بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

narjes bt

@iBooklover

11 دنبال شده

17 دنبال کننده

                      🌎📚Sometimes you need to be in another world 
                    

یادداشت‌ها

                درد کلمه ایست که شاید هیچ وقت به پایان نرسد و فریاد چیزی‌ست که شاید هیچ وقت، هیچ کس نشنودش. آری؛ این داستان می‌خواهد به ما درد بی‌انتها و فریاد های از سرِ بی عدالتی سیاه‌پوستان را نشان بدهد. دردی که تا ابدیت ادامه خواهد داشت و فریادی که هیچ‌گاه به گوش هیچ‌کس نخواهد رسید.
در گیر و دار نژاد پرستی و تبعیض بین سفید و سیاه، عمو تام پسری که برده ی آقای شلبیِ مهربان بود، فقط کار می‌کرد و کار می‌کرد و کار می‌کرد. روزی مردی که تاجر برده است، به دلیل بدهی های آقای شلبی نزد او می‌رود. او باید یکی از برده هایش را به جای بدهی، به تاجر بدهد. هر چند که این کار بر خلاف میل‌ش است... و تنها کسی که قبول می‌کند عموتام است و قرار است دردهایش از اینجا شروع ‌شود...
 
کتاب موضوع جالبی داشت. هر چند که اصلا جدید نبود و زیاد در مورد نژادپرستی و برده داری خوانده بودم، اما تفاوت هایی داشت که باعث می‌شد زیاد تکراری نباشد و شاید این نکته ای بود که باعث می شد خواننده کتاب را کنار نگذارد.
شروع داستان خوب بود و خواننده کاملا با فضای آن آشنا می‌شد. اینکه نویسنده از همان اول داستان شروع کرده بود به توصیف کردنِ صحنه، نکته ی مثبتی بود. «عصر یک روز سرد فوریه، دو مرد نجیب زاده، در سالن پذیرایی مجلل خانه‌ای در شهر پ در کنتاکی، در کنار هم نشسته بودند. مستخدمی در آنجا نبود. صندلی‌های دو مرد خیلی به هم نزدیک بود ظاهرا درباره‌ی موضوع مهمی صحبت می کردند. یکی از مردان، کوتاه قد و تنومند بود و بیش از حد به سرو وضعش رسیده بود: جلیقه ای پر زرق و برق و رنگ و وارنگ به تن داشت و دستمال گردنی آبی با خال های زرد به گردنش بسته بود. انگشتان پت و پهن و زمختش پر از انگشترهای تزیینی بود و زنجیر طلای ساعت کلفتی داشت که یک مشت انگشتر و مهرهای رنگ وارنگ از آن آویزان بود.» توصیف این صحنه آنقدر خوب بود که آدم را یاد فیلم‌ها و کتاب‌های کلاسیک می‌انداخت و به همین دلیل شاید بسیاری از خواننده‌ها به خاطر شروع‌ش به خواندن ادامه دهند.
این که زاویه دید سوم شخص بود، از این لحاظ که می توانستیم در مورد هر چیزی که در صحنه اتفاق می‌افتد خبر داشته باشیم خوب بود. اما از لحاظی هم بد بود. زیرا اگر اول شخص بود و از زبان عموتام، ما بهتر احساساتش را درک می‌کردیم. اما با این حال توصیف احساسات داستان خوب بود و تا حدودی می‌توانستیم با شخصیت‌ها همزاد پنداری کنیم.
توصیف صحنه ها خیلی خوب بود، به طوری که حس می کردم در حال خواندن یک کتابِ مصور هستم و تمامی صحنه های داستان از جلوی چشمانم رد می شدند.
یک نکته ی منفی ای که وجود داشت، این بود که انگار تکلیفِ نویسنده با خودش معلوم نبود. برخی جاها آنقدر زیاده گویی می‌کرد که خواننده خسته می شود و در جای دیگری آنقدر کم توصیف کرده بود و هیچ جزئیاتی نگفته بود، خواننده نمی توانست به طور کامل درک کند که در این قسمت چه اتفاقی افتاده.

