Fatima

@Warnette45

7 دنبال شده

7 دنبال کننده

                      در نبود ارتباطات انسانی ، با شخصیت های کاغذی پیوندی عمیق دارم...  

  -Shatter me -
                    

یادداشت‌ها

                تا زمانی که هنوز راز اوئن رو نشده بود ، داستان خیلی خوب پیش رفت ؛ تا اون موقع حدس های مختلف دربارۀ زندگیش و دلیل کاراش می‌زدم و واقعا کنجکاو بودم ببینم بالاخره به کجا قراره برسیم و هانا چه تصمیمی می‌گیره ...
ولی بعد از اینکه همه چی معلوم شد ، داستان واقعا تلخ شد:)
یعنی خب یه جورایی کار های اوئن منطقی به نظر می‌رسید ولی  این که بعد از گذشت سال ها دوباره خیلی ناگهانی به فکر انتقام از اوئن باشن اونم به این شدت ، منطقی نبود ..
به نظرم می‌تونست به نحو دیگه ای دوباره کنار خانواده‌ش باشه ؛ شاید با یه ظاهر جدید ، یا شاید هم باید دوباره همه چیز رو از اول شروع می‌کردن با اسم و رسم جدید؛
چون با وجود اینکه تو طول داستان چند بار گذری به گذشته هم زده میشه ، آدم هی امید داره که آخرش همه چی درست میشه ، دوباره همه ش به روال قبل برمی‌گرده ، اون زندگی شیرین این‌جوری نابود نمیشه ! 
اما خب ....

خلاصه که پایانش رو دوست نداشتم و اگه پایان بهتر و خلاقانه تری داشت ، برام کتاب دوست داشتنی ای میشد..

        
                احتمالاً وقتی دارید این کتاب رو می‌خونید این طور به نظرتون میرسه که همه چی از اول مشخصه و دیگه چیز خاصی که بتونه  غافلگیرتون کنه وجود نداره ؛ منم اولش همین فکر رو میکردم ولی آخرش رو واقعا انتظار نداشتم ...
خب اکثر کسایی که کتاب رو خونده بودن ، آخرش رو دوست نداشتن ، کار یاسوکو به نظرشون غم انگیز بود و از یوکاوا بدشون اومده بود ! در صورتی که من کاملاً برعکس ، واقعا از کار یاسوکو خوشحال شدم ! ( به نظرم عادلانه اومد )  و برخلاف بقیه من از شخصیت یوکاوا خوشم اومد و به نظرم اون نابغۀ واقعی بود ...
کار ایشیگامی به نظرم کاملا بی منطق و بی نتیجه اومد ؛ در واقع سر هیچی زندگی خودش و یه نفر دیگه رو تباه کرد ! 
ولی دلم هم به حال میساتو سوخت ؛ به هر حال فکر نکنم سرنوشت خوبی در انتظارش باشه !
و در نهایت با اینکه خودم از فیزیک بدم میاد ولی بازم میگم که  یوکاوا تنها شخصیت دوست داشتنی کتاب بود ! فقط اون بود که تونست با دقت و تحلیل درست تیکه های پازل رو کنار هم بچینه .
        
                این کتاب 

نشون میده هر تصمیمی که حالا می‌گیریم ، قراره در آینده بابتش جوابگو باشیم ، نه به بقیه ، که به خودمون...
همۀ تصمیمات ، رفتار ها و عملکرد امروز قراره تو فردای ما تاثیر گذار باشن..

 بهمون نشون میده که چقدر مهمه چه کسایی رو وارد زندگی و حریم امن‌مون می‌کنیم .

نشون میده که تو زندگی ممکنه به مرحله‌ای برسیم که حس کنیم دیگه هیچی درست نمیشه ، اما فقط کافیه که صبوری به خرج بدیم ، محکم باشیم و به خدا اعتماد کنیم :)

و شخصیت امیرحسین رو خیلی دوست داشتم ؛
منطقی ، وفادار ، حامی ، با احساسات واقعی...

یه چیزی هم در مورد سبک متن و قلم نویسنده بگم ؛ 
انتظار یه متن ادبی قوی و آرایه های ادبی از این کتاب نداشته باشید ؛ حتی ممکنه کسایی که کتاب هایی با متون سنگین می‌خونن و یا انتظار بالا از سبک متن کتاب دارن ، این کتاب راضی‌شون نکنه...
در کل ، من تونستم با داستانش همراه بشم و شخصیت ها 
و واکنش هاشونو دوست داشتم ، مخصوصا نیمۀ دوم داستان که شخصیت یوسف حذف میشه. 
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

