محدثه محمدزاد

محدثه محمدزاد

بلاگر
@mohadese.mohamadzad

262 دنبال شده

196 دنبال کننده

            انّا للّه و انّا الیه راجعون؛
؟_۱۳۸۲؛
همین.
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
                شاه بی‌شین!
آه؟ کدام آه؟

تو در این کشور به دنیا آمدی، قد کشیدی، بختت باز شد و احتمالاً در آغوش پذیرندهٔ همین خاک، آرام خواهی‌گرفت. تویی که «وقتی به سوئیس می‌رسی و در پانسیون مستقر می‌شوی، به بزرگ‌ترین کشف زندگی‌ات نائل می‌آیی: دلمان خوش است که ما هم مملکت داریم. درحالی‌که یک شهروند معمولی در این‌جا، به‌مراتب از ولیعهد آن کشور باستانی خوشبخت‌تر است.»
جملات بالا را در کتاب «شاه بی‌شین» می‌توانید پیدا کنید؛ کتابی که توسط انتشارات سورهٔ مهر در سال ۱۳۹۰ روانهٔ بازار شد.

چشم‌هایت را ببند. خیال کن تو ولیعهد هستی، ولیعهدی در آستانهٔ پادشاهی، در آستانهٔ حکم‌رانی. دستور که می‌دهی، انگار وحی نازل شده. همه چیز بر مدار تو باید تنظیم شود. چه حس‌وحالی داری؟
یکی از امتیازات کتاب نزدیک‌کردن شاهنشاه و شهبانو به خواننده است. محمدکاظم مزینانی به‌گونه‌ای این دو شخصیت را ساخته و پرداخته که خواننده امکان همراهی و هم‌ذات‌پنداری می‌یابد. مشتاق می‌شود که از جزئیات زندگی این دو نفر سر دربیاورد. احساساتش به کار می‌افتد؛ گاهی حس ترحم و دل‌سوزی نسبت‌به اعلاحضرت پیدا می‌کند و گاهی همین حس را نسبت‌به علیاحضرت دارد.
شاید شما هنگام خوانش، احساسات دیگری را هم تجربه کنید اما حس‌وحال غالب من ترحم بود. ترحم برای شاه جنت‌مکانی که تا آخرین لحظه تلاش می‌کند وقار و هیبت شاهانه‌اش را حفظ کند اما روزگار با این غرور سازگار نیست:
«عمداً نادیده‌ات می‌گیرند، نباید ذره‌ای وجود خارجی داشته‌باشی،حتی به‌عنوان پادشاهی مخلوع، انسانی بخت‌برگشته، رانده‌شده از بهشت برین... «پس من کی هستم؟» مضحک‌ترین موجود روی زمین. مردی که حق ندارد وجود داشته‌باشد.»
«پس من کی هستم؟» شما را به یاد چیزی نمی‌اندازد؟ کتاب‌های فلسفی یا دوستان فلسفه‌باف؟ 
واقعیت این است که شاه بی‌شین رنگ‌وبوی فلسفی هم دارد. چرا فلسفی؟ نباید همچین کتابی حال‌وهوای سیاسی داشته‌باشد؟
ماجرا به این‌جا ختم نمی‌شود. رمانتیسم نویسنده چنان مسحورکننده‌ست که کنار یکی از بندها نوشتم: «چه‌قدر قشنگ می‌توانی رمانتیک بنویسی مرد! با این قلم رمانتیک‌نویس آمده‌ای سراغ محمدرضا پهلوی که چه؟»
شما هم بند مدنظرم را بخوانید، شاید با من هم‌نظر بودید:
«کف دستم هنوز داغ است. یواشکی می‌بویمش؛ بوی بال پروانه می‌دهد. من دیگر آن پسرکی نیستم که ساعتی پیش به این خانه پا گذاشته‌بود. نه این‌که بزرگ شده‌باشم، بلکه به شکلی جادویی عوض شده‌ام؛ کرمی حقیر که تبدیل شده به پروانه‌ای اسیر.»
جملهٔ آخر در ذهن‌تان نقش نبست؟ برخی جملات کتاب، راستی‌‌راستی در ذهن آدم جاگیر می‌شوند و بیرون نمی‌روند! علتش چیست؟ نثری قوی که از هم‌پایانی‌های متناسب به زیبایی بهره برده‌است.

