یادداشت‌های Mahsa bgbn (133)

Mahsa bgbn

1402/10/08

            ۷-۸ دی / ۱۴۰۲ / ۴۱ اُم/ آخرین کتاب ۲۰۲۳.
‌
در باب سه‌گانه‌ی لی‌نین و مارتین کوفتی:))) مک‌دونا. if you know, you know👀
 این تریلوژی درباره‌ی مردم شهر کوچک لی‌نِین گَلوی تو ایرلنده.
و اصولا باید به‌ترتیب بخونینش.
۱) ملکه زیبایی لی‌نین
۲) جمجمه‌ای در کانه‌مارا
۳) غرب غم‌زده.
آدمای این شهر، خیلی وقته ماسک مسخره انسانیت رو گذاشتن کنار و تکلیفشون با خودشون روشنه. شهریه که این روزا دوست دارم یکی از ساکنینش بودم تا کله‌ی آدم‌هایی که آزارم دادن رو با انبری، داسی، تفنگی بپوکونم و بگم حادثه بوده. به‌جای این‌که بخوام هر روز قبل خواب تو ذهنم باهاشون گلاویز شم و هر چی از دهنم درمیاد بهشون بگم و تهش وقتی به خودم میام ببینم هیچ اتفاقی نیفتاده و فقط ضربان قلب منه که تا هزار رفته بالا. 
خب من از اون دسته‌م که امید چندانی به اصلاح انسانیت ندارم و حق یه سریا می‌دونم وحشیانه و in cold blood بمیرن. و حتی وقتی آخر نمایش نور صحنه رو صلیب و نامه پدر ولش میفته حرص خوردم که لنتی تو باید پلشت‌تر و کثیف‌ترین از این قضیه رو تموم می‌کردی.
با این توضیحات معلومه که نمایشنامه‌ی محبوبم از این سری، ملکه زیبایی لی‌نین بوده:) اما با غرب غم‌زده بیشتر بهم خوش گذشت. با دیالوگ‌های کلمن و ولین بعد از خوندن نامه پدر ولش، هرهر و کرکر می‌خندیدم و دلم نمی‌خواست تموم شه. شاید چون می‌دونستم جلد آخره و قراره به زودی با دیوونه‌های این شهر خدافظی کنم.
در کل از خوندن این مجموعه خیلی راضی‌م. هر کدوم عین یه تیکه پازل همدیگه رو کامل کردن و خب شاید خود مک‌دونا هم نتونست این حجم از سیاهی و حیوانیت رو تحمل کنه و تهشو اونجوری تموم کرد.
تو این جلد منو بهرنگ رجبی هم با هم کنار اومدیم و با ترجمه‌ش مشکلی نداشتم:)
          
