یادداشت‌های ریحانه حاجی زاده (84)

            احمدآقا یک شهید عارف بود. همیشه تلاشش رو میکرد که مواظب رفتار و گفتارش باشه که یک وقت گناهی ازش سر نزنه. همیشه برای اینکه دوستانش رو تشویق کنه تا اون ها هم سعی کنند گناه نکنند می گفت:«بچه ها دیدار با امام زمان عج خیلی سادس فقط باید گناه نکنید و مواظب اعمالتون باشید و کارهای واجبتون رو انجام بدین.» 

خیلی از بچه های شیطون محله احمد آقا با تلاش های ایشون برای جذب بچه ها به مسجد الان بعد این همه سال مسجدی هستند و زیر سایه اهل بیت ع. 
ایشون مثل بقیه توی یک خانواده معمولی زندگی میکرد. دوستان زیادی داشت. شاگرد آقای حق شناس بود و همیشه توی جلساتشون شرکت می کرد. بعد شهادتشون حاج آقا حق شناس میگفتن این جوون یک گوهر بود شما بگرد توی این شهر یک نمونه دیگه مثل این شهید پیدا نمیکنی. 

زندگینامه خوبی بود برای شناخت این شهید بزرگ حتما بخونید این شهید درجات روحی خودش رو اینقدر بالا برده بود که در نماز هاش عروج پیدا میکرد و چندین بار هم به ملاقات امام زمان عج مشرف شدند
          
            چالی زیبا روی لپش، موهایی بلند و لخت و زیبا مانند گلبرگان که با نسیمی به پرواز در می آیند، با خنده ای بر لب که دل هرکسی را میلرزاند، دل هارون الرشید را لرزاند و عاقبت به عقد هم درآمدند. 
زبیده بنت جعفر دل در گروی هارون داشت اما وقتی خبر شهادت امامش را شنید به یک باره عشقش تبدیل به نفرت شد. 
چالشی بزرگ به رویش داشت، می دانست هارون قرار است سوالی سرنوشت ساز از او بپرسد پیش چشم تمامی اهالی قصر،«امیر تو کیست؟ چه کسی بر حق است؟ من یا آل علی؟» 
در حالی زار بودمکه بانویی به نام حبابه می آید و در صندوقچه اسرارش را باز میکند و راز های مگویی که در تمام عمر تشنه شنیدنشان بودم اما حالا بیشتر از پیش را به من می گوید. 
اسراری که باعث شد تبدیل شوم یه زنی شجاع، استوار و بی مانند در برابر ظلم و جور. از حبابه حدیثی شنیدم که باور نمیکردم، حدیثی که امید تازه را در من روشن کرد. 
حبابه گفت:« با همین دو گوش خود شنیدم که امام صادق ع از منجی عالم حرف می زد، ایشان گفتند که همراه منجی زنان و مردانی خواهند آمد که به ایشان یاری می رسانند.» امام نام هفت زن را به زبان آوردند«قنوا دختر رشید هجری، ام ایمن یا همان برکه، سمیه مادر عمار بن یاسر، ام خالد، صیانه ماشطه، زبیده بنت جعفر....»  بهتی عجیب مرا فرا گرفت، من زبیده بنت جعفر، امام اسم مرا آورده است. من یکی از یاران منجی عالم خواهم شد. 
اما یک لحظه به فکر فرو میروم حبابه یک اسم کم گفته است، تا رویم را به سمتش میکنم، آری او سر تکان میدهد و لبخندی به زیبایی بهار به من نشان میدهد، آری هفتمین بانو. 
من کمر همت بستم تا هرچه در توان دارم برای حفظ شیعیان و امامانم بکنم. من زبیده بنت جعفر همراه آخرین اماممان بر میگردم،  آری من برمی گردم. 
          