پایان داستان خوب و قشنگ بود. اما می توانست بیشتر به آن بپردازد و توصیف کند. مثلا وقتی برده ها سند آزادی خود را گرفته اند خیلی خوشحال شده اند و برخی شان هم خیلی ناراحت، اما نویسنده فقط در یک جمله گفته است: «سند آزادی شان را در میان اشک ها و هلهله ی شادی به دستشان داد.»
اسم کتاب و جلدش هم هر دو خوب بودند و مربوط. اما جلدش می توانست جزئیات بیشتری داشته باشد.
و در آخر؛ این کتاب را دوست داشتم. زیرا همانطور که نویسنده در اول کتاب گفته بود، شاید ضعف های فنی زیاد داشته باشد، اما بقیه ی چیز ها می تواند این ضعف ها را بپوشاند.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                « بعد از نماز، چیزی ندارم به خدا بگویم جز این‌که؛ خدایا من همه‌چیزو خراب کردم، تو بساز و آباد کن! »
تا به حال کتاب های زیادی در مورد داعش و اعضای گروهک های آن نوشته شده. اما آیا تا به حال در مورد ادمینِ کانال های داعش در تلگرام چیزی خوانده اید؟ آیا فکر این را کرده‌اید که ممکن است آن ادمین زن باشد؟ درحالی که هیچ زنی حق ورود به کانال های داعش را ندارد؟ هیچ کس از پشت‌پرده ی کار های  داعش خبری ندارد. اما خانمِ ادمین؛ مدینه، زنی بیست و سه ساله که داعشی بوده، و با دو بچه از دست آنها فرار کرده، حقیقت های پشتِ‌پرده را برای شما فاش می‌کند. اینکه عقاید و ارزش های داعش کاملا برعکس چیزهایی‌ست که به عموم نشان می‌دهند...

موضوع داستان خیلی جذاب بود. همانطور که گفتم، کتاب در مورد داعش زیاد نوشته شده است. اما این کتاب با دیدی متفاوت ما را به عمق اتفاقات داعش می‌برد و با این تفاوتش در میان کتاب هایی که در مورد همین نوشته شده‌اند، می‌درخشید. در ضمن اینکه با ماموران اطلاعت اشناییت پیدا می کردیم خیلی خوب بود.
با این کتاب ما پایمان را در کفش شخصیت اصلی یعنی مدینه می‌گذاشتیم. زنی که پس یک عالمه فعالیت برای داعش، از دست آنها فرار كرده و حالا هم زندانی است. احساسات او را فهمیدیم و هزاران بار بابت اینکه جای او نیستیم خداراشکر کردیم.
قلم نویسنده خیلی خوب و روان بود و از آنجایی که معلم خودمان است اورا بسیار تحسین می‌کنم :). اما یک نکته ی ریزی در نگارش داشت. آن هم اینکه در بعضی از قسمت ها یکدفعه محاوره می‌شد. مثل: وقتی کسی رو حذف می‌کنند که به خلیفه توهین کنه. البته که می توان از این ایراد چشم پوشی کرد.
پیرنگ داستان خوب بود. از جای خوبی شروع شده بود و در جای مناسبی تمام شده بود و از آنجایی که یک جورهایی زندگی نامه است، نقطه اوج نداشت. برای گره های داستان به اندازه ی کافی توضیح داده شده بود و خواننده را خسته نمی کرد. هر اطلاعاتی را به موقع گفته بود و در داستان پرت نکرده بود. جزئیات هم به اندازه ی کافی بودند.
توصیفات داستان خوب بود. اما می توانست بیشتر باشد. زیرا روند داستان کمی حوصله سر بر بود و فقط مدینه از سلول می رفت به اتاق بازجویی و برعکس. 
اینکه داستان از زبان مدینه بود خیلی خوب بود. زیرا هم با احساسات خودش به خوبی همراه می شدیم و هم شخصیت ها خوب توصیف شده بودند. مدینه را از حرف هایش می فهمیدیم و دیگر شخصیت ها را هم از توصیفات مدینه.
پایان داستان خیلی خوب بود. زیرا سرفصل‌ش « مار و پله» بود و ما از همان سرفصل و توضیحات داخلش ارتباط اسم کتاب با داستان را فهمیدیم و این به نظرم نکته ی مثبتی است.
در اخر این کتاب را به همه معرفی خواهم کرد. زیرا اطلاعات زیاد و جالبی دریافت خواهید کرد... :)
        
                رضا قلی کودکی است که در یکی از روستا های شهر ساوه زندگی میکند.البته می کرد . .اورا دزدیده به تهران آورده بودند،درحالی که به او گفته بودند پدر و مادرش اورا فروخته اند.او را به عمارتی برده اند تا کار کند.اما...اما این عمارت با دیگر عمارت ها فرق دارد.اینجا عمارتی است با دیوارهایی بلند، دیوارهایی که اجساد بسیاری را در خود جای داده و یک قبرستان عمودی را به وجود آورده اند...                                                                                                                                                  
رضا قلی که بزرگ شده است روز ی می نشیند خاطرات آن دوران از کودکی اش را می نویسد.و این خاطرات سال هاست که دست به دست می چرخد و اینک به دست مجید قصه رسیده است، این خاطرات پای مجید را به دنیای مردگان باز می کند، دنیایی که بیش از یک قرن پیش رضاقلی را درگیر خود کرده بود...
داستان شروع جذابی داشت و کاملا خواننده را ترغیب می کرد و خیلی هم به داستان ربط داشت .مقدمه برای ورود به جریان اصلی داستان خوب بود و ما را کاملا با فضای داستان آشنا می کرد. تعداد گره های داستان مناسب بود و هر کدام در زمان مناسبی باز می شدند که این نکته به نظرم خیلی خوب است.به نظرم نویسنده می توانست برخی از قسمت هارا حذف کند.مثلا آنجایی که در مورد فوت مادر مجید حرف می زد خیلی زیاد بود .می توانست به جای اینکه یک فصل در موردش بنویسد دو صفحه می نوشت چون داستان اصلی اصلا این نبود.اما نویسنده توانسته بود  داستان را طوری بنویسد که  به راحتی بشود با شخصیت های داستان همزاد پنداری کرد و خود را جای آنها گذاشت.شخصیت ها بیشتر از نظر ظاهری توصیف شده بودند تا باطنی و نمی توانستی بفهمی که الان فلان شخصیت در برابر فلان اتفاق چه عکس العملی نشان می دهد.فقط در بعضی جاها می توانستی عکس العمل رضا قلی را حدس بزنی که آن هم خیلی کم بود.اما  ویژگی های ظاهری را هم در اول داستان گفته بود که به نظرم خوب بود . پایان داستان هم  جذاب و ضربه زننده بود و خیلی طولانی نشده بود.
        