به پرسش پیشین بازگردیم. نباید همچین کتابی حال‌وهوای سیاسی داشته‌باشد؟
«شاه بی‌شین» عاری از حرف سیاسی نیست، حتی نویسنده موضع‌گیری سیاسی هم دارد. ببینید:
«جنبشی که نه تنها تو، که بسیاری از تحلیل‌گرهای غربی را هم به تعجب واداشته. حق هم دارند. آخر چگونه ممکن است یک نظام پادشاهی دیرپا، با ارتش مجهز، اقتصادی پررونق و نرخ رشد بالا، با برپایی چند تظاهرات و پخش مقداری اعلامیه و نوار و شعار، در خطر سقوط و فروپاشی قرار بگیرد؟»
فقط باید به دو نکته توجه کرد: یکی این‌که دوربین نویسنده روی شاه و فرح متمرکز است. چیزی دیده نمی‌شود مگر به این دو شخصیت، نزدیک باشد. همین است که حضور مردم را به‌طور پررنگ در کتاب احساس نمی‌کنیم. شاه را چه به مردم؟ ملکه را چه به مردم؟
و نکتهٔ دوم؛ «شاه بی‌شین» بی‌طرف نیست (شما فکر می‌کنید کتاب بی‌طرفی وجود دارد؟) اما سعی دارد نگاهی جامع داشته و ارزش‌گذاری را به کم‌ترین میزان برساند. در این کتاب بندی را پیدا نمی‌کنید که مرد پیژامه‌پوش را تایید یا رد کند. جمله‌ای را نمی‌یابید که به تعریف از پیرمرد روحانی بپردازد. واژه‌ای نیست که مخالفت یا موافقت با مدرنیته را فریاد بزند.

بند نخست را به خاطر می‌آورید؟ حالا که اواخر متن‌ایم، دوباره نگاهی به بند اول بیندازیم. کدام ویژگی بریدهٔ کتاب، توجه‌تان را جلب می‌کند؟ زاویهٔ دید نویسنده، برای‌تان ناآشنا نیست؟ یکی از برگ برنده‌های محمدکاظم مزینانی، انتخاب این زاویهٔ دید است؛ زاویهٔ دید دوم شخص، زوایهٔ دیدی که با لحن تحکم‌آمیز و محکم نویسنده کاملاً مطابقت دارد. از همه جالب‌تر، استفادهٔ چنین زاویهٔ دید و لحنی برای روایت مرد و زنی‌ست که احساس ترحم را در خواننده برمی‌انگیزانند!
        

6

                بسم الله.
با کراهت و تردید صفحات ابتدایی را خواندم. به هیچ وجه موضوعش جذبم نمی‌کرد. ولی تا به خودم آمدم، دیدم هم‌قدم شخصیت‌ها شده‌ام و نمی‌توانم شخصیت‌ها را رها کنم، مگر زمانی که مدتی را در کنارشان سپری کرده‌باشم و بفهمم عاقبت‌شان چه می‌شود.
جین آستین در خلق شخصیت‌ها چنان ماهرانه عمل کرده که بارها وادار شدم به اظهار شگفتی؛ شگفتی از این‌که چه‌قدر همه چیز واقعی‌ست و چه‌قدر همه چیز دقیق است. دقت و ظرافت این نویسنده در تراشکاری شخصیت‌ها ستودنی‌ست، بسیار ستودنی...
او سعی کرده گوشه‌ها و کنج‌های روحی-اخلاقی شخصیت‌ها را با ظرافت طراحی کند. یاد نگارگری‌های پرجزئیات و پرظرافات شرقی می‌افتادم و لذت می‌بردم..
جین آستین نه تنها در کسوت یک نویسنده، بل‌که -شاید بیش‌تر- در کسوت یک روان‌شناس یا مردم‌شناس ظاهر شده‌است و چه این لباس به او می‌آید.
از هم‌راهی با شخصیت‌ها بیش از هر چیز دیگر لذت بردم و از ظرافت‌ها، از دقت به جزئیات...