Mahsa bgbn

1402/10/05

            ۵ دی - ۱۴۰۲ - ۳۹ اُم
‌
آدم‌هایی رو که با افتخار میگن ازدواج نکرده‌م تا از پدر و مادرم مراقبت کنم، هیچ‌وقت درک نکردم. دوس دارم بی‌رحمانه بگم کاملا حماقت کردی دوست من! اون‌ها انتخاب کردن بچه‌دار شن و به‌عنوان غایت نهایی زندگی‌شون والدگری رو پیش گرفتن اما جامعه‌، وظیفه‌ی والدین در قبال فرزند رو یک لطف تلقی می‌کنه و فرزندان رو لای منگنه‌ی اخلاقی می‌ذاره، چون پدر و مادرت بخش عظیمی از زندگی و سرمایه‌شون رو وقف تو کردن پس تو هم باید این وظیفه رو متقابلا جبران کنی! چرا باید مدیون کسانی باشم که یک تولد اجباری رو به من تحمیل کردن و حالا از من انتظار دارن این چند صباح زندگی اجباری رو هم وقف جبران این محبتشون بکنم! تو کدوم یک از مستندهای حیات وحش بچه وقتی از آب و گل درمیاد، پیش والدینش می‌مونه و باقی زندگیش رو صرف ادای دین می‌کنه و بعد می‌میره؟ 
بعد از این مقدمه‌ی کاملا بدیهی که متاسفانه بخشی از جامعه از جمله نزدیکان خودم، مخاطبش هستن باید بگم اولین نمایشنامه‌ی مارتین مک‌دونا به این موضوع پرداخته.
پیرزنی ۷۰ ساله و پیردختر ۴۰ ساله‌اش...
این مادر و دختر رابطه بسیار سمی پر از تنفر و عقده‌های ناگشوده با هم دارن. 
پیرزن که تقریبا علیل و فرسوده و خودخواه و رو مخه مدام به دخترش دستور میده غذامو درست کن، چایی بیار، تلویزیون روشن کن، رادیو رو فلان کن، بيسکوئيتمو بهمان کن و.. 
به نوع لباس و ارتباط‌های اجتماعی دخترش هم گیر میده که با فلانی حرف نزن، فلان‌جا نرو، اینو نپوش. زشته! تو یه دختر جوونی! 
متاسفانه این وضعیت اقتضای سن آدم‌های پیره و کم و بیش خیلیاشون اینطوری میشن اما خب ما فعلا نمی‌تونیم درک کنیم و این حجم از فشار و زورگویی می‌تونه خوی شیطانی آدم رو بیدار کنه! 
دختره کینه و تنفر زیادی از مادر به دل داره و هر تلاشی میکنه تا دقش بده و انصافا خوب هم از خجالتش درمیاد. طوری که کم‌کم مادره از سیاه به خاکستری و دختره از سفید به خاکستری تغییر رنگ میدن. و من عاشق اینجور داستان‌هام که بین شخصیت‌ها که همزمان مظلوم و ظالمن درگیر دوراهی شم و مدام موضع عوض کنم.
این کشمکش‌های آزاردهنده جایی به اوج خودش میرسه که معشوق روزهای جوانی دختره یهو سر و کله‌ش پیدا میشه و دیگه داستان هی دااارک و دااارک‌تر میشه:))))
جا داره از مترجم هم کلی تقدیر و تشکر کنم که این‌قدر خوب، دیالوگ‌ها رو درآورده بود. خلاصه کلی کیف کردم و کلی حرص خوردم و نصف شب می‌خواستم از دست این دوتا سر به خیابون بذارم. تهش مثل بریت‌ماری توی دلم جیغ کشیدم و گرفتم خوابیدم.
          
Mahsa bgbn

1402/09/18

            ۱۰ - ۱۵ آذر ۱۴۰۲ | کتاب سی‌وهفتم.
این از خلاصه داستان برا اونایی که خلاصه دوس دارن:
 «داستان درباره‌ی مادر مجردیه که سال‌هاست از شوهرش جدا شده و خونه و محل زندگیش رو عوض کرده، اما یک روز شوهره پیداش میشه و مزاحمت‌هایی ایجاد میکنه. بینشون درگیری پیش میاد و درنهایت مادر و دختر، اونو می‌کشن! 
همسایه‌شون که یه معلم ریاضی ناراحت تنهای به شدت نابغه‌ست و عاشق مادره‌ست، متوجه قضیه میشه  و بهشون پیشنهاد میده نقشه‌ای بچینن تا پلیس از ماجرا بو نبره.
از اونور هم دوتا کارآگاه جنایی خفن درگیر پرونده میشن و خلاصه ما موش و گربه بازی‌های اینا رو می‌خونیم. با این‌که از همون اول قاتل و مقتول و انگیزه قتل مشخصه، اما داستان هیجان زیادی داره و ما خدا خدا می‌کنیم تا اینا لو نرن.» 

و ریویوی گودریدزم رو هم اینجا کپی پیست میکنم که صبح روزی که تمومش کردم، نوشتم و خوندنش ممکنه اسپویل داشته باشه براتون، هرچند به همه‌چی سربسته اشاره کردم اما ممکنه یه کدهایی از پایان داستان بهتون بده.🫦

