یادداشت طناز

طناز

طناز

1403/10/3

صدای آرچر
        «حالا با وجود تمام شلوغی ها و مشغله های زندگی، با وجود شغل من و تجارت کترینگ موفق ،بری هر شب پیش از آنکه به خواب بروم، بــه خــود یادآوری میکنم که به سوی همسرم برگردم و بی صدا بگویم: «فقط تو همیشه فقط تو »بعد عشقش به آهستگی مرا دربر می گیرد تصرف میکند نگاه میدارد و به یادم میآورد که بلندترین واژه ها آنهایی هستند که ما زندگیشان میکنیم»

«تو سکوت را آوردی
زیباترین صدایی که در تمام عمر شنیده بودم
زیرا در کنار تو بود
و حالا آن را برده ای
و تمام طنینها و صداهای دنیا
برای رخنه در قلب شکسته ی من به قدر کافی بلند نیستند. تا ابد تا بی نهایت به ستاره ها می نگرم و زمزمه میکنم
برگرد به من
برگرد به من
برگرد به من ...»

«اما پای حرفم هستم به نظر من عشق به مفهومه و هرکس برای اون چیزی که حس و مفهوم عشق رو براش میسازه کلمه ی منحصر به فردی داره
کلمه ی من برای عشق بریه»

«چیزی که فهمیدم این بود که واکنش مردم بیشتر از اینکه مربوط به من
باشه به شخصیت خودشون بر میگشت موضوع اون ها بودن نه من نمیدونی فهمیدنش چقدر سبکم کرد .بری مثل این بود که یه آذرخش باهام برخورد کرده باشه.»

«گاهی اوقات که زندگی خیلی آشفته و درک نکردنی میشه به اون شماره دوزی فکر میکنم سعی میکنم چشمهام رو ببندم و باور کنم که با وجود اینکه من نمیتونم همون لحظه روی اصلی تصویر رو ببینم و اون طرفی که دارم  میبینم زشت و تیره‌ست، یه شاهکار وجود داره که داره میون اون همه گره و نخ های آویزون شکل میگیره سعی میکنم باور کنم که از یه چیز زشت میتونه یه چیز زیبا بیرون بیاد و بالاخره یه روزی می رسه که من بتونم اون شاهنکار رو ببینم تو باعث شدی من تصوير شاهکار خودم رو ببینم.»

«اتفاق های بد به خاطر این نمیافته که مردم حقشونه. اصلا کار دنیا این جوری نیست فقط... زندگی همینه و علی رغم اینکه ما کی هستیم، باید نقشی رو که بهمون داده شده قبول کنیم هر چند ممکنه افتضاح باشه و تمام تلاشمون رو بکنیم تا در هر صورت رو به جلو حرکت کنیم؛ که در هر حال عشق بورزیم؛ در هر حال شاد باشیم.... و ایمان داشته باشیم که ماجراجویی ما هدفی داره.
و سعی کنیم باور کنیم که شاید اونهایی که ترکهای بیشتری دارن تابش
و درخشندگی بیشتری هم دارن»

«از همه بدتر این بود که میدانستم خودم عاشقش شده ام. حریصانه و با تمام قلبم، حتی با تکه های شکسته اش حتی آن تکه هایی که به نظرم بی ارزش بودند. با تمام وجود عاشقش بودم اتفاقاً تکه های بی ارزشم بیشتر از همه عاشقش بودند.»

«شاید هنگامی که پای غم و عذابی به میان می آمد که خودمان را مسئولش می دانستیم هیچ درست و غلط یا سیاه و سپیدی وجود نداشت؛ شاید تمام آنچه وجود داشت فقط گستره ای از طیف خاکستری بود.»

«همان طور که به او چشم دوخته بودم احساس کردم چیزی میان ما تغییر کرد. گویی اگر دست دراز میکردم و هوایی را که ما را محاصره کرده بود چنگ می زدم چیز قابل لمسی می یافتم؛ چیزی گرم و لطیف »

«در مسیری که به سمت خانه بر میگشتم تا کیف پولم را از داخل کلبه بردارم، متوجه قاصدکی پر از کرک شدم خم شدم، از روی زمین بلندش کردم و مقابل دهانم گرفتم چشمهایم را بستم و کلمات آنی را به یاد آوردم. بعد از دقیقه ای پیش از آنکه زیر گلوی قاصدک بدمم و دور شدنش از مقابل
چشمانم و رقصش را در آسمان تماشا کنم، زمزمه کردم: «آرامش.» امیدوار بودم به نوعی یکی از این دانه ها زمزمه ی مرا به کسی یا چیزی که می توانست آرزویم را برآورده کند، برساند.»


دوسش داشتم قشنگ بود
      
103

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.