چه‌قدر روح شرقی کنکاش‌گرم کیف کرد. :)))
        

17

                روی جلد به‌درستی نوشته‌شده: «آن‌چه پدران، مادران و آموزگاران باید بدانند.»
قبول که مخاطب اصلی این کتاب والدین و آموزگاران (تسهیل‌گران و...)اند و تمرکز کتاب بر ارتباط سالم و سازنده با کودک است؛ اما جابه‌جایش نکته داشت برای ارتباطات روزمره‌ام به‌عنوان کسی که والد یا آموزگار نیست و با کسانی‌که کودک نیستند!
.
.
خواندنش اصلاً و ابداً کافی نیست؛
چند نکتهٔ اصلی‌اش را باید تمرین کرد. 
و البته به‌گمانم تمرین‌کردن‌شان چندان راحت نیست اما می‌ارزد! موارد را ببینید و بسنجید که می‌ارزد یا نه:
-شنیدن، احترام‌گذاشتن، پذیرفتن احساسات
-پایین‌آمدن از تخت خودکامگی و به‌رسمیت شناختن دیگران و اعتماد به‌شان برای هم‌کاری در حل مشکلات
-پرهیز از تنبیه و تشویق و درعوض ایجاد بستری مناسب برای رشد مستقل افراد، مستقل و بی‌نیاز از داوری دیگران
-آزادی از برچسب‌ها
.
.
امتیاز ویژه‌اش که از یک کتاب نظری خشک و به‌دردنخور تبدیلش می‌کند به یک راه‌نمای عملی در برگه‌های مثالش است، برگه‌هایی متنی-تصویری هم‌راه با گفت‌وگو. گفت‌‌وگوی مطلوب و نامطلوب، هر دو را گذاشته‌است. 
شاید یک راه تمرین‌کردن نکته‌ها این باشد که هر کس به فراخور شرایط و چالش‌هایش، برگه‌های این‌چنینی آماده کند و پیش چشم داشته‌باشد. نه؟
.
.
فصل آخر، بسیار متأثرم کرد. اشکم درآمد حتی. برای دوستم نوشتم: دنیا تا ابد می‌تواند به‌خاطر وجود معلم‌های خوب به خودش ببالد...
        

21

                وَهُوَ الَّذِي يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ

«نظام شعری» مجموعه‌ای از اشعاری است که دارای ویژگی‌های وزنی و ساختاری مشخصی است. معمولاً هر جامعهٔ زبانی دارای چند نظام شعری متفاوت است. مثلاً در حال حاضر در زبان فارسی سه نظام شعری فعال و پرکاربرد وجود دارد که عبارتند از شعر عروضی و شعر نیمایی و شعر عامیانه.
این بند را از مقدمهٔ کتاب نقل کرده‌ام. در مقدمه به توضیح بخش‌های گوناگون کتاب هم برمی‌خوریم:
در فصل اول کتاب با عنوان «فرضیات و تمهیدات نظری»، به‌اختصار پیش‌فرض‌های نظری خود را معرفی کرده‌ایم.
در فصل دوم به بررسی شعر عروضی فارسی (و چگونگی پیدایش آن) پرداخته‌ایم.
در فصل سوم به بررسی شعر مشروطه که آن را پیش‌درآمد شعر نیمایی می‌دانیم، پرداخته‌ایم.
در فصل چهارم نشان داده‌ایم که چگونه از سال‌ها پیش از انقلاب مشروطه، نثرنویسان ایرانی مردم را با مفاهیم اولیهٔ رمانتیسم اروپایی آشنا کرده‌بودند و به سمت انقلاب سوق داده‌بودند. و مهم‌ترین اقدام شاعران مشروطه این بود که توانستند پس از انقلاب، مفاهیم منتقل‌شده توسط نثرنویسان را وارد شعر نیز بکنند. 
فصل پنجم که فصل اصلی و مفصل‌ترین فصل کتاب است، به بررسی شعر و جهان‌بینی نیما یوشیج اختصاص دارد.
فصل ششم کتاب شامل جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از کل مباحث کتاب است.
فصل هفتم با عنوان «ضمائم» شامل زندگی‌نامهٔ کوتاهی از نیما یوشیج و فهرستی از عناوین شعر او (به هم‌راه تعداد مصراع‌ها، سال سرایش و قالب هر شعر) است.