                نجات جهان از یک خطر بزرگ.
این کاری است که مگنس باید انجام دهد. مگنس باید میراثی که هزاران سال است گمشده، پیدا کند. شمشیر تابستان. باید به سرزمین های اساطیری سفر کند و وظیفه اش را انجام دهد. در این راه مانع های زیادی سر راه او وجود دارند. مثلا باید با دایی رندولف‌ش، که مادرش در مورد او به مگنس هشدار داده بود رو به رو شود و یک عالمه چیز دیگر. او باید بین زندگی خودش و زندگی صد ها انسان بی گناه یکی را انتخاب کند. بعضی اوقات تنها راه شروع یک زندگی تازه، مردن است...
موضوع داستان خیلی خوب و جدید بود و نویسندگان کمی برای نوشتن به آن رجوع کرده اند. برای همین جذابیت زیادی داشت. و ما در این داستان در مورد افسانه های اسکاتلندی زیادی اطلاعات به دست می آوردیم.
شروع داستان به شدت جذاب بود. زیرا با دیالوگ طنزی از شخصیت اصلی یعنی مگنس شروع شده بود.
مقدمه ی داستان، ما را برای ورود به جریان اصلی آماده می کرد و ما کاملا با فضا ی داستان آشنا می شدیم. هر چند که هر چه جلوتر می رفتیم باز هم غافلگیر می شدیم.
پیرنگ داستان خوب بود و اشکالی نداشت. گره های زیادی در آن ایجاد می شدند که بعد از چند صفحه یا یک فصل باز می شدند. البته از لحاظ اینکه کتاب 500 صفحه بود اینکه گره ها زیاد بودند، ایراد حساب نمی شود.
دیالوگ ها خوب و واضح بودند و اینکه چاشنی طنز در آن ها حل شده بود نکته ی مثبتی بود.
شخصیت ها به خوبی از لحاظ ظاهری و باطنی، در طول داستان توصیف شده بودند. و ما می توانستیم به خوبی با احساسات و هیجانات آنها همراه شویم. همچنین مکان ها هم کاملا توصیف شده بود و ما به خوبی می توانستیم داستان را مثل یک فیلم جلوی چشممان ببینیم. نکته ی مثبتش هم این بود که توصیفات خیلی زیاد نبودند، اما با همان چند جمله ی کوتاه می توانستیم همه چیز را تصور کنیم.
اینکه راوی، شخصیت اصلی یا همان اول شخص بود، خیلی خوب بود و ما کاملا از تفکرات شخصیت اصلی با خبر می شدیم.
دیگر نکته ی مثبتش این بود که عنوان فصل ها طوری بودند که خواننده را وادار می کردند به خواندن ادامه دهد. به شخصه هر موقع میخواستم کتاب را کنار بگذارم، با دیدن عنوان فصل ها نمی توانستم این کار را بکنم و مجبور می شدم یک فصل دیگر هم بخوانم و همچنین یک فصل دیگر و یک فصل دیگر...
در کلِ داستان نویسنده قلم قوی ای داشت و جمله هایش در عین سادگی خیلی جذاب بودند.
در کل این کتاب را خیلی دوست داشتم چون خیلی دلنشین و متفاوت بود :)
        