            ابراهیم مردی که در دمشق زندگی میکند آرزو دارد که به سفر حج برود که ناگهان جور می شود که او به سفر برود او ازدواج میکند و مادرش دیگر تنها نیست. اما روز قبل از سفر او مادرش بیماری سختی میگیرد. ابراهیم سر دو راهی میماند، برود یا بماند؟ 
او به خاطر مادرش از سفر میگذرد. روزی دل شکسته در مسجد شروع به گریه می کند که ناگهان میبیند مردی جوان و زیبا و رشید در برابرش ایستاده است. جوان به ابراهیم سلام میکند و به او میگوید همراه من بیا. ابراهیم ناخواسته بر میخیزد و با جوان همرا می شود. 
تا چشم بر هم زدنی به عراق و مکه و مدینه سفر میکند و حجش را انجام میدهد و دوباره به مسجد بازمیگردد. با گریه از آن جوان می پرسد:«شما کیستید؟» آن جوان لبخندی دل نشین میزند و می گوید:«من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم.» 
ابراهیم توسط حکومت عباسی دستگیر و به بغداد برده میشود و زندانی میشود. ابن خالد مردی ادویه فروش در بغداد کنجکاو میشود و هر روز در زندان به دیدار ابراهیم میرود و داستانش را می شنود. تمام تلاشش را برای آزادی ابراهیم میکند اما بی هیچ حاصلی. 
ناامید از همه جا دلش را به امام جواد ع میسپارد و دعا میکند. 
تصمیم میگیرد به زندان برود برای آخرین دیدار با ابراهیم وقتی وارد میشود همه را آشفته میبیند و میفهمد ابراهیم فرار کرده است اما به طوری غیر ممکن نه در خراشی برداشته است نه زنجیر های دست و پایش. ابن خالد از خوشحالی فراوان به آسمان میرسد. امامش ابراهیم را از زندان نجات داده است و به خانه اش در حلب رسانده. 
حقا که او حجت خدا بر روی زمین است. 
          
            نامم زینب است ملقب به ام فضل. شاهدخت قصر خلیفه بزرگ مامون. همه دربرابر من سر خم میکنند. اما یک تصمیم پدر زندگی ام را به زهر بدل کرد. پدر تصمیم گرفته بود که مرا به عقد محمد بن علی در بیاورد. پسر مردی که از اعجاز هایش در زمان حیاتش بسیار شنیده ام. 
حال پسر همان مرد نیز مانند پدرش اعجاز میکند با وجود اینکه کم سن و سال است. 
سال ها در حسرت داشتن فرزندی با خون بنی هاشم و بنی عباس سوختم و در آخر این حسرت به دلم ماند. 
سمانه، چرا او باید فرزندانی از محمد داشته باشد چرا من نه؟ من که از خانواده ای بااصل و نسبم لایق مادر فرزند منتخبم، اما سمانه کنیزی زرخرید بیش نیست، تمام ترس و غم زندگی من که دست از سرم برنمیدارد این است که یکی از فرزندان سمانه آن فرزند منتخب باشد. 
نه نباید این چنین باشد سمانه لیاقت ندارد که مادر فرزند منتخب بعدی باشد. من ام فضل دختر خلیفه بزرگ مامون، من باید مادر آن فرزند باشم. 
گاهی دلم میخواهد تک تکشان رو خفه کنم. 
کاش همان روزی که محمد کوچک بود و در برابر اسب پدرم قد علم کرده بود کارش رو تمام میکرد تا من دستم به خونش آلوده نشود. 

بسایر زیبا، دل نشین و غم انگیز بود. بسیار دوست داشتم این کتاب را عالی بود. 
          
            آقا الیاس پسری هفده، هجده ساله که داییش حسابی اونو بی عرضه میدونه. آقا الیاس قصه ما حسابی دلخور و ناراحته از اینکه چرا آدم حسابش نمیکنن. آقا الیاس دلش پیش دختر داییش صدیقه خانم گیره و میخواد علاوه بر داییش ایشون هم آدم حسابش کنه و باهاش ازدواج کنه. 
خبری میاد مبنی بر اینکه چند تا مقنی جوان و کاربلد میخوان تا تو جبهه کمک کنن. آقا الیاس ما که تقریبا از همه چی میترسه تصمیم میگیره برای اینکه به همه بفهمونه بزرگ شده میره جبهه. 
ساکش رو جمع میکنه و میره. وقتی میرسه میفهمه کار بسیار مهم و سرنوشت سازی به روی دوششون هست و برای مخفی موندن عملیات چیزی نگفته بودن. آقا الیاس اولش میترسه و می خواد هرجور شده برگرده اما اتفاق هایی میوفته که منصرف میشه و کم کم و ذره ذره بیشتر به اهمیت ماجرا پی میبره. 
اونها باید بدون اینکه عراقی ها بفهمن یک کانال حفر میکردن. کانالی که جون چندصدتا رزمنده ایرانی رو قرار بود نجات بده. 
حالا آقا الیاس فهمیده که باید مثل یک مرد وایسه و به کشورش خدمت کنه. آیا کانال با موفقیت بدون اینکه عراقی ها بفهمن تموم میشه؟ عملیات با موفقیت انجام میشه؟ صدیقه خانم جواب بله میده؟ 
خلاصه فوق العاده بود کتابش🤩🤩♥♥👌👌