یادداشت

طناز

طناز

1403/10/3

وقتی باران می بارد: داستانی غمناک از عشق و امید
        «حقیقت این است که مهم نیست کجا زندگی کنی، پیچیدگی همه جا هست محیطی که در آن زندگی میکنی آن پیچیدگی را ایجاد نمیکند بلکه مردمی که در اطرافت هستند این کار را میکنند. »

«دختر شادی نیستم اما یک چیز که بیشتر از بقیه ی چیزها مرا عقب نگه میدارد این است که همیشه حس میکنم کسی یا چیزی منتظر است تا به من یک زخم دیگر بزند این احساس را هر روز و هر روز دارم و فرسوده آم میکند»

«بعضی وقتها احساس میکنم که زندگی فقط یک سلسله تصمیمهای اشتباه است »

«سه چیز را در زندگی‌ام یاد گرفته‌ام
اول،نمیتوانم چیزها را در درونم مخفی کنم آنها در نهایت مرا از درون میخورند تا وقتی که دیگر هیچ چیزی باقی نمی ماند و زندگی کوتاه تر از آن است که بخواهی در چنین انزوایی زندگی کنی. یکی از چیزهایی که آشر به من آموخت این بود که هر روز حداقل ارزش یک لبخند را دارد
دوم، هیچ وقت نباید هیچ چیز و یا هیچ کسی را ثابت و همیشگی فرض خیلی راحت است این که فرض کنیم وقتی یک نفر پا به زندگیمان میگذارد، برای همیشه خواهد ماند اما می دانم یک روز، یک لحظه و یک ذره بدشانسی میتواند همه چیز را تغییر دهد.
سوم،عشق احساس نیرومندیست به تو این توانایی را میدهد تا از
هر چیزی عبور کنی اما باید آن را آزاد بگذاری.»

دوسش نداشتم 
نویسنده فقط میخواست اخرش خوش تموم بشه 
وگرنه چطور ینفر عاشق و شیدای ینفره ولی تا میمیره با فاصله کم میتونه به کسی که جواب نه داده بود بهش برگرده؟ 
مسخره بود تهش
      
3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.