یادداشت‌های فاطمه سادات رضادوست (15)

        آنی شرلی را پتو پیچ، در سرمای هوا زیر سقف ایوان خانه مان و گاها سر کلاس های مجازی و زنگ های تفریح و گاها در اسنپ، خواندم، در موج احساسات داستان غرق شدم، نهایت لذت را ازش بردم و لحظه ای ازش خسته نشدم، چون دقیقا وقتی آن را گیر آوردم که عقیده داشتم کتاب های نوجوان، حتی اگر بتوانند چیزی بیاموزند گزینه ی مناسبی برای یاد گرفتن خیلی چیز ها نیستند(هنوز هم این عقیده رو دارم و همچنان کتاب ها رو فقط برای سرگرمی و شاید احساس همدردی میخونم)
تقریبا ماه پیش قسمت آخر سریالش را دیدم و مطمئن شدم که میخواهم کتابش را بخوانم، آن هم وقتی متوجه شدم که سریال بعد از آزمون ورودی و قبولی در دانشگاه ادامه نداشت و ساخته نشده بود و آخر عاقبت آنی و گیلبرت معلوم نبود.
و باید بگویم مونتگمری عزیز، ای کاش اولین دیدار آنی و گیلبرت مثل فیلمش بود و کاش وقتی گیلبرت از آنی درخواست آشتی کرد و آنی قبول نکرد، عکس العمل گیلبرت این نمی بود که دیگر اهمیتی برایم ندارد و مهم نیست و شخصیتش را کوچک نمی کردی.
بگذریم، چون من گیلبرت را در فیلمش از خود آنی بیشتر دوست داشتم!
آنی عزیزم مثل خودم قبلا دختر پر حرفی بوده که همیشه تذکر دریافت میکرده، دوست داشته فرو رفتگی ای روی گونه اش میداشته، همیشه در تخیلاتش غرق می شده و زمان از دستش در می رفته، دوست داشته روزی غش می کرده و موهایش قرمز نمی بوده. همیشه به خاطر ظاهرش خودش را سرزنش می کرده و با ذره ای تعریف از خودش، بال در می آورده. دقیقا مثل ۲ سال پیش من(البته اگه کک و مک و موی قرمز را در نظر نگیریم) 
حالا بزرگ تر شده و برای اهدافش به شدت تلاش می کند و در آخر، داغ مرگ متیو و مشکلاتش را به دوش می کشد.
لحظه ای که آنی گفت دوست دارم حرف هایم را برای خودم در قفسه سینه ام نگه دارم و خودم از آن ها لذت ببرم، آنی عزیزم دیگر بزرگ و مستقل تر شده بود و من واقعا دلم برای آنی قبلی  لک زد،
اما جلد های بعدی را به خاطر بیشتر آشنا شدن با گیلبرت خواهم خواند، هرچند گیلبرت سریال را بیشتر دوست داشتم اما گمان نمی کنم بعد از جلد اول، شخصیت گیلبرت کتاب با فیلمش چندان فرقی بکند.
امیدوارم آنی عزیزم در جلد های بعدی چندان آدم حوصله سر بر و متواضعی نشود و از خواندنش خسته نشوم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

54

          اولین بار که کتاب رو دیدم تقریبا ۲ سال پیش بود که یکی از فامیل های بنده کتاب رو دستم داد و گفت: بیا بخون!
اول فکر می کردم داره دستم میندازه چون آن موقع برایم خیلی بزرگوار بود و فکر می کردم کتاب هایی که می خوند به درد سن من نمیخورد. اما خیلی جدی بود. منی که بین دو راهی گرفتن و نگرفتن گیر کرده بودم آخر کتاب رو برداشتم و ادعا کردم که دارم میخونم ولی فقط یه نگاه کوچولویی بهش انداختم و بعد پسش دادم. بعدا توی کشوی یکی از کمد های خانه مان پیدایش کردم جوری که انگار کسی پنهانش کرده بود. آخر کنجکاو شدم بخوانمش.
باید بگویم که "حیدر" ظرفیت این را دارد که عاشقش بشوی و همراهش گریه کنی، اما نباید خوانده شود.
کتاب از زبان امام علی (ع) نوشته شده بود، یعنی عملا نویسنده خودش را گذاشته بود جای امام علی(ع)!
تا اینجا باز هم شاید مشکلی نباشد،
ولی مسئله این است که طرز زندگی امام با نوشته های نویسنده تطابق ندارد.
مثلا،
اگر چیزی که هر سال زنگ های پیام باهاش مواجه می شویم که امامین ما برای شاد کردن دیگران شوخی هم میکردند را در نظر بگیریم،
وقتی که توی کتاب از زبان امام علی(ع) نوشته شده بود:( شوخی ام گل کرده بود)، احتمالا دید غلطی از امام علی(ع) ایجاد میشه.
و خیلی جاهای دیگه ما این ضعف رو میبینیم.
کتاب زیبای "حیدر" نباید خونده بشه، و از اول هم نباید نوشته می شد..
        