 «خیلی کم پیش میاد برای خوندن کتابی، بیدار بمونم.
درست وقتی که به‌نظر می‌رسید همه‌چی تموم شده و ماجرا همونطور که انتظار می‌رفت، پیش می‌ره، یوکاوا یه جمله‌ای به یاسکو میگه که از فرط حیرت کم مونده بود دچار open lock بشم. احتمالا بپرسید اپن‌لاک یعنی چه؟ خب وقتی دهانت از تعجب خیلی باز شه ممکنه کوندیل بیفته جلوی دیسک مفصلی و دیگه نتونی دهانت رو ببندی🗿
بقیه کتاب رو دیگه با چشمای خیس خوندم، بعد که تموم شد پوستم زیر قطره‌های خشک‌شده اشک، تاکسیدرمی شده بود. با اینحال هیگاشینو به این ضربه اکتفا نکرد و صفحه‌ی آخرش یک ضربه مهلک بهم زد. شاید اولین توئیست داستان، مغز جنایت‌کارم رو ارضا کرده باشه اما صفحه‌ی آخر منو فروریخت. اصلا و ابدا به هیچ عنوان، حق نداشت با ایشیگامی این‌کارو بکنه. می‌خواستم کله صبح همزمان با مؤذن مسجد محله‌مون، زوزه بکشم.
آقای هیگاشینو جنایتکار بی‌رحم واقعی تو هستی، چطور تونستی؟؟؟ چه نیازی بود؟؟؟ و بعدش فقط داشتم به زمین و زمان فحش می‌دادم، می‌خواستم یاسکو رو با سیم کوتاتسو خفه کنم. به صورت یوکاوا چنگ بزنم و سر ایشیگامی مغمومم رو بغل بگیرم و باهاش زار بزنم.»
          
Mahsa bgbn

1402/09/09

            ۸-۹ آذر ۱۴۰۲ | کتاب سی‌وششم.
یه نمایشنامه‌ی خارق‌العاده👏🏿👏🏿
نمایشنامه‌های دورنمات و کلا ترجمه‌های حمید سمندریان به لیست مطالعه‌‌م اضافه شدن.
من قبل از این نمایش‌نامه دوتا جنایی ضعیف از دورنمات خونده بودم و پرونده‌اش برای همیشه بسته شده بود تا این‌که تو گودریدز دیدم یه نفر پیشنهاد داده نمایشنامه‌های دورنمات تو یه لِول دیگه‌ن. دوس داشتم امتحان کنم تا شاید قبلیارو بشوره ببره. و بعله! موفقیت‌آمیز بود. از این نمایشنامه‌ها که آدم رو به وجد میارن و درگیر می‌کنن. البته من از نمایشنامه چندان خوشم نمیاد و ترجیحم اینه داستان کوتاه بخونم. اما اتفاقا هر نکته‌ای  که نویسنده راجع به جزئیات صحنه و شخصیت‌ها اضافه می‌کرد بیشتر بهم می‌چسبید و به دارک و ابزورد بودن ماجرا می‌افزود.
نمی‌دونم چقدر توضیح بدم از داستان تا هم اسپویل نشه و هم ترغیبتون بکنه برین سراغش.
اما ماجرا درباره‌ی رویارویی فقر و عدالت و انسانیته. درباره‌ی یه شهر فقیر و ورشکسته‌ست که روزی بانوی میلیاردر و خیّری که از اهالی قدیمی اون شهر هست به همراه خدم و حشم و البته یک تابوت واردش میشه و میگه حاضره یک میلیارد به مردم شهرش کمک کنه، فقط به یک شرط؛ مردم باید مرتکب یک «قتل عادلانه» بشن!!
آیا مردم حاضر میشن به‌خاطر پول جان یک انسان رو بگیرن؟ آیا این قتل، واقعا عادلانه‌ست؟ 
چیزی که برام جالب بود اینه که تو این داستان ما شخصیت‌های سیاه و سفید نداریم. همه خاکستری‌ن. جای جلاد و قربانی مدام عوض میشه و خیلی راحت نمیشه از پیام داستان عبور کرد.
دورنمات علی‌رغم ضعفش تو داستان‌های کارآگاهی، نمایشنامه جونداری نوشته.
          
