پستچی

پستچی

پستچی

3.3
136 نفر |
37 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

322

خواهم خواند

34

ناشر
قطره
شابک
9786001198717
تعداد صفحات
120
تاریخ انتشار
1398/9/19

توضیحات

        
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت رو زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
.
      

لیست‌های مرتبط به پستچی

یادداشت‌ها

فاطمه

فاطمه

1401/3/12

          نازنین پستچی من♡

برایِ من؛منی که با پستچی بارها با چشم گریستم و با دل لبخند زدم؛پستچی قاب شده گوشه دلم
برای فاخر‌خوانان ادبیاتی نه گزینه خوبی نیست؛زردنبو باشد شاید.
اما برای فراغت،برای اینکه بار یک کامیون شکلات آب شده را 
توی دلتان سرازیر کنید و کیفور بشوید و توی دلتان ریسه‌های رنگی آویز بشود و چراغ‌های صورتی و ابی‌اش چشمک بزند،میشود ده صفحه اولش را امتحان کرد.
عشق است دیگر؛
مزه‌اش می‌رود زیر زبانت؛حتی وقتی هنوز عاشقی را زندگی نکرده باشی و قصه عشقِ آبیِ دیگری را بخوانی
قلم چیستا عجیب روان است،ساده‌ است و همین سادگیش تو را می‌اندازد توی تورش.
انقدری که به خودم می‌آیم می‌بینم نمیدانم دفعه چندم است که می‌خوانمش،و نمیدانم که دقیقا به چند نفر پستچیِ نازنینم را هدیه کردم...
پستچی یادگار سال.های پیش من است،
مزه شکلاتِ صورتیِ تلخ می‌دهد 
که مانده زیر زبانم.
روایت یک عشق است 
عشق دریاصفتِ میان چیستا و علی.یک روایتِ واقعیِ واقعی است.
تاکید می‌کنم که واقعی.
وگرنه این همه اشک را برای قصه خیالی دلم نمی‌آمد که بریزم...
        

25

        از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
دو صفر که شد برش داشتم ؛ یک ، دو ، سه ،چهار ... پنج بود که تمامش کردم . برای منی که روز قبل از شدت فشار کار و بی خوابی از شش عصر خمیازه میکشیدم و چشمهایم میرفت خواندن یک کتاب تا پنج صبح کاری بود کارستان . چرا پستچی از دستم نیفتاد و با چشم هایی که حالا شده کاسه خون ، دویدم دنبال پستچی ؛ 
اصلا چرا این صد صفحه ی روان این قدر طول کشید؟
شاید خودم دلم میخواست طول بکشد ، خودم لفتش میدادم و بعد از هر دو صفحه ای که می‌خواندم به نقطه ای خیره میشدم و لبخندی روی صورتم می‌نشست که از غوغای جهان فارغ نشانم میداد مثل همان لبخند هایی که روی صورت چیستا پشت موتور علی می‌نشست. 
احتمالا اثر ایراداتی داشته اما من هیچکدام را نفهمیدم ، دلیلش هم واضح است ، داستان اینقدر حس آمیزی قوی داشت که هر بار چیستای قصه علی را صدا میزد صدایش را با تمام احساسات قلبش در اتاقم که حالا در خانه تنها چراغ آن روشن مانده می‌شنیدم. 
دختر را می فهمیدم . من امشب ، بیش از همه او را می‌فهمیدم. دختر شجاع شده بود ، عاشق شده بود ، دیگر خبری از آن دخترک کم سن و سال که با دیدن دعوا و زد و خورد بترسد و در را ببندد و خیانت کند نبود ؛ انقدر شجاع و عاشق شده بود که دهان به دهان پدر بگذارد برای ساعتی کنار علی بودن ؛ به قول آلبر کامو ، آدم ها یکبار فقط عاشق می‌شوند، چون فقط یک بار نمی ترسند که همه چیز خود را از دست بدهند ؛  او انگار نمی‌ترسید، مثل من که مدتیست نترس شده ام .!! 
اما مسئله ای که هست ، این است  که عشق آدم را شجاع میکند یا شجاعت عاشقمان میکند ؟
مرا که عشق شجاعت داد ، والا صد سال سیاه نمیشد که بگویم ... 
دلم میخواست امشب کنار من و پستچی و لیوان چایی که حالا سرد سرد شده است رفیقی ، محرمی ، یاری ، امنی چیزی بود که با خواندن هر صفحه از کتاب به پهلویش بزنم و بگویم چیستا راست می گوید ، آدم عاشق همین است .
چیستا و علی واقعی بودند ؛ اینقدر واقعی که شاید آن کاجی که چیستا زیرش کلی بازی درآورد هنوز سرجایش باشد . موید واقعی بودنش هم دلنشینی اش  است ؛
پستچی را به سفارش دوستی خواندم ؛ دوستی که پستچی را دوست داشت ؛  دوستی که هیچگاه با او حتی هم کلام نشدم ، اما .... بگذریم ؛  
حرف زیاد است ، من باب پستچی هایی که پیغام عشق می رسانند و گاه می مانند و گاه می روند و نمی‌دانم واگویه اش در اینجا چقدر درست است ، اما همینقدر میدانم صدای در زدن پیغام رسان های عشق نوایی است که نه از دل می رود ، نه از یاد .
پستچی تیری به سمت کوه یخ قلبم شلیک کرد که پس از مدت ها یخی آب شود و قطراتش بچکد روی این صفحه و بشود این مرقومه .
و من،  الان، در آخر کلام، فهمیدم چرا پستچی اینقدر طول کشید ، به خاطر دوست ...



      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

          خواندن کتاب پستچی برای من تجربه عجیبی بود. من برخلاف اغلب خواننده‌های این کتاب که به گفته خودشان کمی از قصه‌ را خوانده بودند و می‌دانستند واقعی است و می‌خواستند از کم و کیف ماجرا بیشتر سر دربیاورند؛ پستچی را خواندم (در واقع نسخه صوتی‌اش را گوش کردم) که ببینم این پستچی چیست که تقریباً همه بجز من آن را لااقل یک بار خوانده‌اند. راستش را بگویم اولش اصلا اصلا به دلم ننشست. یعنی راست راستش را بگویم یک جاهایی که کم هم نبودند، دلم لرزید. دلم خیلی شدید لرزید. اما چفت و بست داستان در ذهنم جور درنمی‌آمد و از تعلیق‌ها و اتفاقات غیرمنتژره داستان که غیرمنطقی هم به‌نظر می‌رسیدند، حرصم می‌گرفت.  چیزی که مرا به جلو می‌برد، سوالی بود که در همه داستان‌ها و رمان‌های عامه‌پسند مخاطب را پیش می‌برد: "بعدش چه شد؟" و من با سوال بعدش چه شد بعدش چه شد؟ چهار ساعت با صدای دلنشین فریبا متخصص در دنیای عجیب و غریب چیستا غوطه خوردم. و سوال‌ها بعدش یکی یکی به‌وجود آمدند که اصلا چیستا کیست و چه شکلی است و انگار مختصاتی از داستان با زندگی‌‌اش منطبق است و ... که با جستجوی نامش بدجور یکه خوردم که چیستا واقعی است و علی واقعی است و کتابی که تا انتها با حسی لطیف اما پوزخندی برلب به یاد عشق‌های ماورایی نوجوانی به آن گوش داده بودم، قصه آدم‌های واقعی است. و آن‌جا بود که دلم بدجور سوخت.. بدجور‌.
        

16