                کره ی شمالی. کشوری که برای همه ما عجیب و ناشناخته است، البته کسانی که به آنجا سفر کرده اند بیشتر با آن آشنایند. همانطور که نویسنده می‌گوید، ما فقط می‌توانیم از شش دانگِ کره شمالی، نیم دانگ از پیونگ یانگ‌ش را بشناسیم. با این حال نویسنده با سفرش به این کشور ما را هم همراه خودش می‌کند و ما می‌توانیم ویژگی های زیادی از این کشور را بشناسیم. همچنین از نظر های نویسنده در مورد این کشور‌هم بی‌بهر نیستیم.
موضوع کتاب که قطعا جدید و دوست داشتنی بود. زیرا ما تا به حال به کره ی شمالی نرفته ایم و برعکس کشور های دیگر، هیچ اطلاعاتی هم ازش نداریم. پس بیشتر از کتاب های دیگر ترغیب می‌شویم تا این کتاب را بخوانیم.
شروع داستان خوب و جذاب بود. اینکه نویسنده هیجان خود را به طور کامل شرح داده بود، ماهم می توانستیم با او همزاد پنداری کنیم و این باعث می‌شد برای ادامه دادن کتاب ترغیب شویم.
پیرنگ‌ش بد نبود. البته از آنجایی که سفرنامه است نمی‌شود گفت پیرنگ. کمی حوصله سر بر بود زیرا روند کندی داشت. اما از آنجایی که یک سفرنامه است، باید این ایراد را نادیده گرفت.
توصیف های نویسنده خود به خود خوب بودند. از آنجایی که کتاب عکس هم داشت، تصور کردن و مثل یک فیلم جلوی چشم دیدنِ این داستان، آسان بود. اما نکته ای که داشت، این بود که برعکس همیشه انتظار داشتم توصیفاتش جزئیات بیشتری داشته باشد. زیرا ما هیچ تصوری نسبت به کره ی شمالی نداشتیم.
شخصیت اصلی را خوب و دقیق توصیف کرده بود و  خواننده به راحتی می‌توانست با او همراه شود و ما در طول داستان با او آشنا می‌شدیم. اما شخصیت های فرعی مانند همسفرها، باید بیشتر توصیف می‌شدند. به همین دلیل ما هیچ تصویری از آن ها در ذهنمان نداشتیم.
یک نکته ای که خیلی در این داستان مهم بود این بود که ما باید یک سری اطلاعات اولیه می‌داشتیم تا متوجه برخی از موضع ها شویم و خب این نکته ای منفی است.
پایان کتاب هم معمولی بود چون جور دیگری نمی‌توانست تمامش کند.
نسبت به دیگر سفرنامه هایی که خوانده بودم، بهتر بود و از آن لذت بردم و به همه پیشنهاد خواهم کرد که این کتاب را بخوانند.
        
                گاهی دست سرنوشت، دست تو را می‌گیرد و می اندازدت به جایی که نباید. جایی که انتظارش را نداشتی. جایی که نمیدانی از پسِ اتفاقِ درونش بر می‌آیی یا نه.
 برتی هم همینطور بود. او قرار نبود جاسوس باشد. فقط می‌خواست پیغام رسانی شجاع باشد. اما سرنوشت دست او را را گرفت و به جایی دور تر از خیالش برد. جایی که باید جاسوسی می کرد. جایی که باید با کشف رازی، سرنوشت مردم لندن را تغییر می‌داد...
موضوع کتاب جدید و دوست‌داشتنی بود. جزو کتاب های جنگ‌جهانی بود که زیاد در موردش خوانده ام. اما با نگاهی متفاوت به ان می‌پرداخت که به نظرم کمتر جایی به آن اشاره شده.
این که داستان از زاویه دید برتی بود، خوب بود. زیرا ما پایمان را در کفش او می‌گذاشتیم و در تمام فراز و نشیب ها همراهش می‌شدیم. البته اگر از زاویه دید سوم شخص هم بود، بد نمی‌شد. زیرا می‌توانستیم به همه ی اتفاقات احاطه داشته باشیم. اما این مشکل آنقدر کوچک است که می‌توان بخشیدش.
شروع داستان خیلی جذاب بود و ما را فضای داستان و اتفاقاتی که قرار بود بیفتد آشنا می‌كرد. اينكه از همان صفحه ي اول شروع به توصیف های زیبایش کرده بود، قطعا خواننده را جذب خود می کند.
پیرنگ خوبی داشت. گره هایش هیچ‌گاه آنقدر بزرگ نشدند که خواننده را خسته کنند و هیچ گاه هم انقدر کوتاه نبودند که خواننده در حاله ای از ابهام بماند. نقطه ی اوجش هم توصیف بسیار خوب و قوی ای داشت. زیرا کاملا می توانستیم آن فضای پر هیجان و متشنج را درک کنیم.
اینکه در اول هر فصل، جمله ای از شرلوک هلمز نوشته بود، باعث می‎‌شد خواننده بیشتر ترغیب شود و برود ادامه ی داستان را بخواند و این خیلی جذاب بود.
شخصیت ها به خوبی توصیف شده بودند و خواننده می‌توانست به خوبی با آنها ارتباط برقرار کند. از آنجایی که داستان از زبان برتی بود، ما بیشتر مي‌توانستيم با او همراهي كنيم. ما با ویژگی های درونی برتی در طول داستان آشنا می شدیم اما بهتر بود نویسنده بیشتر، از صفات ظاهری اش بگوید، زیرا با آنها آشناییت زیادی نداشتیم و من به شخصه فقط می توانستم عکسِ پسرکِ روی کتاب را تصور کنم.
پایان داستان تاثیر گذار و خوب بود و باز رها نشده بود و طوری بود که خواننده نمی خواست داستان تمام شود.
در کل این کتاب را دوست داشتم و بعد از خواندنش علاقه ی بیشتری به خواندن در مورد جنگ جهانی پیدا کردم... :)
        