Mahsa bgbn

1402/09/04

            ۴ فروردین ۱۴۰۰
۴ آذر ۱۴۰۲
نادرخان! نمی‌دونم چی بگم و چطوری بگم. قبل از خوندن یادداشت‌های پایانی‌ت، با خوندن هر سطر کتاب، بدوبیراه‌هایی که باید می‌نوشتم رو تو ذهنم مرتب می‌کردم. به خودم قوت قلب می‌دادم فقط چندصفحه دیگه تحمل کن، تموم میشه و میتونی خودت رو خالی کنی.
 می‌خواستم گالانی بزنمت نادرخان! اما خوندن حرف‌های پایانی‌ت آب رو آتیش بود. خشم و انزجار و ناامیدیم به قطرات اشک بدل شد و فروچکید. قلبم صاف صاف شد. سوختم..
‌
نادرخان ازت ممنونم که همه این مدت کنارم بودی. چه ذوقی داشتم وقتی کتابت رو ۱۲۰ هزارتومن خریدم. و چند سال بعد، نوروز ۱۴۰۰ احساس کردم بالاخره آمادگی‌شو دارم شروعش کنم. چه لحظه‌های نابی بود وقتی عاشق گالان‌اوجا شدم. صدای تپش‌های قلبم هنوز تو گوشمه. آخه من همیشه عاشق دیوونه‌ها میشم.
حتی یادمه فالوئرام رو تهدید می‌کردم اگه آتش بدون دود رو نخونین، گالان‌اوجا رو میفرستم سراغتون:) طولی نکشید که دوباره عاشق شدم، این‌دفعه عاشق گالان‌اوجای دوم؛ آت‌میش یکی‌یدونه‌م. 
و دوباره و دوباره... 
و یادم نمیره اون شب بارونی که ..... رو کشتن و من چه زاری می‌زدم تنهایی تو اتاقم. و همون لحظه سر اسپویلی که نکردم با یکی از دوست‌هام جر و بحث کردم و همه چی بینمون تموم شد. و یادم نمیره دوست دیگه‌ای رو که هر وقت می‌دیدمش ذله‌ش می‌کردم بس که از آتش بدون دود محبوبم براش سخنرانی می‌کردم. مطمئنم هر وقت اسم آتش بدون دود رو بشنوه، یادم میفته/ یادش میفتم؟؟!!
خاطره‌های زیادی با این کتاب دارم نادرخان. حیف که ساعت پنج و نیم صبحه و لوب فرونتال مغزم درد میکنه. 
نادرخان ازت ممنونم برای کتابی که نوشتی! برای همه احساسات و خاطره‌های خوبی که با جادوی کلماتت بهم هدیه دادی. برای پنج جلد شاهکاری که خلق کردی ازت ممنونم! خیلی زیاد دوسِت دارم. حتی با وجود این‌که دو جلد آخر مجموعه‌‌ت رو می‌خوام از حافظه‌ام پاک کنم اما همچنان خیلی دوست دارم. روح بزرگت رو ستایش می‌کنم. امیدوارم بخاطر همه ناسزاهایی که با خوندن دوجلد آخر به زبون آوردم منو ببخشی. میدونی که ازت انتظارات زیادی داشتم. میدونی که اون حرفا از ته دلم نبود. میدونی که من هر کیو بیشترتر دوست داشته باشم، بیشترتر بهش سخت می‌گیرم و بیشترتر اذیتش می‌کنم و بیشترتر هم ازش ناراحت می‌شم.
لوب فرونتالم داره منفجر میشه دیگه...
نادرخان کاش بیشتر عمر می‌کردی و این دو جلدی رو که انگار به زور اسلحه‌ی عزرائیل، باعجله و ناشیانه نوشتی، بازنویسی می‌کردی. چون مجموعه‌‌ت لیاقت پنج ستاره طلایی رو قطعا داشت. حیف که نشد..
دیگه توان بیشتر نوشتن رو ندارم.
روح آزادی‌خواهت شاد عزیزم! ❤️

(خوندن مجموعه‌ی آتش بدون دود، ۲ سال و ۸ ماه یا به‌عبارتی ۹۷۷ روز طول کشید.🙇🏽‍♀️) 
          
Mahsa bgbn

1402/08/05

۱۴ مهر - ۵
            ۱۴ مهر - ۵ آبان ۱۴۰۲ / کتاب بیست و نهم. 