10

          ارباب حلقه ها، دنیایی متفاوت و تخیلی...
نباید با انتظار برآورده شدن همه ی علاقه ها سراغ کتاب بروی. ارباب حلقه ها کتاب متفاوتی ست. باید یادت باشد همه ی نکات کتاب و همه جمله هایش مهم است و باید با دقت بخوانی، توجه ات فقط به تیکه های که دوست داری نباشد، وگرنه هم در این جلد و هم احتمالا در جلد های بعدی چیز هایی را متوجه نمی شوی.(اگر ذهنیتی از داستان و شخصیت ها نداشته باشی(میتونید آخر نقد منو بخونید اگه میخواید شروع کنید کتابو))
این یه نکنه ی منفی نیست، یه سبکه. برای این که بعداً با کشف چیز هایی، بیشتر لذت ببری؛ اما احتمالا می شود آن را به عنوان یک پیشنهاد قبول کرد.
من به این کتاب نمی گویم سنگین(از لحاظ وزنش چرا!) اما ترجمه ی ادبی قوی ای داشت.
حس و حالم موقع خواندن کتاب مثل وقت هایی بود که تازه وارد یک جمعی می شوی و به صحبت هایشان گوش می دهی، میدانی موضوع جذاب است و سعی می کنی بفهمی ولی نمی توانی درست از آن سر در بیاوری!
احتمالا به دو دلیل
بیشتر کتاب فکرم سمت افکار و زندگی خودم می رفت./۵۰ صفحه را ۴ خط یکی خواندم و ظاهرا چیز هایی را جا انداختم که باید می فهمیدمشان.
و یک چیز دیگر
نقش جادو در کتاب کافی بود؟
شاید نه. جایی که دغدغه هابیت ها نداشتن چراغ بود قطعا گندالف(گندالف تو فیلمش همون دامبلدور خودمونه، دوست داشتم بگم🙃) می توانست با چوبدستی اش نوری بی افشاند!
جایی که هابیت ها باید اورک ها را می کشتند چرا گندالف وقتی دیگران تیغه و شمشیر استفاده می کردند او کاری با جادو نکرد؟ 
نمی دانم. شاید هم من انتظار داشتم هری پاتر بخوانم.
و چند موضوع دیگر که فعلا نمی توانم جایی در نقدم برایشان اختصاص دهم.
از مجموعه ای که هر جلدش تقریبا ۷۰۰ صفحه ست نباید انتظار داشت ارزش خواندنش در جلد اول مشخص بشود و باید دید داستان چه طور تمام خواهد شد.
اما لذت بردم؟
بله. حتی بعضی صحنه ها غیر منتظره و جذاب بود. (بعضی جاها هم شبیه هری پاتر بود)
احتمالا از ۲ جلد بعدی بیشتر لذت می برم.
❌اسپویل❌( اگه واقعا لو رفتن حساب بشه)
حالا داستان چی بود:
یه روز جایی در اعماق کوه ها چندین حلقه ساخته میشه. قدرت مند ترین حلقه( این حلقه یکی از نقشاش مثل نقش شنل یادگاران مرگ هری پاتره، وقتی توی انگشتت فرو میکنی تورو نامرئی میکنه که دشمن هات تو رو نبینن. میتونی باهاش زنده بمونی.) دست یه مردیه که کسی به اسم سائورون(که مثل ولدمورته) اون مرد رو نابود میکنه و حلقه رو برای خودش برمیداره. یه اتفاقاتی میوفته که حلقه میوفته دست بیل بو. سائورون بدون حلقه فقط یه چشمه، نه جسم داره و نه روح خیلی کاملی. بیل بو یه پسری داره به اسم فرودو. حلقه به دست گندالف(که مثل دامبلدوره) به فرودو میرسه. هدف داستان نابودی حلقه ست. حلقه نباید به دست سائورون برسه. فقط همون جایی میشه نابودش کرد که ساخته شده.
یاران حلقه گروهی ان که برای نابودی حلقه تلاش می کنن که البته....(نمیگم لو میره)
هرچقدر بیشتر ارباب حلقه ها رو میخونم، بیشتر حرصم میگیره که هری پاتر همه ش ایده ست.
پ. ن.: خیلی داستانش جذابه نه؟
        

