بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

پیاده

پیاده

پیاده

بلقیس سلیمانی و 1 نفر دیگر
3.8
17 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

33

خواهم خواند

10

روزنامه ای می اندازد جلو در اتاق و مشغول پاک کردن سبزی می شود. تهران هر خوبی ای که داشته باشد، این بدی را دارد که خانه هایش تنگ و ترش اند و باغ و باغچه ندارند. یک وجب حیاط، دارند و یک قاب آسمان. هفته ی اول به کرامت گفت"جونُم نذرت، درسته ما خونه ی آن چنانی نداشتیم ولی حیاط جلو خونه مون به اندازه ی نصف این تهرون بود! ناشکری نمی کنم ها، ولی دل آدم تو این خونه می پوسه به شاهزاده ابوالقاسم." کرامت خندیده بود، دست زده بود به پک و پهلوی چربی گرفته ی انیس و گفته بود "عادت می کنی انیس خانم. یک سال که آب تهران بخوری، شیش دانگ می شی تهرونی."

لیست‌های مرتبط به پیاده

یادداشت‌های مرتبط به پیاده

اِلی

1400/09/28

            منتشرشده در کافه داستان
بلقیس سلیمانی این‌بار به سراغ یک «تنهایی زنانه» رفته‌است. انیس زنی که به‌واسطه شوهرش،کرامت، در سال‌های دهه60 از گوران به تهران آمده از آینده‌ای که انتظارش را می‌کشد بی‌خبر است. کرامت بعد از ازدواجی ناموفق به سراغ انیس، دختری فقیر، کم‌سواد اما زیبا می رود و همزمان که در دانشگاه تهران مشغول تحصیل میشود انیس را در خانه‌ای در محله هاشمی محصور می‌کند. دخترک مجبور است بدون این‌که حتی کلامی با مهمان کرامت،آقاهوشنگ، هم‌صحبت شود در خانه محصور باشد.
 انتخاب زاویه‌دید سوم‌شخص محدود به ذهن انیس بهترین ابزار قصه‌گویی است. همین تکنیک باعث می‌شود مخاطب جهان را از ذهن زنی روستایی که دنیایی شفاف دارد ببیند و قدم به قدم با او همراه شود. شوهر انیس او را کتک می‌زند و از تحقیرکردن او پیش روی مهمان باکی ندارد اما انیس با تمام وجود او را می‌پرستد و هربار گویی به ناجی‌اش بنگرد کرامت را تحسین می‌کند. اما با دستگیری کرامت ورق برمی‌گردد. انیس که حیطه شناسایی‌اش از خانه فراتر نرفته مجبور می‌شود پی کرامت را در دانشگاه تهران بگیرد. توصیف محیط دانشگاه از زبان انیس تامل‌برانگیز است. کرامت را بخاطر غیبتش نفرین می‌کند اما او آن‌قدر بی‌رویاست که با دیدن دخترانی هم‌سن خودش هیچ احساسی نسبت به بودن در این محیط ندارد. ذهن انیس به کرامت محدود است و اگر بخواهد از کرامت بگریزد، در خیال برادر کوچکش،اسفندیار، فرومی‌رود. ریتم داستان با رفتن انیس به گوران و پس از آن فرار او از دست گورانی‌ها به تهران تندتر می‌شود. انیس به تهران بازمی‌گردد و کودکی را که باعث بدنامی او در گوران شده به دنیا می‌آورد به امید آن‌که روزی پسرش را به خانه بازگرداند و مایه شرمساری گورانی‌ها را فراهم کند. جان کندن انیس برای زنده ماندن اینجا آغاز می‌شود؛ تغییر او از زنی روستایی که جایی را نمی شناسد و در کنار سایه سرش احساس امنیت دارد به زنی که تهران را برای تکه نانی زیر و رو می‌کند؛ زنی که بچه هایش را (که دومی بعد از ازدواج با آقاهوشنگ به‌دنیا می‌آید) به نیش می‌کشد، یاد می‌گیرد چطور جلب ترحم کند، داستان ببافد و بی‌خجالت فحش بدهد.
انیس با زبانی که جهان او را می سازد همخوانی ندارد و این اولین نشانه تضاد میان جهان ذهنی او و جهان بیرونی است. گردش شخصیت انیس در زبانی که بکار می‌برد کاملا واضح است. چه از نحوه تشکر کردن که نویسنده صراحتا آن را مطرح می‌کند:«مدتی بود دیگر به کسی نمی‌گفت ممنون یا ببخشید. به همه می‌گفت «خدا به‌تون عوض بده.» این را هم از زن‌های افسرخانم یادگرفته بود. گاهی هم می‌گفت:«یک در دنیا، صد در آخرت...» خوب می‌فهمید در این موقعیت جدید باید کلمات جدید یاد بگیرد.» چه از تفاوت برخورد انیس با کرامت و آقاهوشنگ. انیسِ صاف و صادق شوهرش را علی‌رغم میل او «جونُم» صدا می‌زند اما در مقابل نگاه انیسی که در میان مشکلات استخوان ترکانده به آقاهوشنگ، «یک نون خور اضافی» است. انیس به‌واسطه شرایط تغییر می‌کند. از زنی بی‌دست‌وپا به زنی تبدیل می‌شود که انگشتر را به‌جای حقوقش برمی‌دارد. ذهنش که پیش از این رویایی نداشت با رویای پسرانش پر می‌شود. نویسنده آرام روند تغییر را بیان می‌کند.