خیلی با این کتاب بهم خوش گذشت. من صوتی‌شو با گویندگی فوق‌العاده‌ی رضا بهبودی گوش دادم. یکی از بهترین تجربه‌های کتاب صوتی‌م بود. ترجمه کتاب هم عالی و روان بود. خلاصه یه پکیج کامل. 
این کتاب یازده داستان کوتاه داره. بعضی داستان‌ها خیلی خیلی کوتاه و بعضی نسبتا بلندن. به‌جز دوتا داستان ‌[وسط تار عنکبوت] و [به دلایلی صرفا ادبی] از باقی داستان‌ها واقعا لذت بردم. موضوع داستان‌ها خیلی جالبه. آدم‌هایی که تو موقعیت‌های عجیب و غریب و مضحکی گیر افتادن و به شیوه‌های عجیب و غریب و مضحکی هم مشکلاتشون رو حل میکنن. جالبه خودم رو میذاشتم جاشون و میگفتم اگه برا من این اتفاق میفتاد چه کار دیگه‌ای میتونستم بکنم؟
مردی که یک همسایه به‌شدت کثیف و بوگندو داره که نه حموم میره نه لباساشو میشوره و تنها چاره‌ای که به ذهنش میرسه اینه که همسایه‌شو بکشه. 
مرد دیگه‌ای که به‌خاطر شکستن کلید تو قفل در خونه‌ش، زندانی شده و هیشکی به دادش نمیرسه تا نجاتش بده. 
مرد دیگه‌ای که برای تعطیلات به کشوری میره که قوانین عجیب و غریبی داره و به خاطر یه سوتفاهم به اعدام محکوم میشه. 
مردی که فکر میکنه یه عنکبوت بزرگ تو شلوارشه و اگه تکون بخوره قراره نیشش بزنه و بمیره. 
و داستان‌های دیگه‌ای که خیلی باحال بودن. 
همه این داستان‌ها رو مترجم به شیوایی ترجمه کرده و طنز متن خیلی خوب به مخاطب فارسی زبان منتقل میشه. یه تعابیر ماهرانه‌ای به‌کار برده که یک‌جاهایی منو انگشت به دهن می‌کرد که تو متن اصلی کتاب چی بوده که این کلمات به ذهنت رسیده؟ مخصوصا تو داستان اول اون آخراش. دست مریزاد به آقای مترجم! 
خلاصه که برای بار چندم میگم خیلی این کتاب بهم چسبید و فقط به خاطر اون دو تا داستان که نه جالب بودن و نه طنزی داشتن، یک ستاره کم کردم.
به همه نمی‌تونم پیشنهادش بدم چون ممکنه به‌نظرتون سخیف و مسخره و یا تهوع‌آور باشه ولی اگه خواستین برین سراغش حتما حتما صوتی‌شو گوش بدین. 
‌(‌یه چیزی یادم رفته بود بگم، چقد اسم‌‌های اهالی آمریکای لاتین جذاب و خوش‌آهنگن😭💖) 

          
Mahsa bgbn

1402/07/17

            ۱۱-۱۶مهر ۴۰۲ / کتاب بیست‌وهفتم. 