                «هرچه بیشتر برای پاک کردن چیزی از حافظه‌ات تلاش کنی، بیشتر و بیشتر در عمق آن حک می‌شود.»
وِر، شخصیت اصلی داستان، عاشق تنهایی است. نه برای اینکه تنها بودن را دوست داشته باشد، بلکه فکر کردن و در رویاهایش غرق شدن را در تنهایی، بهتر می‌تواند تجربه کند. در واقع او ترجیح می‌دهد در دنیای خیالی باشد نه دنیای واقعی! به همین سبب که او دائم در اتاقش و در تنهایی به سر می‌برد، پدر مادرش فکر می‌کنند که او پسری‌ست كه در آينده و حتي همين حالا، غیر اجتماعی بار می‌آید. پس او را به کمپ تابستانه می‌فرستند. جایی که ور ازش متنفر است.
پس، از رفتن به کمپ تابستانه یا همان تفریحستون سرپیچی می‌کند و به کلیسای مخروبه می‌رود. و آنجا پوشه ای را پیدا می‌کند که روی آن نوشته: «آیا زندگی شما هدفمند است؟» و این پرسش کل زندگی‌اش را تغییر می‌دهد...
اگر بخواهیم از کلیات به جزئیات برویم، باید بگویم اسم کتاب خیلی خوب بود. زیرا در دیالوگ های زیادی ازش استفاده شده بود و اینکه اسم کتاب این است، به ما نشان می دهد که این جمله ها اهمیت زیادی دارند و در واقعی برای ور و حتی خواننده یک نوع تلنگر به حساب می‌آیند.
موضوع داستان جدید نبود اما کمیاب بود. و خیلی هم جذاب بود. زیرا زندگی را از دید پسری نشان می‌داد که دوست دارد در خیالاتش غرق شود. و دوست دارد طبق قانون های شوالیه ها، که برای یکی از کلاس هایش در مورد آن تحقیق کرده، عمل کند.
شروع داستان هم خوب بود و هم جذاب. زیرا از همان اول کم‌کم شروع می‌کند به آشنا کردن ما با شخصیت ور. و توصیف های خوبی هم که از صحنه ی اول می‌کند باعث بیشتر ترغیب شدن خواننده برای خواندن ادامه ی داستان می‌شود. و این نکته ی مثبتی است!
متن کتاب ساده و روان بود و هیچ جمله ی سخت و مبهمی نداشت. جزئیات‌ش هم به اندازه ی کافی بود و خواننده را خسته نمی‌کرد. در واقع نویسنده فقط اطلاعاتی را به ما می‌داد که لازم بود بدانیم. این هم باز نکته ای مثبت است، زیرا برخی از کتاب ها آنقدر جزئیات دارند که خواننده از وسط داستان رهایش می‌کند. روند داستان به خوبی پیش می‌رفت و خواننده را خسته نمی‌کرد.
توصیف مکان های خیلی خوب و کامل بود. ما می‌توانستیم داستان را مثل یک فیلم جلوی چشم خود ببینیم. و این ویژگی را داشت که راکد نبود و حرکت داشت. و این خوبه! مثلا هر بار که ور وارد یا خارج از  کلیسا می‌شد می توانستم مسیر حرکت‌ش را طبق گفته های نویسنده تصور کنم. یا مثلا جایی که می‌گوید: «یکی از لنگه های در بزرگ چوبی خرد و خمیر شده بود و دیگری از لولا درآمده بود و مثل پل متحرکی نیمه افراشته، کج افتاده بود. بالای سرش میله ای فلزی از دیوار بیرون زده بود. تکه های شیشه ی زیرش نشانه ی این بود که سر میله قبلا چراغی وصل بود، ولی حالا فقط با سایه ی نوک تیزش نگاه را به سمت ورودی کلیسا می کشاند و او را به داخل دعوت می‌کرد.»
همینطور توصیف های شخصیت ها خیلی خوب بود. و از آنجایی که از زبان سوم شخص محدود بود، با ویژگی های شخصیت ها بیشتر آشنا می‌شدیم. همچنین از طریق دیالوگ ها همی می‌فهمیدیم که ور پسری مثبت بین است و به همه چیز خوب نگاه می‌کند در واقع احساسات هم خوب توصیف شده بودند. به همین دلیل من به شخصه می‌توانستم با شخصیت اصلی همزاد پنداری کنم!
پایان داستان خوب و جذاب بود و توصیف هایی که از صحنه ی آخر کرده بود، خواننده را وادار می کرد که دوباره و دوباره بخواندش.
در آخر این کتاب را خیلی دوست داشتم و شاید کمی دیدم را نسبت به زندگی عوض کرد و به همه معرفی خواهم کرد :)
        
