جزئیات پست
89
(0/1000)
نظرات
خب ما مقداری کتاب در خانه داریم ولی مشخصاً آنقدر نیستند که ناچار شده باشیم در مستراح قفسه بزنیم!😁 و قطعاً در محلهٔ هوله شوویتسه زندگی نمیکنیم!😉
0
اذیتتان نکنم!🙂 آن تکه را در گیومه گذاشتهام با این امید که مشخص باشد نقلقول مستقیم از «تنهایی پرهیاهو» ست. کتابی که خوشحال میشوم اگر این پست شما را به خواندنش برانگیزد!
0
کتابخانهی ما که ویران شد. جلوی چشمهای خودم. و از دست من هیچ کاری برنیامد. هی به هر که رسیدم گفتم کتابخانه را آقا دریابید و هی بهانه بود که میآوردند و شرایط را مثلاً توضیح میدادند و من هنوز رویم نشده بهشان بگویم یک کلام بگویید برایتان مهم نیست؛ اصلاً از ویرانیاش خوشحالترید، میدانم و میدانید که میشد بهتر از این با این بیچارهها تا کرد و تا نکردید. تابستان دو سال پیش که وارد این مدرسه شدم؛ کتابخانهاش من را گرفت. یک مستطیل دراز که پر بود از کتابهایی که انتظارشان را نداشتم. حالا تصویرها محو است. خیلی نگذشته و جلدها اغلب در خاطر من میمانند اما این بار انگار قصدی بوده که آن عظمت را از یاد ببرم. تصویر «حیات مردان نامی» مدام میآید و میرود؛ تا آن روز از نزدیک ندیده بودمش. یک کتاب هم به گمانم از شیخ طوسی بود که فکر میکنم دانشگاه تهران چاپش کرده بود. حالا هر چه سرچ میکنم نشانی از چنان کتابی پیدا نمیشود. فرهنگها که کنار هم چیده شده بودند؛ دو دوره فرهنگ سخن، دو دوره یا شاید حتی بیشتر لغتنامه دهخدا. حرفهای کتابدار را به یاد میآورم که میخواست برای کتابهای قدیمیِ مدرسه قفسهی شیشهای جدایی درست کند؛ بچهها باید تاریخ مدرسهشان را ببینند. ببینند که این کتابها چهل سال و بیشتر حفظ شده، بدانند که پیرمردها محتاج مراقبتی بیشترند. دفتر دبیران را به یاد میآورم؛ بعضیها از کتابدار گله داشتند. میگفتند چند تا کتابهای علمی قدیمی را -که محتوایشان کهنه شده- وجین کرده. میگفتند هیچ کتابی نباید از این کتابخانه کم شود، به هیچ بهانهای؛ بگذارید بچهها کتاب «اصول برنامهنویسی به زبان ساده» بیست سال پیش را هم ببینند. خیلی رودهدرازی کردم. قصه را کوتاه کنم. امروز بچهها دستم را گرفتند و بردند کتابخانه. کتابخانهی کوچکی که پارسال از دل آن بزرگ درآمد؛ شاید با یکدهم آن کتابها. دستم را گرفتند و بردند و دیدم کتابها را ریختهاند روی میز، تلنبار کردهاند. میخواستم بروم پیش معاون آموزشی بگویم نخواستم کتابخانه را درست کنی، اشک من را لااقل درنیاور.
1
2
اخ. اشک من هم درآمد. بهخصوص از آن جهت که «پیرمردها محتاج مراقبتی بیشترند». :( امیدوارم عوض این یکی که جلوی چشمهایتان از دست رفت، هزار تا کتابخانه جلوی چشمهایتان بروید و ببالد. هرچند خوب میدانم که جای آن یکی هیچ جور در قلبتان پُر نخواهد شد.
0
آی گفتی! من هم کتاب از دست داده ام ..وقتی * پس از بیست سال* نازنین ام را رطوبت زده دیدم قلبم فشرده شد .بعد امانت گیرنده گفت خیلی هم قشنگ نبود .😶🌫️
1
1
جدیدا کتاب امانت می دهم اینقدر سفارش می کنم و حتی کتابم را برای بار آخر می بوسم و بغل می کنم ..
1
0
باز هم گلی به جمالت که با این همه که از سر گذراندهای همچنان امانت میدهی! از طرف من هم روی ماهشان را ببوس!😁😍
0
آدم هرچی سنش بالاتر میره تعلقش به دنیاش بیشتر میشه. شاید برا همینه که من دیگه کتاب امانت نمیدم. یا تو وقتی امانت میدی دلت میلرزه. سنمون بالا رفته به دنیامون وابسته شدیم.
1
2
این هم هست. اما فقط برای کتابهای خودم دلم نمیسوزد. دلم هرجا که کتابی به هر نحو پاس داشته نمیشود آتش میگیرد.
0
سلام. وقتتون بهخیر. ببخشید سوال نامرتبط میپرسم. :) شما میدونید چهطور میشه یه باشگاه کتابخوانی زد؟
1
0
سلام اگر خارج از بهخوان باشگاه کتاب خوانی داشتید تا حالا(چه عمومی چه خصوصی) با پشتیبان بهخوان هماهنگ کنید تا بهتون دسترسی ساخت باشگاه بدن
0
خیلی قشنگ نوشتید:') کاش آدمها متنبه بشن و پس بدن کتابها رو. اعصابم خرد شد😩هر دفعه این بحث رو خانوم اسلامزاده شروع میکردن، یه جوری از شنیدنش و... فرار میکردم یا بحث رو عوض میکردم، اما الان این پست رو خوندم و باز حرص خوردم :')))))))
1
2
کتابات که تو کتابخونه مون موندگار شدن رو از این به بعد با عذاب وجدان نگاه می کنم. ولی قطعا با پیک برات نمی فرستم. منتظر می مونم تا خودت بیای و ببری!
2
1
اخ ... پس بده عزیزم ... من آنقدر تحت تاثیر قرار داد... البته از هیچ جا کتاب نمیگیرم و به کسی نمیدهم 😇 این راز ماندگاری کتابها هست
1
اتفاقا دیروز تو یه کتابخونه سیر میکردم، جلد یک اکثر مجموعهها نبود. کتابدار هم باکش نبود.
1
1
شاید هم توی دلش داشته غم میخورده. یا این که از بدِ حادثه کتابدار شده و اصولاُ نمیفهمد چه بلایی سر آن مجموعهها آمده! :(
0
باران نویریان
1402/07/04
1