موضوع کتاب خیلی جالب و بدیعه. از نگاه ربات فوق‌هوشمندی به اسم کلاراست که داستانش رو از زمانی که تو ویترین فروشگاه به همراه  «ای‌اف» های دیگه بود، برامون تعریف میکنه و بعدها دخترکی به اسم جوزی میخرتش و.. 
کلارا ربات خاصیه، هوش و یادگیری بالایی داره و عاشق کشف محیط اطرافشه و صدالبته عاشق خورشید. چون ای‌اف‌ها با انرژی خورشیدی شارژ میشن. 
داستان طبیعتا درباره آینده‌‌ست که ربات‌های هوشمند دوست و همراه بچه‌هان. و هر بچه پولداری یه ای‌اف‌ می‌خره که تو کارهاش بهش کمکش کنه و از تنهایی درش بیاره. 
از اواسط کتاب متوجه شباهت خیلی زیادش به یکی از اپیزودهای سریال black mirror شدم که با گذشت سال‌ها هنوزم فکر کردن بهش مور مورم میکنه.
اما راستش من با داستان نتونستم کنار بیام. یه‌سری انتظاراتی از اینجور کتابای علمی‌-تخیلی دارم که تو این کتاب بهش پرداخته نشده بود. چون یه کتاب با سیصد و خورده‌ای صفحه‌ست انتظار داشتم یه اطلاعاتی هم راجع به تکنولوژی ربات‌ها بهم بده، یکم زبان علمی و تخصصی داشته باشه اما فقط به بُعد اخلاقی و احساسی ماجرا پرداخته شده بود. کلارا راجع به تک‌تک جزئیات محیط اطرافش به ساده‌لوحانه‌ترین شکل ممکن صحبت می‌کرد (گاهی حتی فراموش می‌کردم یه ربات هوشمنده! ) اما راجع به قسمت‌های مختلف ساختار پیچیده خودش، پردازنده‌هاش، توانایی‌های عجیب و غریبش و تغییراتی که کم‌کم توش اتفاق میفته، هیچچچ آنالیز و دیتایی نمی‌داد. تصورم اینه ربات‌ها حداقل یه گوگلی چیزی داشته باشن که راجع به هر چی که ازش سر درنمیارن یه سرچی بزنن:))) 
اما خب همونطور که گفتم ما با نگاه معصومانه و کنجکاو یک ربات که کم‌کم با احساسات جدید و شرایط متفاوتی آشنا میشه طرفیم. 
داستان ریتم کند و یکنواختی داره و قطره‌چکانی بهمون اطلاعات میده. از اواسط داستان با واژه «ارتقایافته» طرفیم که من تا آخر داستان له‌له می‌زدم بفهمم این آدم‌ها چجوری ارتقایافته میشن و چه فرقی با بقیه دارن و اصلا چرا ارتقایافته میشن؟؟؟ که خب هیچی گیرم نیومد. فوقش فهمیدم یه سری تغییرات ژنتیکی رو این آدم‌ها انجام میشه که خب چندوچونش در ابهام موند:))
مکالمه شخصیت‌ها هم خیلی عجیب و مبهم و تکراری و رو مخ بود. دختر و پسر ماجرا حدودا پونزده سالشونه اما بیشتر بهشون می‌خورد ده سالشون باشه. نقاشی می‌کشیدن! حباب‌بازی می‌کردن! شایدم سانسورهای صداسیمایی می‌خواست بهمون بقبولونه که اینا جاست فرندن:)) 
ولی میشه اینطوری هم به قضیه نگاه کرد که چون ما از دریچه نگاه کلارا به ماجرا نگاه می‌کنیم از خیلی مسائل مطلع نمی‌شیم و خیلی از حرف‌ها رو نمی‌شنویم!
خلاصه که این داستان پتانسیل زیادی داشت که با پرداخت ناقص به یه سری مسائل و تکرار مکرر یه سری مسائل دیگه، حیف شده بود. می‌تونست حجم کمتری داشته باشه. یا یه داستان‌کوتاه شسته‌رفته از توش دربیاد. 
تا یادم نرفته بگم وقتی کتابو تموم کردم با قلبی پر از اندوه و چشم‌هایی پر از اشک فقط یه جمله تو ذهنم رژه می‌رفت: عشق و احترام و وفاداری رو از ای‌اف‌ها یاد بگیرید آدم‌های لنتی!
‌
 