52

        توی باغ کتاب بودم و دنبال یه کتابی می گشتم که واقعا بخوامش، از این ژانر داشتم کتاب ها رو نگاه می کردم. انتخابم کتابی دیگر بود، اما وقتی فهمیدم آوازی برای یک نهنگ درباره همان نهنگ ۵۲ هرتزی است، گرفتمش. وال ۵۲ که اون تازگی خیلی نظرم رو به خودش جلب کرده بود
والی که کسی نمیدانست از نوع خودش، باز هم والی وجود دارد یا نه، نمیتوانست با بقیه نهنگ ها ارتباط برقرار کند و همیشه تنها بود.
دوست داشتم بیشتر راجع بهش بدونم و بشنوم
و کتاب رو بیشتر با این دید خریدم و این که یه داستانی هم ازش خونده باشم.

داستان درباره دختری ناشنوا بود به اسم آیریس. که به طور کلی کتاب احساسات این دختر رو به احساسات وال ۵۲ تشبیه کرده بود و در نهایت از دیدارشون باهم در آلاسکا نوشته بود.
خوشحالم با کتابی مواجه نشدم که فقط در مورد آیریس بوده درحالی که جلدش رابطه این ۲ تا رو نشون داده.
این رعایت شده بود.
اما
بحث اگر بحث وال ۵۲ باشه، کتاب قطعا موضوع قشنگی داشت، ولی خب اون طور که باید نوشته نشده بود (متاسفانه) و نویسنده اگر با یک دید دیگری این کتاب رو می نوشت کتاب قشنگتر می شد.
روند کتاب چندان کند نبود اما خوندنش برایم سخت بود
پیشنهاد نمی کنم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

26

        وقتی فرزند نفرین شده رو میخوندم عزیزی نمی دونست هنوز به اونجای کتاب نرسیدم و بهم لو داد که دلفی دختر ولدمورته
و من خوانده و نخوانده تونستم تا یه جاهایی از داستان رو حدس بزنم و یکی از بخش های اصلی داستان بهم نچسبید.
دلفی اومده بود تا ولدمورت رو برگردونه
و بعد اسکورپیوس و آلبوس گولشو میخورن و تو زمان گیر میوفتن
و بعد همه چی با یه پیغام به آینده حل میشه
اگر جلد های قبلی هری پاتر رو نخونده باشید هری پاتر و فرزند نفرین شده جلد جذابی خواهد بود.
اما اگر خونده باشید، جلد ۱۳ قطعا ضعیف ترین جلد مجموعه ست.
فقط کاش نمایشنامه نبود...
حیف..
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

          با زایو وقتی آشنا شدم که داشتم تو کتابخونه برادرم دنبال یه کتاب خوب می گشتم.جلد و ژانر کتاب نظرم رو جلب کرد، و وقتی مطمئن شدم می خوام بخونمش که برادرم گفت بعد از هری پاتر بهترین کتابی بود که خوانده. حقیقتش تا وسط های کتاب نمیفهمیدم برادرم این حرف رو از رو چیه این کتاب زده بود، ولی از اونجا داستان هی جذاب و جذاب تر شد. داستان درباره شرح سال ۲۰۴۱ بود و از پیشرفت و تغیرات دنیا مثل ماشین های پرنده، ربات های خانه دار، جمهوری اسلامی فلسطین و ... حرف زده بود. تا اینکه یه ویروس به اسم زایو(زی . ا.) همه گیر میشه و قدرت شیوع بالایی داره و مردم در عرض چند ساعت بعد از ابتلا به زایو خونشون تجزیه میشه و می میرند. دکتر پارسا که ۲ سال دنبال راهی برای شکست زایو بوده وقتی که میشنوه زایو داره به ایران نزدیک میشه نگران میشه و خلاصه طی یه اتفاقاتی مسئولیت نابود کردن ویروس به دوشش می افته.
در کل زایو مورد پسند من بود و الان شاید یکی از کتابایی باشه که نظرم رو خیلی به خودش جلب کرده و حتی شاید بعد از هری پاتر یکی از چند تا کتاب قشنگی بود که خوندم.
نکات منفی:
_خب داستان میتونست طولانی تر باشه چون اصل داستان و قسمت جذاب داستان کلا در عرض ۲۰ صفحه اتفاق افتاد.
_و نویسنده تلاش چندانی برای بیان احساسات شخصیت هاش نکرده بود.
مثلا وقتی که دکتر پارسا احساس دلتنگی می کرد من نتونستم درکش کنم.
_اولای کتاب خیلی باهاش همراه نمی شدم
        

4