                «همه چیز با یک نامه شروع شد، نامه‌ای که زندگی همه‌مان را برای همیشه تغییر داد و دو دنیای کاملا متفاوت را به هم پیوند زد.»
داستان در مورد دختری به نام کیتلین است که در آمریکا زندگی می کند. روزی برای کار کلاسی همگی مجیور می شوند یک دوست مکاتبه ای از یک کشور دور انتخاب کنند و به او نامه ای بنویسند. کیتلین، زیمباوه را انتخاب می کند. جایی که هیچ اطلاعاتی در مورد آن ندارد و حتی تا الان نمیدانسته است که چنین جایی وجود دارد. و این اغاز ماجرای ارتباط او با مارتین گاندا می شود...
موضوع داستان خیلی جذاب و جدید بود. و این خوب بود که نویسنده چنین موضوعی را انتخاب کرده بود. چون من به شخصه کتابی نخوانده بودم که چنین موضوعی داشته باشد.(البته که نویسنده ها خود کیتلین و مارتین بودند.) و به نظرم قصد نویسنده ها از نوشتن این داستان، این بود که به ما بگویند در هر موقعیت جغرافیایی ای که باشید، این موقعیت در هر صورت روی زندگی شما و نوع آن تاثیر می‌گذارد و می خواستند ما را با فرهنگ و نوع زندگی در آمریکا و زیمباوه آشنا کنند.
متن کتاب خیلی ساده و روان بود. و در عین سادگی جذابیت زیادی داشت.
شروع داستان خیلی جذاب بود و خواننده را کاملا با فضای داستان، و اینکه در کل داستان قرار است چه اتفاقاتی بیفتد آشنا می کرد. اینکه کیتلین در بخش اول از تصورات خود نسبت به افریقا و مارتین در بخش دوم از تصورات خود نسبت به امریکا حرف می زد خیلی جذاب و جالب بود.
یکی از نکته های مثبت داستان این بود که از دید هر دو شخصیت به قضیه نگاه می کرد. بنابراین ما کاملا با احساسات شخصیت ها همراه می شدیم. مثلا انجایی که مارتین در مورد اوضاعشان در زیمباوه توضیح می داد، یا انجایی که کیتلین در مورد قوانین خانه شان می گفت.
با این حال ، ما شاید از لحاظ ظاهری فقط تا حدودی در مورد شخصیت ها می دانستیم، ولی با خصوصیات درونی آنها کاملا اشنا بودیم.
توصیف مکان ها هم خیلی خوب بودند و ما به خوبی می توانستیم داستان را مثل یک فیلم جلوی چشممان ببینیم. برای مثال همان جایی که مارتین در مورد زیمباوه توضیح می دهد. و اینکه با این توصیف ها اطلاعات زیادی در مورد زیمباوه به دست اوردیم. پس این هم یک نکته ی مثبت است.
پایان کتاب هم خیلی جذاب بود و خواننده نمی خواست که تمام شود. و این که هر کدام به رویایی که داشتند رسیدند، خیلی خوب بود.
در آخر؛ این کتاب را خیلی دوست داشتم و به همه معرفی خواهم کرد. و به نظرم باید یکی از این کتاب در کتابخانه ی همه وجود داشته باشد :)
        
                همه چیز از آن روز بارانی شروع شد. اگر آن روز باران نمی‌بارید، والنسی زندگیش را به افسردگی می‌باخت. همه چیز به سرنوشتش بستگی داشت. سرنوشتی غمگین یا سرنوشتی پر از شادی. او بیست و نه ساله است و از ورود به سی سالگی ترس دارد. ترس از چه؟
از اینکه همه او را به خاطر اینکه بیست و نه ساله است و تا به حال عشقی را تجربه نکرده پیر دختر بنامند. از اینکه بقیه ی زندگی اش هم مثل حالا مجبور باشد در قصر خیالی اش "قصر آبی زندگی کند" او یک روز دچار حمله ی قلبی شدیدی می شود و  ترس از مرگ‌ش باعث می‌شود همان موقع تصمیم بگیرد عشقی واقعی را تجربه کند...