          
Mahsa bgbn

1402/06/11

            کتاب بیست و پنجم
۹-۱۱ شهریور ۴۰۲

بسیار تاثیرگذار و مهم و فراموش‌نشدنی...
به یکبار خوندنش نباید اکتفا کرد. چقدر لایه‌های عمیق و نهفته و کشف‌نشده داره. چقدر جزئیاتش دقیق و حساب‌شده‌س. نمی‌دونم چه کلماتی انتخاب کنم تا احساسم رو بیان کنم. تا همیشه تو ذهنم می‌مونه. تو صفحات ابتدایی کتاب، با خوندن نامه‌های سرشار از رنج و جنون زنی که شوهرش بهش خیانت کرده، خشمگین می‌شیم و با بی‌صبری منتظریم تا نوبت مرد شه و از خودش دفاع کنه درحالیکه مطمئنیم هیچ دلیل محکمه پسندی برای توجیه کارش نخواهد داشت. مردی که زن و بچه‌ها و زندگی مشترکش رو دوست داشته اما احساس ملال و نارضایتی و محدودیت، می‌کنه و نهایتا با دختری جوان وارد رابطه عاشقانه میشه تا از بندهایی که نهاد خانواده و نقش همسری و پدری به جسم و روحش زدن رها شه و احساس آزادی و شکوفایی بکنه! احتمالا همه‌مون از شخصیت چنین مردی احساس تنفر می‌کنیم.
فصل دوم کتاب از زبان مرد روایت میشه. اما در کمال تعجب ماجراهای حدود چهل سال بعد رو تعریف می‌کنه و تا نیمه کتاب باید منتظر باشیم تا چیزی که می‌خواستیم رو بخونیم. این بخش از داستان شوک بزرگی بهمون وارد میکنه. تغییراتی که تو رابطه زن و مرد بوجود اومده احتمالا ما رو امیدوار به آینده این خانواده و ترمیم زخم‌هاشون میکنه. و از اینجاست که ما با احساسات عجیب و متفاوت و عمیقی مواجه میشیم. چراهای زیادی تو ذهنمون شکل می‌گیره. لابد منتظریم تا مرد بگه سرنوشت انتقام زن و بچه‌ها رو ازش گرفته و رابطه‌ی عاشقانه‌ش با معشوقش نابود شده و الان پشیمونه.. منتظریم ببینیم چه تغییراتی تو روابط این خانواده چهارنفره‌ی آسیب‌دیده بوجود اومده؟ بچه‌ها چه احساسی دارن؟ این اتفاقات چه تاثیری تو روحیه و تربیت و آینده‌شون گذاشته؟
هر کدوم از ما می‌تونیم یکی از آدم‌های این داستان باشیم. اگر زمانی اسیر عشقی/هوسی خارج از چهارچوب خانواده بشیم، اگر بخواهیم از قید و بندها رها شیم، باید چیکار کنیم؟ اگر آدم رویاهامون کسی غیر از همسرمون باشه؟ اگر جایی جز خونه و خونواده احساس آرامش داشته باشیم... تکلیف ما چیه؟ یکی بزنیم تو گوش خوشبختی‌ای که در انتظارمونه؟ به خودمون خیانت کنیم؟ یه عمر با حسرت زندگی کنیم؟ یا عشق و تعهداتمون به خانواده رو رها کنیم و بی‌تفاوت پی لذت‌های شخصی‌ بریم؟
تا قبل خوندن بندها جواب‌های مشخصی برای این سوال‌ها داشتم اما بعد از تموم کردنش لااقل تو این لحظاتی که دارم می‌نویسم، ذهنم بی‌قرار و پر از علامت سواله. بندها پاسخی به این سوالات نداره، نمیگه چی درست و چی غلطه. فقط از زوایای مختلف این قضیه رو روشن میکنه و میتونه روزها درگیرتون کنه.
* من رو یاد کتاب دوستش داشتم آنا گاوالدا و اپیزود ملال زوجیت پادکست انسانک انداخت.

