؛ وقتی گریه میکنی تو هستی به اضافه‌ی اشکهایت»

« ولی او واقعاً گریه نمیکرد افسرده تر از این بود که گریه کند غصه دارتر. انگار آن دختر آن تکه از جسم کالین را که مخصوص گریه کردن بود از او کنده بود.»

«آدمیزاد طبیعت و سرنوشت را مقصر هر چیزی می داند در حالی که سرنوشت هر کس چیزی نیست جز انعکاسی از ،شخصیت احساسات اشتباهات و ضعفهای او.»

«سوییچت را وقتی پیدا میکنی که به اتوبوس راضی سوییچ شده ای؛ کاترینت را وقتی پیدا میکنی که بیخیالِ تمام کاترینهای جهان
شده ای و البته لحظه ی یورکایی کالین زمانی فرا رسید که داشت امیدش را برای همیشه به آن از دست میداد.»

«پیش خودش فکر کرد ظرفیت دوست داشتن آدم خیلی زیاده ولی هیچوقت علاقه آدم به یک نفر نمیتونه از دلتنگی ای که در نبودش
احساس میکنه بیشتر شه»

«اما کتابها همیشه با او می ماندند کتابها دل شکسته ترین موجودات هستند؛ زمینشان ،بگذاری تا ابد منتظرت میمانند و اگر به آنها توجه کنی تا همیشه عاشقت میمانند.»

«یه تغییر میکروسکوپی و اون تغییر میکروسکوپی نوسان میکنه و به بیرون منتقل میشه و اثر میذاره اثری کوچیک ولی موندگار من فراموش خواهم شد ولی داستانها باقی
خواهند .موند پس همه ی ما اهمیت خواهیم داشت، شاید نه خیلی زیاد ولى قطعاً بیشتر از هیچی!»



اصلا دوسش نداشتم و اصلا قشنگ نبود و بهش ۱ میدم
        

1