احساساتی که در این رمان با آن‌ها مواجه می‌شویم شگفت‌انگیزند. احساسات زنانه‌ای که در کم‌تر اثری اینطور بی‌پرده به مخاطب نشان داده می‌شوند. از احساساتی که نوعروس کرامت در خانه او دارد و حسی که باخجالت با خود مزمزه می‌کند، تا ترسی که انیس تنها در مقابل مردان می‌چشد. از حس قدرشناسی او درمقابل بچه‌های «حاج‌خانم سیفی» تا حس او در مقابل دیدن دوباره کرامت:«انیس از یک هفته قبل یکسره با دلش در دعواست، با این‌همه چشمش که به کرامت می‌افتد عن‌قریب است که قلبش قفسه‌ی سینه را بشکافد و خودش را بیندازد روی پاهای کرامت. چنان حالش دگرگون می‌شود که دست می‌گیرد به دیوار و چادرش را می‌کشد روی صورتش. به کرامت سلام می‌کند اما نمی‌شنود کرامت جوابش را می‌دهد یا نه. خیلی حرف‌ها آماده کرده بود که به او بگوید اما ناگهان ذهنش می‌شود یک مَشک خالی. حتا برای لحظاتی نمی‌داند کجاست و برای چه آن‌جاست»
یکی دیگر از هوشمندی‌های انتخاب زمانی سلیمانی برای رمان در رابطه میان جنگ و مردم مشخص می‌شود. درحالی‌که تصور همگانی از سال‌های جنگ گره خوردن زندگی روزمره مردم با مقوله جنگ و پشت صحنه آن است، نویسنده تصویری دیگر از تهران می‌سازد. تهرانی که مردمانش از موشک و بمب نمی‌ترسند. زن‌هایی در این شهر هستند که اجتماعشان برای پشتیبانی رزمندگان نیست. این زنان چنان درگیر مسئله «از گرسنگی نمردن» هستند که فرسنگ‌ها از زنان خانه‌داری که پیش‌ازاین همواره درحال دوخت‌ودوز برای جبهه‌ها تصویر می‌شدند فاصله دارند. زنان در این رمان در انتظار عزیزی در جبهه ها نیستند. بی واسطه ترین تصویری که از «مرگ در جنگ» مشاهده می‌کنیم نه تصویر کلیشه‌ای شهادت جوانان که تصویر مرگ نوه زهراخانم است. جوانمرگ شدنی که نه در راه آرمان و عقیده که طی سانحه‌ای رخ می‌دهد. کلیشه‌ها می‌شکنند و صدای اقلیت‌ها به گوش می‌رسد.
«پیاده» مانیفست اقلیت هاست و سعی دارد از زبان خودشان، به دنیایشان بنگرد. کرامت عضو یکی از گروه‌های مخالف حکومت است و از این منظر او نیز اقلیتی سرخورده که زیستش همواره با تهدید حاکمیت مواجه بوده محسوب می‌شود. از سویی «زن» در این رمان به مثابه اقلیتی است که همواره تحت سیطره مرد قرار دارد. انیس روستایی است. یعنی یکی از اقلیتی که در سایه، زیستی همراه با رنج و مرارت دارند. زنان دیگر داستان نیز قسمتی از اقلیتی دیگرند،زنانی که بار زندگی را به دوش می‌کشند و دم برنمی‌آورند. این رمان درباره زنان در اقلیت مانده است، اما بیش از این‌که درباره کردار و منششان باشد درباره طرز تفکر آن‌ها نسبت به خودشان است. درست است که آزادی عمل به دست مردان است اما این زنان هستند که کنش‌های سازنده دارند و شریان زندگی را مدیریت می‌کنند. زنانی که قدرتمندند اما در سایه مردشان قرار می‌گیرند.
          
                پیاده‌ای که مخاطب را هم پیاده می‌کند
کتاب را به صورت صوتی گوش گرفتم. تلخ بود. زهرش به تمام گوشه کنار ذهن و روحم ماسیده است. چه طور یک زن می‌تواند بدبختی زن دیگری را خواه واقعی و خواه خیالی به تصویر بکشد؟ خیلی دوست داشتم تصویر دوربین مدار بسته ای از نویسنده در هنگام نگارش فصل آخر تصویر ضبط می‌کرد. فصل آخر را هنگام رانندگی گوش می‌دادم. پایم روی ترمز سنگین شد. کنار خیابان توقف کردم. دوست نداشتم ناظر خواهرکشی باشم، اما چه باید می‌کردم تصویرسازی قوی بود و من تسلیم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.