          
Mahsa bgbn

1402/06/08

            کتاب بیست و چهارم
۳-۸ شهریور ۴۰۲
‌
تو ریویوها خیلی این مطلبو دیدم؛ 
یکی این‌که داستان کتاب با واقعیت در تضاده و سفارشی نوشته شده. کلا هولوکاست پر از جزئیات ضد و نقیضه. کاری با راست و دروغش من ندارم الان.
یکی دیگه این موضوع که نویسنده تو داستانش به‌جای بچه یه سری عقب‌مانده بهمون تحویل داده بود😂 ۹ ساله‌هایی که عقلشون و قدرت درکشون از محیط اطراف، اندازه یه آدم احمقه. کدوم ۹ساله‌ی کودنی تو یک سال اسم و قیافه‌ی دوستای قدیمی‌شو فراموش میکنه:/// شاید ۹ساله‌های جنگ‌جهانی یه تخته‌شون کم بوده! شاید پسربچه‌های ۹ساله کلا اینطورین:))) ولی خداروشکر من یکی که ۹‌ساله‌ی فهمیده و باهوشی بودم.😂
‌
حالا داستان درباره چیه؟
برونو یه پسربچه ۹ساله‌ست که پدرش یکی از فرماندهان نازی و نورچشمی‌ هیتلره، یه روزی مجبور میشن به‌خاطر ماموریت پدر، همراه خانواده به یه جای پرت اسباب‌کشی کنن. خونه جدیدشون خیلی از برلین دوره و حصاری اطراف شون هست که اونا رو از آدم‌های دیگه‌ای که پیژامه‌های راه‌راه یک‌شکل پوشیدن، جدا میکنه. اون آدم‌ها کی هستن؟ چرا پشت حصارن؟ چرا همه‌شون یک‌شکل لباس پوشیدن؟ آیا بچه‌ای اونجا هست تا با برونو دوست شه؟..
‌
به امتیازم نگاه نکنید نشستم های‌های گریه کردم باهاش. یاد کتاب دوست بازیافته افتادم. 
یه فیلم هم داره میرم الان ببینم.
*[فیلمشو دیدم، یه جاهایی خیلی بهتر بود از کتابش. برونوی فیلم ۸ساله بود و خیلی باهوش‌تر از برونوی کتاب. کم‌تر نق میزد:) شخصیت مادرش هم خوب از آب دراومده بود. یهودی‌ستیزی‌ش هم واضح و مدلل بود.
در کل مکمل خیلی خوبی برای کتاب بود. بعد خوندن کتاب، حتما ببینیدش]
          
Mahsa bgbn

1402/06/02

            ۳۱مرداد-۲ شهریور ۴۰۲
کتاب بیست و سوم 

باید به امتیاز گودریدز اعتماد می‌کردم و نمی‌خوندمش. ۳.۵ برای یه کتاب امتیاز خوبی نیست. اخیرا افتادم رو دور خوندن کتابای کم‌حجم. اسم یو نسبو خیلی به گوشم خورده بود و می‌خواستم یه کتابی ازش خونده باشم پس دانلودش کردم.
یاد فیلم Leon the professional افتادم. اولاف یه قاتل تنهاست که فقط تو آدم‌کشی کارش خوبه. شخصیت لطیف و ساده‌ای داره. نمی‌تونه زن‌هارو بکشه و از قضا رئیسش بهش ماموریت داده زن خودشو بکشه. اما اولاف زنه رو نمی‌کشه و در عوض یه نفر دیگه رو می‌کشه و میفته تو دردسر...
از یه جایی داستان، دیگه فیلم هندی میشه و من از همونجا دیگه ارتباطم با کتاب قطع شد. با یه قیافه پوکر می‌خواستم کتابو دراپ کنم. اما با بی‌میلی ادامه‌ش دادم فقط چون تو بولت‌ژورنالم اسمشو نوشته بودم و دلم نمی‌اومد خط‌خطیش کنم و تا آخرشو هم نمی‌فهمیدم الکی ذهنم درگیر میشد. چشم‌هام از رو کلمه‌ها سر می‌خورد و تو جمله‌ها دقیق نمی‌شدم فقط میخواستم زود تموم ‌شه. 
آخرش اما بغض کردم. یه توئیستی داشت که قلبم شکست. مطمئنم اگه یه فیلمی ازش می‌ساختن باهاش گریه می‌کردم. اما کتاب واقعا رفته بود رو مخم. من اینجور پلات‌های پیش‌پاافتاده‌ و تکراری و شخصیت‌های سطحی و دیالوگ‌های آبکی رو نمی‌تونم تحمل کنم. پس هر چقدر هم نویسنده تلاش کنه یه پایان تراژیک تحویلم بده نمی‌تونه راضی‌م کنه.
از خوندنش پشیمونم. اما نمیگم نخونیدش. شاید شما بتونید ارتباط برقرار کنید و دوسش داشته باشید.