شروع داستان خیلی جذاب بود و ما را مشتاق می کرد که ادامه ی داستان را بخوانیم تا به آخرش برسیم.
مقدمه ای که برای ورود به جریان اصلی و نقطه ی اوج نوشته شده بود، خیلی خوب بود و ما را کاملا با فضای داستان آشنا می کرد. این مقدمه زیاد یا کم نبود و در حد مناسبی نوشته شده بود، طوری که حوصله سر بر نبود.
به نظرم گره های زیادی در طول داستان وجود داشت. اما گره های این کتاب مثل برخی از کتاب های دیگر نبود. در واقع نویسنده زمان مناسبی برای باز شدن گره ها انتخاب کرده بود و هر گره ای آنقدر کوتاه نبود که هیچ چیز در موردش نفهمیم، یا انقدر بلند نبود که دیگر آن گره برایمان روند یکنواختی داشته باشد.
اما نویسنده جزئیات زیادی را در طول داستان برای خواننده شرح می داد و به نظرم لازم نبود که یک سری از جزئیات را بگوید. مثلا خوانند اتاق والنسی یا قصر آبی را بیشتر از خود والنسی می شناخت. در واقع فضا را بیشتر از خود شخصیت ها می‌شناختیم.
شخصیت ها در طول داستان معرفی می شدند که این به نظرم خیلی خوب بود. این معرفی هم خوب بود و مارا از لحاظ ظاهری و باطنی شخصیت به خوبی آشنا می کرد. اما می توانست شخصیت ها را بیشتر از فضا توصیف کند.
نویسنده قلم خوب و قوی ای داشت و تشبیه های داستان خیلی خوب بودند به طوری که مرا غرق خود می کردند.
پایان داستان خوب بود، و خیلی جذاب و ضربه زننده بود.چون خواننده از اول داستان حدس دیگری در مورد پایانش می زد، اما پایان داستان از انتظار  دور بود و برای همین خواننده شگفت زده می شد.
در پایان؛ من این کتاب را دوست داشتم اما فقط به بزرگسالان معرفی اش میکنم ، زیرا آنها بیشتر می توانند شخصیت اصلی را درک کنند :)
        
                محسن پسری است دبیرستانی، بازیگوش و البته کمی شوخ. او در بجنورد به همراه خانواده اش زندگی می کند و زندگی خوب و هیجان انگیزی هم دارد. اما یک روز، یک دفعه همه چیز تغییر می کند و او با فراز و نشیب عظیمی از زندگی‌اش درگیر می شود... آقای جاجرمی با لبخند به من گفت:« زندگی همینه آقا محسن...»

موضوع داستان خیلی خوب بود. با اینکه زیاد در مورد آن موضوع نوشته شده است، ولی متفاوت بود و خواننده را خسته نمی کرد.
به نظرم نویسنده با این موضوع،  اول از همه می خواست دیگران را از اوضاع زندگی در بجنورد در اوایل دهه ی هفتاد با خبر کند. که این کار را خیلی غیر مستقیم انجام داده بود و سعی کرده با چاشنی طنز به دیگران بفهماند.
بعد هم می خواست بگوید که زندگی همیشه بر مراد ما پیش نمی رود و زندگی همین سختی ها و فراز و نشیب هاست
متن کتاب خیلی ساده و روان و در عین حال جذاب بود. و ما با داستان همراه می شدیم. 
به نظرم داستان یک ایراد نگارشی هم داشت. آن هم این بود که در برخی پاراگراف ها از جمله های خیلی طولانی استفاده کرده بود و این شاید گاهی اوقات باعث سردرگمی خواننده شود. 
این که نویسنده سعی کرده بود در داستان از چاشنی طنز استفاده کند، خیلی خوب بود. و به نظر من موفق هم شده بود.
شروع‌ش فوق العاده جذاب و ترغیب کننده بود. زیرا از همان صفحه ی اول شروع کرده بود به استفاده ی چاشنی طنز در آن. « برایمان از روستای طبره کره ی محلی تروتازه ای که بی شباهت به گلوله ی برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هرچه تمام‌تر و خوردنِ بیش از حد، به سلامتی مامان و آقا جان و بی بی کمک می کردم. با اینکه چربی خون هر سه ی آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کره محلی ، با گفتن «بُه، چه خوش می آد خوردنش!» و اهدای پرمهر کلسترول به هم، یک دیگر را به بسته شدن رگ هایشان تشویق می کردند.»
توصیف های مکانی خیلی عالی بود و ما به طور کامل می توانستیم خود را در آن مکان تصور کنیم و مانند یک فیلم جلوی چشممان ببینمش. نکته ی ویژه اش هم این بود که داستان مربوط به اوایل دهه ی هفتاده بود و خب ما درکی نسبت به مکان های آن زمان نداشتیم، اما با خواندن این داستان به خوبی با مکان ها آشنا می شدیم. 
در عین عالی بودن توصیف های مکانی‌اش، توصیف ظاهری شخصیت ها اصلا خوب نبود. من از اول داستان هیچ تصوری نسبت به محسن و البته بقیه نداشتم و همه را طبق شخصیت های ساخته ی ذهن خودم تصور می کردم. اما خصوصیات باطنی‌شان تا حدودی با گفتن دیالوگ ها مشخص می شد. مخصوصا محسن، که کل داستان از زبان او بود.
احساسات شخصیت ها خوب توصیف شده بودند، بازهم به خصوص محسن چون داستان از زبان خودش بود. و بقیه ی شخصیت ها هم احساساتشان با دیالوگ ها به خوبی به ما نشان داده می شد و ما با آنها همراه می شدیم.
پایان محشری داشت و طوری بود که خواننده بعد از تمام شدن کتاب دلش میخواست گریه کند که چرا تمام شد؟!