بیش‌ترین لطف این کتاب در نظام‌بخشی و منظم‌بودن آن است. امید طبیب‌زاده تمام تلاش خود را کرده تا طرحی کلی و منظم از حیات شعر فارسی ترسیم نماید. در روند دیدن این طرح که از قبلِ پیدایش شعر عروضی آغاز می‌شود و تا پیدایش شعر نیمایی ادامه دارد، ما با بحث‌هایی نظری پیرامون چگونگی پیدایش نظام‌های شعری نیز مواجه می‌شویم. تو گویی با یک تیر، دو نشان! فقط جای بحث دربارهٔ پیدایش شعر عامیانه خالی است...
        

27

                بسم الله.

یک. «من دوست دارم که در غزل بمیرم؛ در غزلی که دوباره سال‌های سال خواهدزیست.»
سیمین بهبهانی و کتاب ترنم غزل  را با این دو جمله به خاطر می‌سپارم.
 ​
دو. سیر صعودی سیمین بهبهانی شگفت‌انگیز است و توجه درخور کامیار عابدی به این صعود تحسین‌برانگیز. کار اصلی عابدی اصلاً نشان‌دادن همین پیش‌رفت است، پیش‌رفت در زبان، در وزن، در تصاویر، در مفاهیم و در شعر!

سه. در مقدمه‌ای که بهبهانی بر دفتر خطی ز سرعت و از آتش می‌نویسد: «ابداع وزن، از نظر من، یک کشف است، نه یک آفرینش». سپس «با استفاده از اطلاعات دقیق و راه‌نمایی» ابوالحسن نجفی فهرستی از وزن‌های بی‌سابقه و کم‌سابقه را در پایان کتاب می‌آورد. 
و سرانجام این‌که «خواه این وزن‌ها، خاص غزل من و بی‌سابقه، و خواه با سابقهٔ اندک قبلی باشد، به هر صورت تلاشی است در کار وسعت‌بخشیدن به گسترهٔ ضرب غزل. و بیش‌تر این نکته اهمیت دارد که در این اوزان، در محدودهٔ این ضرب‌ها، سخنم کاملاً طبیعی و دور از حشو و زوایدی است که برای پر کردن وزن، غالباً در نمونه‌های عروضی موجود به چشم می‌خورد.» و به قول علی‌محمد حق‌شناس: «با افزودن بیش از چهل‌ویک وزن کم‌سابقه یا به‌کلی بی‌سابقه بر اوزان غزل، این قالب کهنه را هویتی نو بخشید، آن را پذیرای پیام‌های نو و معانی امروزی کرده‌است. کار سیمین بهبهانی، مهم، تنها از این رو است که این آشنایی‌زدایی نه از سر تفنن، که به ضرورت مضامین و مفاهیم تازه‌ای صورت بسته که سیمین از هستی و حیات امروزین برگرفته و پیام هنر خود کرده‌است؛ مفاهیم و مضامینی که بدون آشنایی‌زدایی از قالب غزل یا در آن خوش نمی‌نشستند و یا اگر در آن قالب نشانده می‌شدند، غباری از مضامین سنتی که با غزل اخت‌ترند، بر آن‌ها می‌نشست.»

چهار.کتاب کم‌حجم و روانی‌ است. خواندنش زمان زیادی نمی‌برد.

پنج. با این کتاب حیفم آمد که چرا شعر بهبهانی را جدی نگرفته‌ام و مشتاق شعرش شدم...
        

20

                هو العزیز!

یک) خیال خودم و شما را راحت کنم. در این کتاب از لحاظ داستان‌نویسی هیچ نکتهٔ خاصی نیافتم. همان لحن تکرارشونده و گل‌درشت اغلب کتاب‌هایِ این شکلی.