502 عضو

قاتلان بدون چهره

دورۀ فعال

مدرسه هنر آوینیون

213 عضو

آناتومی داستان: 22 گام تا استاد شدن در داستان گویی

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

Fatima پسندید.
            ترکیبی از عشق و نفرت.
هیچ‌کس نمی‌داند چرا تماس دست جولیت مرگبار است‌. اما سازمان برایش نقشه‌هایی دارد؛ نقشه‌هایی که او را مثل یک سلاح به کار گیرد.
یک کتاب آخرالزمانیِ گیرا با قهرمانی فراموش نشدنی، عاشقانه‌ای فانتزی که مخاطب را غرق خود می‌کند.
توصیفات کتاب به طرز باور نکردنی‌ای نفس‌گیر و خط داستانی آن بی‌نهایت دلپسند است.
در زمان خواندن "خردم کن" این فکر که آینده ممکن است به این صورت باشد مثل خوره به جانم افتاده‌ بود.
با اینکه کتاب نقص‌هایی هم داشت اما چون جلد اول بود می‌شد از آن چشم‌پوشی کرد.
اگر به کتاب‌های فانتزی علاقه دارید "خردم کن" را از دست ندهید اما لطفا به این موضوع که کتاب بیشتر مناسب قشر جوان و نوجوان است بی‌توجه نباشید.
و چقدر دوست داشتم شخصیت‌های این کتاب واقعی بودند؛ از کنجی عزیزم هرچی بگم کم گفتم، پسرک بااعتماد بنفس و پرروی خودم، جولیت صاف و ساده ولی شجاع، جیمز فضول، آدام مهربون و عاشق و وارنر...
آرون وارنری که در ابتدا فردی سرد و بی‌احساس بود اما هرچه جلوتر می‌رویم متوجه پسر بچه‌ی دوست داشتنی درونش خواهیم شد.
          
Fatima پسندید.
            #یادداشت_کتاب 
#جنگجوی_رویا
سال‌ها بود دنبال چنین کتابی می‌گشتم. کتابی که واضح و روشن، بپردازد به یکی از بزرگترین معضلات جامعه ما! 
یک سال در دهه ۲۰ زندگی‌ام معلم پرورشی یک مدرسه راهنمایی شدم. روزی از بچه‌ها خواستم شغل یا رشته مورد علاقه‌شان را بیان کنند. فقط یک نفر در میان بیش از ۱۰۰ دانش‌آموز بود که حس کردم واقعا چیزی که می‌گوید را دوست دارد و خودش انتخاب کرده است. کسی که گفت می‌خواهم به هنرستان موسیقی بروم و موسیقی‌دان شوم. فارغ از درست و غلط‌ انتخاب‌ها و جهان‌بینی‌های ما، اینکه بچه‌ها از یک جایی به بعد رویاها و علائقشان را کنار می‌گذارند و دیگر در زمین مزخرف بزرگترها بازی می‌کنند بیشتر شبیه فاجعه است! آن روز فهمیدم اوضاع بدتر از چیزی است که فکر می‌کردم اما وقتی سال گذشته پدری دهه شصتی را دیدم که مانع رسیدن فرزندش به علاقه‌اش شد و او را مجبور کرد در رشته‌ای که خودش صلاح می‌داند درس بخواند، فهمیدم اوضاع وحشتناک است. چطور ممکن است ما، نسلی که بیشتر، آرزوهای فروخفته بزرگترهایمان را دنبال کردیم و دائم با جو و موج جامعه پیش رفتیم، خودمان همین بلا را بر سر فرزندانمان بیاوریم؟!

کتاب جنگجوی رویا درباره دختری به نام وریا است. دختر دوازده ساله‌ای که در مدرسه نخبه‌گان درس می‌خواند و بخاطر خواست مادرش باید برای دبیرستان هم در آزمون این مدرسه قبول شود تا بتواند در رشته‌ای که مادرش صلاح می‌داند درس بخواند! اما وریا یک رویابین است. یعنی کسی که رویاهایش را در دنیای واقعی هم می‌بیند و با آن‌ها حرف می‌زند و همین مساله باعث دردسرهای زیادی برایش می‌شود. وریا بر سر یک دو راهی مانده است، به خواست مادرش رویاها را فراموش کند یا رویاهایش را نگه دارد و بفهمد چرا پدرش که نویسنده قهاری بوده، نتوانسته است جلد آخر کتابش را بنویسد...

ما در این کتاب با یک داستان فانتزی روبرو هستیم. یک فانتزی تمیز ایرانی که می‌تواند برای بالای ۹-۱۰ سال جذاب و خواندنی باشد و حتی برای نوجوانان یا بزرگسالان آموزنده باشد. البته در کتاب المان مذهبی یا ایرانی خاصی نمی‌بینیم و داستان به جز نام شخصیتها و یکی دو غذای نام برده شده در آن، فرامرزی است. اما به دلیل اینکه نشانه‌ای هم از فرهنگ بیگانه در آن دیده نمی‌شود، می‌تواند نماد یک بچه تیپیکال ایرانی باشد حتی با اینکه داستان در شهر می‌گذرد، می‌تواند به دلیل وجود مشکل مبتلابه نوجوانان، برای بچه‌های روستایی هم ایجاد همذات‌پنداری کند.

کتاب جمله جالبی دارد که من ارتباط زیادی با آن برقرار کردم و با خواندن آن کل زندگی‌ام یک بار جلوی چشمم مرور شد:
"کسی که نمی‌دونه به کجا می‌خواد برسه تا آخر گیج و سرگردان می‌مونه و به هرجا برسه اونجایی نیست که می‌خواد و اون آدم همیشه در سفر می‌مونه."
اگر شما هم مثل من یک عمر فقط مسیرهایی رل که دوست داشته‌اید انتخاب کرده‌اید بدون اینکه قله‌ای برای رسیدن در نظر داشته باشید، می‌فهمید این جمله چه معنایی دارد. اما شیرین‌ترین لحظه زمانی است که قله‌ای را انتخاب کنید، هرچند کم‌ارتفاع و از نظر دیگران بی‌اهمیت، اما برای رسیدن به آن تلاش کنید و به جای اینکه فقط مسیرهای راحت و دوست‌داشتنی را طی کنید، مسیرهای سخت رسیدن به آن قله را هم بپیمایید و مدام نزدیک‌تر شدن به قله را به چشم ببینید...
          
Fatima پسندید.