در کل کتاب فوق العاده ای بود و من خیلی دوستش داشتم. و به نظرم باید در کتابخانه ی هرکس، یک جلد از این کتاب وجود داشته باشد تا گاهی لای آن را باز کند.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

                درد کلمه ایست که شاید هیچ وقت به پایان نرسد و فریاد چیزی‌ست که شاید هیچ وقت، هیچ کس نشنودش. آری؛ این داستان می‌خواهد به ما درد بی‌انتها و فریاد های از سرِ بی عدالتی سیاه‌پوستان را نشان بدهد. دردی که تا ابدیت ادامه خواهد داشت و فریادی که هیچ‌گاه به گوش هیچ‌کس نخواهد رسید.
در گیر و دار نژاد پرستی و تبعیض بین سفید و سیاه، عمو تام پسری که برده ی آقای شلبیِ مهربان بود، فقط کار می‌کرد و کار می‌کرد و کار می‌کرد. روزی مردی که تاجر برده است، به دلیل بدهی های آقای شلبی نزد او می‌رود. او باید یکی از برده هایش را به جای بدهی، به تاجر بدهد. هر چند که این کار بر خلاف میل‌ش است... و تنها کسی که قبول می‌کند عموتام است و قرار است دردهایش از اینجا شروع ‌شود...
 
کتاب موضوع جالبی داشت. هر چند که اصلا جدید نبود و زیاد در مورد نژادپرستی و برده داری خوانده بودم، اما تفاوت هایی داشت که باعث می‌شد زیاد تکراری نباشد و شاید این نکته ای بود که باعث می شد خواننده کتاب را کنار نگذارد.
شروع داستان خوب بود و خواننده کاملا با فضای آن آشنا می‌شد. اینکه نویسنده از همان اول داستان شروع کرده بود به توصیف کردنِ صحنه، نکته ی مثبتی بود. «عصر یک روز سرد فوریه، دو مرد نجیب زاده، در سالن پذیرایی مجلل خانه‌ای در شهر پ در کنتاکی، در کنار هم نشسته بودند. مستخدمی در آنجا نبود. صندلی‌های دو مرد خیلی به هم نزدیک بود ظاهرا درباره‌ی موضوع مهمی صحبت می کردند. یکی از مردان، کوتاه قد و تنومند بود و بیش از حد به سرو وضعش رسیده بود: جلیقه ای پر زرق و برق و رنگ و وارنگ به تن داشت و دستمال گردنی آبی با خال های زرد به گردنش بسته بود. انگشتان پت و پهن و زمختش پر از انگشترهای تزیینی بود و زنجیر طلای ساعت کلفتی داشت که یک مشت انگشتر و مهرهای رنگ وارنگ از آن آویزان بود.» توصیف این صحنه آنقدر خوب بود که آدم را یاد فیلم‌ها و کتاب‌های کلاسیک می‌انداخت و به همین دلیل شاید بسیاری از خواننده‌ها به خاطر شروع‌ش به خواندن ادامه دهند.
این که زاویه دید سوم شخص بود، از این لحاظ که می توانستیم در مورد هر چیزی که در صحنه اتفاق می‌افتد خبر داشته باشیم خوب بود. اما از لحاظی هم بد بود. زیرا اگر اول شخص بود و از زبان عموتام، ما بهتر احساساتش را درک می‌کردیم. اما با این حال توصیف احساسات داستان خوب بود و تا حدودی می‌توانستیم با شخصیت‌ها همزاد پنداری کنیم.
توصیف صحنه ها خیلی خوب بود، به طوری که حس می کردم در حال خواندن یک کتابِ مصور هستم و تمامی صحنه های داستان از جلوی چشمانم رد می شدند.
یک نکته ی منفی ای که وجود داشت، این بود که انگار تکلیفِ نویسنده با خودش معلوم نبود. برخی جاها آنقدر زیاده گویی می‌کرد که خواننده خسته می شود و در جای دیگری آنقدر کم توصیف کرده بود و هیچ جزئیاتی نگفته بود، خواننده نمی توانست به طور کامل درک کند که در این قسمت چه اتفاقی افتاده.

پایان داستان خوب و قشنگ بود. اما می توانست بیشتر به آن بپردازد و توصیف کند. مثلا وقتی برده ها سند آزادی خود را گرفته اند خیلی خوشحال شده اند و برخی شان هم خیلی ناراحت، اما نویسنده فقط در یک جمله گفته است: «سند آزادی شان را در میان اشک ها و هلهله ی شادی به دستشان داد.»
اسم کتاب و جلدش هم هر دو خوب بودند و مربوط. اما جلدش می توانست جزئیات بیشتری داشته باشد.
و در آخر؛ این کتاب را دوست داشتم. زیرا همانطور که نویسنده در اول کتاب گفته بود، شاید ضعف های فنی زیاد داشته باشد، اما بقیه ی چیز ها می تواند این ضعف ها را بپوشاند.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.