دو) بخش‌هایی از کتاب که احتمالاً حالاحالاها فراموشم نشوند:
•آیت الله بهبهانی گفت: «سرباز اسلام یعنی آدم‌کش؟ یعنی تروریست؟»
نیره سادات که صدایش از شدت خشم می‌لرزید، گفت: «سگ‌کشی با آدم‌کشی خیلی فرق داره.»
•به‌هرحال دولت طاغوت ابدی نیست. خدا خودش تو قرآن گفته که آخرش مستضعفین رو پیشوا قرار می‌ده. (از حرف‌های نواب)
و پرت می‌شوم وسط «آیندهٔ انقلاب اسلامی ایرانِ» شهید مطهری، سر بحث مفصلی که دربارهٔ همین آیه می‌کنند و اتفاقاً این تعبیر و تفسیر را نادرست می‌دانند!

سه) من نواب را بسیار دوست داشتم (دارم؟) مشهد که می‌رویم، چشمم می‌دود دنبال بست نواب صفوی. علت اصلی‌اش هم یک چیز است: رمان من او! همان چند جملهٔ کوتاهی که امیرخانی آورده، تصویری فوق‌العاده جسور از نواب صفوی در ذهنم حک کرده‌است. راستش از آن جمله‌ها اکنون -پس از حدود ۷سال- صرفاً شبحی محو به یاد می‌آورم، اما آن تصویر پابرجا مانده.. صبحی یادداشتی خواندم و از پرتاب دسته‌گل به صورت رضاخان و این که دو دختر و یک تو راهی داشته، به سمت این کتاب کشیده شدم. اما پس از خواندن کتاب، نه تنها خون در رگانم به جوش نیامد بل‌که گفتم: کاشکی نواب صفوی برایم همانی می‌ماند که بود. همان نواب صفوی شورانگیز... روزی باید برگردم و از نواب هم خیلی بیش‌تر بخوانم. شاید او واقعاً همان نواب فوق‌العاده جسور باشد، نوابی که خردمندی‌اش تحت شعاع جسارتش قرار نمی‌گیرد و به مرزهای تهور حتی نزدیک هم نمی‌شود.
و چه قدر این روزها دنبال جسارت و ادب می‌گردم، جسارت و ادبِ دست-در-دستِ هم. شجاعت و خردِ دست-در-دستِ هم. بی‌باکی و انصافِ دست-در-دستِ هم.

چهار) پررنگ‌ترین ایدهٔ نواب طبق این کتاب «گسترش پای‌بندی و اجرای احکام و قوانین اسلام» است. افزون بر این، میزان اعتقاد و تقید و ایمان نواب صفوی به اسلام، هوش از سر آدمی می‌برد...
        

