یادداشت ریحانه حاجی زاده

یک خوشه انگور سرخ
        نامم زینب است ملقب به ام فضل. شاهدخت قصر خلیفه بزرگ مامون. همه دربرابر من سر خم میکنند. اما یک تصمیم پدر زندگی ام را به زهر بدل کرد. پدر تصمیم گرفته بود که مرا به عقد محمد بن علی در بیاورد. پسر مردی که از اعجاز هایش در زمان حیاتش بسیار شنیده ام. 
حال پسر همان مرد نیز مانند پدرش اعجاز میکند با وجود اینکه کم سن و سال است. 
سال ها در حسرت داشتن فرزندی با خون بنی هاشم و بنی عباس سوختم و در آخر این حسرت به دلم ماند. 
سمانه، چرا او باید فرزندانی از محمد داشته باشد چرا من نه؟ من که از خانواده ای بااصل و نسبم لایق مادر فرزند منتخبم، اما سمانه کنیزی زرخرید بیش نیست، تمام ترس و غم زندگی من که دست از سرم برنمیدارد این است که یکی از فرزندان سمانه آن فرزند منتخب باشد. 
نه نباید این چنین باشد سمانه لیاقت ندارد که مادر فرزند منتخب بعدی باشد. من ام فضل دختر خلیفه بزرگ مامون، من باید مادر آن فرزند باشم. 
گاهی دلم میخواهد تک تکشان رو خفه کنم. 
کاش همان روزی که محمد کوچک بود و در برابر اسب پدرم قد علم کرده بود کارش رو تمام میکرد تا من دستم به خونش آلوده نشود. 

بسایر زیبا، دل نشین و غم انگیز بود. بسیار دوست داشتم این کتاب را عالی بود. 
      

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.