17

باشگاه‌ها

نمایش همه

محفل ققنوس

31 عضو

قلب سگی

دورۀ فعال

باشگاهی برای نوجوانان

367 عضو

گرگ ها با چشم باز می خوابند

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌های کتاب

چرا از من می پرسی؟هیچ کس پیدایم نمی کندبه چی داری فکر می کنی؟

سه‌گانه‌ی کلاه

3 کتاب

هو المصور! «چرا از من می‌پرسی؟»، با این یکی آغاز کردم. تصاویر کتاب شگفت‌زده که نه، ذوق‌زده‌ام کردند! جمله‌های کوتاه کتاب هم نقطه‌زن بودند. نتیجه چه می‌توانست باشد جز کیف‌کردن؟ کیف کردم. راستش حتی از این‌که خرگوش کلاه به سر خورده شد هم کیف کردم. شما باشید هم گمانم کیف می‌کنید. اما از همهٔ این‌ها مهم‌تر، یک مسیله بود که مثل پتک بر سرم کوفته می‌شد: این کتاب مناسب کودک نیست. اصلی‌ترین انتظاری که از این کتاب داریم برآورده نمی‌شود، پس به درد نمی‌خورد. پس باید بیایم و این‌جا بنویسم که این چه کاری بود که کردی مرد حسابی؟! آخرش را جوری تمام کردی که نمی‌شود کل این کتاب عزیز را برای کودک خواند! می‌مردی کمی بهتر تمامش می‌کردی؟ مشابه پایان خوش‌های مرسوم کتاب‌های کودک... یا دست‌کم این‌قدر خشن نه! (هیجانش در اصل به‌خاطر همین کوبنده‌بودن و غیرمنتظره‌بودن صحنهٔ آخر است البته...) و آمدم که مثلاً دو ستاره بدهم به این کتاب با یک جمله که: «مناسب کودک نیست» و دق دلی‌ام را خالی کنم. اما یادداشت‌ها را پیش از نوشتن خواندم _و شکر که خواندم!_. در یکی‌شان سخن از دو جلد دیگر مجموعه رفته‌بود. تصمیم گرفتم ابتدا آن دو را هم بخوانم و سپس دست به صفحه‌کلید شوم. «هیچ کس پیدایم نمی‌کند» هم کمابیش مانند «چرا از من می‌پرسی؟» بود. همان تصاویر چشم‌نواز و همان شگفتی. همان پیش‌آمدن پابه‌پای متن و تصویر. با یک تفاوت جدی: صراحتی در پایان داستان وجود ندارد و لازم نیست که حتماً نتیجه بگیریم ماهی کوچک‌تر خورده می‌شود، مگر این که عاقبت خرگوش بر ذهن‌مان سایهٔ سنگینی انداخته‌باشد! البته این تفاوت به‌قدری نبود که نظرم را کاملاً تغییر دهد. «هم‌چنان این کتاب هم چندان مناسب کودک نیست» این، جمله‌ای بود که می‌گفتم. کتابی که ورق را به نفع این سه‌گانه برگرداند، آخری بود: «به چی داری فکر می‌کنی؟» «پیام خوش و خرم!» و پرهیز از «هیجاناتی که شاید برای کودک مناسب نباشند» مهر تایید بر این کتاب می‌زد. اما اصلی‌ترین تفاوت، چیز دیگری‌ست: امکان تعامل کودک با متن و ابهام، به میزان قابل توجهی نسبت‌به دو کتاب دیگر بیش‌تر است. آن‌چنان این دو به‌زیبایی به کار گرفته شده‌اند و کودک را به تفکر و به گفت‌وگو هدایت می‌کنند که خدا می‌داند! این‌طور بگویم، حتی اگر پایان «چرا از من می‌پرسی؟» را این یکی داشت، جرأت نمی‌کردم بگویم: این کتاب مناسب کودک نیست. حالا که آن پایان را ندارد و اتفاقاً پایان آموزنده‌ای هم دارد، خودتان حسابش را بکنید... اما تکلیف دو کتاب دیگر و به‌ویژه «چرا از من می‌پرسی؟» چه می‌شود؟ آخر مناسب کودک هستند یا نه؟ برای کودک بخوانیم یا نه؟ من فکر می‌کنم اگر قرار است هر سه کتاب خوانده شوند، «چرا از من می‌پرسی؟» هم مناسب کودک است. چراکه در این خوانش با سه روی‌کرد متفاوت هم‌راه می‌شویم، سه روی‌کردی که مرحله‌به‌مرحله ارتقا پیدا می‌کنند. در «چرا از من می‌پرسی؟» هم‌راه خرسی می‌شویم که کلاهش گم شده و پی آن می‌گردد. در آخر هم بدجور به حساب کسی که کلاهش را برداشته، می‌رسد. در «هیچ کس پیدایم نمی‌کند» هم‌راه ماهی‌ای می‌شویم که کلاه برداشته _دزدیده_ . انگار که نزدیک‌تر و هم‌دل می‌شویم با کودکی که دلش می‌خواهد وسیلهٔ فرد دیگری را داشته‌باشد و بی‌اجازه هم آن را برمی‌دارد _و طبعاً برنمی‌گرداند!_. و در نهایت با دو لاک‌پشت هم‌سفر می‌شویم؛ دو دوست که از مرحلهٔ خودخواهی صرف، به سلامت گذر می‌کنند... این ترتیب را اتفاقی رعایت کردم و جایی هم ندیده‌ام که توضیح داده‌باشد کدام یکی جلد نخست است و کدام یکی جلد دوم و سوم. اصراری هم ندارم که این ترتیب حتماً درست است. اصلاً خود نویسنده و تصویرگر انگار دنبال درست و غلط می‌گردد و جویاست!

30

فعالیت‌ها

            دربارهٔ انسانِ ایرانی بودن!

هیچ‌کس به‌اندازهٔ داریوش شایگان در کتاب «پنج اقلیم حضور» تعریف مختصر و همه‌فهمی از مفهوم رند در جهانِ فکری و شعری حافظ ارائه نکرده است.

او رند‌ را به‌معنایی که حافظ مراد می‌کند، خلاصهٔ تمام خصلت‌های پیچیده و منحصربه‌فرد ایرانیان می‌داند و می‌نویسد: «اگر به‌تعبیر بردیائف، داستایفسکی رساتر از همهٔ دیگر اندیشمندان روس هیستری مابعدالطبیعی روح روس را عیان می‌کند، رند حافظ هم رساترین نشانهٔ ابهام و ایهام وصف‌ناپذیر خصال ایرانیان است. این ابهام نه‌فقط غربیان که حتی دیگر شرقیان را هم سردرگم می‌کند.»

وقت‌هایی که در مواجهه با اتفاقات و رخدادها، احساساتم را می‌کاوم، اغلب به درماندگی می‌افتم. چراکه فهم وجوه خودِ انسانی آن‌قدرها هم سهل‌الوصول نیست. به‌تازگی -شاید به برکتِ دههٔ سوم زندگی- دریافته‌ام که برای فهم خودم باید دایرهٔ تعریف عریضِ «انسان‌بودن» را تنگ کنم و بعد، تلاشم کنم تا به‌قدر وُسع به درک درستی از «انسانِ ایرانی بودن» برسم.

آنچه که همهٔ ما به‌فراخور زیستگاه‌مان -جغرافیایی به‌نام ایران- تجربه می‌کنیم، تجربه‌های منحصربه‌فردی هستند که خاستگاه مشترکی با بقیه ندارد. ازاین‌رو، طبق گفته شایگان، دیگران -حتی شرقی‌ها- را هم به حیرت وا می‌دارد.

آنچه که بیرون رخ می‌دهد آن‌قدرها زور و اثرگذاری دارد که من را بی‌رمق، پرگریه و دل‌نگران و حیرت‌زده کند؛ آن‌قدر که در همان دیدارهای اولیه آشنایی‌مان برایش گفتم که زنی‌ام بی‌اندازه دستخوش نوسان‌های خُلقی، در رفت‌وآمد بین غم و امید و متأثر از آنچه که در کشورش رُخ می‌دهد. گفتم متلاطمِ همیشگی‌ام، چراکه این دیار، همیشه پرتلاطم و پرحادثه است‌. خوب است؟ نمی‌دانم. غلط است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آن بیرون، جهانِ کوچکم را زیاد تکان می‌دهد. 

دست‌آخر، این روزها، کمی با فاصله از تمام اتفاقات تراژیک یا حتی معمولی به تماشاکردن می‌ایستم تا میانهٔ درستی را برای واکنش و ابرازگری بیابم و از طرفی مشاهده‌گرِ پردقت انسانِ ایرانی باشم که منِ هم‌وطنش را هم شگفت‌زده (چه از نوع شرم، چه از نوع افتخار) می‌کند؛ چه برسد به دیگریِ آن سویِ مرزها.
          

39

            «روایتی تازه از مردم فلسطین»

همین اول بدون تعارف بگویم که با نخواندن کتاب «چیزی برای از دست دادن ندارید جز جان‌هایتان» چیزی از دست نمی‌دهید اما خواندنش، شبیه تماشای یک عکس است! عکسی کمتردیده‌شده از مردم فلسطین که برای معیشت و زنده ماندن باید به تکاپو و تقلا بیفتند.

چیزی که من را به‌صرافت خواندن کتاب انداخت، واقعی‌بودن روایت و تلاشِ خانم سعاد العامری برای همراهی با گروهی از مردان فلسطینی است که برای معیشت مجبورند خود را به آن سوی دیوار -یعنی اسرائیل- برسانند تا بتوانند به‌عنوان کارگر روزمرد برای اسرائیلی‌ها کاری کنند.

اگرچه نویسنده ادعا دارد که قرار است راویِ مردان فلسطین و مصائب آن‌ها در این مسیر باشد، اما کتاب بیش از هر چیزی روایتِ خودِ اوست: زنی که با گروهی از مردان همراه شده، مدام از آن‌ها عقب می‌ماند، باید حفظِ ظاهر کند، لحظه‌های زیادی برای رهایی از آن اضطراب کُشنده به دنیایِ خیال و رؤیا و خاطرات کودکی پناه می‌برد و... و همه این‌ها باعث می‌شود که خواندن کتاب به‌عنوان یک روایت مستند -که ظرفیت پخته‌ترشدن را داشت- برای ساعت‌هایی دل‌چسب و البته همراه با تجربه اندوه و همدلی با مردمانی باشد که زندگی و استعمار، آن‌ها را مدام در تقلای همیشگی می‌خواهد.
          

17

25

3

و کاش ما هم،  «و من هم من ینتظر» باشیم!

همیشه موقع بیان عقیده‌ام لکنت داشتم. ترسیدم. از نیش و کنایه. از زخم زبان. از نگاه‌هایی که از صد زخم زبان، بدتر. از پوزخند دوست و آشنا. من رییسی را دوست داشتم. اولین باری که توی تلویزیون دیدمش؛ سال ۹۶ که از آستان قدس کاندید ریاست جمهوری شد، اولین باری که توی مناظره‌ها می‌دیدمش. آن زمان‌هایی که بحث راجع به اصلح مقبول و صالح اقبل سر زبان‌ها بود. از گذشته و حال و عملکردش چیزی نمی‌دانستم. از تحصیلات دانشگاهی. پیشینه و عملکرد؛ هیچ کدام را نمی‌دانستم و به مشهورات هم اعتنایی نمی‌کردم. برایم بُت نبود، ولی دوستش داشتم. از چشم‌هایش، از کلامش، از دویدن‌هایش؛ از اخم و لبخند و حتی اشتباهات لُپی گاه و بیگاهش، مطمئن بودم، مجاهد است و تکبر ندارد. همین‌ها برای من کافی بود که دوستش داشته باشم. هروقت جایی توی گَعده‌ای، جایی که بحث گُر می‌گرفت که :«این چه وضع مملکت است، کی مقصر است و این است نتیجه شعارهای چهل ساله؟» چیزی نمی‌گفتم. چون واقف بودم کسی که کاری نکرده، و از چیزی سردرنمی‌آورَد و اطلاعاتش هم کامل نیست، باید زبانش کوتاه باشد، وگرنه خودش را رسوا کرده. هیچ وقت در دفاع از عملکردش زبان باز نکردم، هیچ کار قابل نقدی را هم توجیه نکردم. ولی هیچ وقت نتوانستم دوستش نداشته باشم، گاه و بیگاه با «پروپکانی» و «به شما ناهار دادن» هم شوخی می‌کردم. ولی جایی، نگفته بودم که باورش دارم که خیرالموجودین رجال سیاسی کشور است و خدوم‌ترین و صادق‌ترین و محبوب‌ترینشان پیش من. مهم نیست رسانه‌ها، چه تصویری در ذهن دیگران ساخته‌اند؛ من دانسته و آگاهانه به سید ابراهیم رییسی رای دادم. قبولش داشتم و متاسفانه، زبانم در بیانش، قاصر بود. الان و اینجا، پس از اتقاقی که افتاد، فهمیدم دنیا فانی است، فرصت عمر کوتاه و زبانم هم تا مدتی، گویا و بلیغ خواهد بود؛ لقمه‌های دنیا کم کم از چربی می‌افتند، رضایت‌خاطرها و محبت‌هایی که بنا نیست هیچگاه جلب شوند هم، جلب نخواهند شد! آدمی، همان باوریست که در قلب خود نگاه داشته؛ اگر باورش را به ساحت زبان و عمل جاری نکند، می‌پوسند و درمی‌ماند و می‌گندد...من، دیگر موقع بیان عقیده‌ام، لکنت نخواهم داشت؛ دیگر در دفاع از آنچه صادقانه باورش دارم، تردید نخواهم کرد... «من المومنین رجال صدقوا ما عاهد الله علیه - فمنهم من قضی نحبه و من هم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا...» و کاش ما، «و من هم ینتظر» باشیم!

139