پستچی
در حال خواندن
3
خواندهام
322
خواهم خواند
34
توضیحات
چهارده ساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و ریخت رو زمین! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده، نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. .
بریدۀ کتابهای مرتبط به پستچی
نمایش همهلیستهای مرتبط به پستچی
یادداشتها
1402/5/29
1
1401/2/28
5
1402/11/25
1
1402/11/2
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد دو صفر که شد برش داشتم ؛ یک ، دو ، سه ،چهار ... پنج بود که تمامش کردم . برای منی که روز قبل از شدت فشار کار و بی خوابی از شش عصر خمیازه میکشیدم و چشمهایم میرفت خواندن یک کتاب تا پنج صبح کاری بود کارستان . چرا پستچی از دستم نیفتاد و با چشم هایی که حالا شده کاسه خون ، دویدم دنبال پستچی ؛ اصلا چرا این صد صفحه ی روان این قدر طول کشید؟ شاید خودم دلم میخواست طول بکشد ، خودم لفتش میدادم و بعد از هر دو صفحه ای که میخواندم به نقطه ای خیره میشدم و لبخندی روی صورتم مینشست که از غوغای جهان فارغ نشانم میداد مثل همان لبخند هایی که روی صورت چیستا پشت موتور علی مینشست. احتمالا اثر ایراداتی داشته اما من هیچکدام را نفهمیدم ، دلیلش هم واضح است ، داستان اینقدر حس آمیزی قوی داشت که هر بار چیستای قصه علی را صدا میزد صدایش را با تمام احساسات قلبش در اتاقم که حالا در خانه تنها چراغ آن روشن مانده میشنیدم. دختر را می فهمیدم . من امشب ، بیش از همه او را میفهمیدم. دختر شجاع شده بود ، عاشق شده بود ، دیگر خبری از آن دخترک کم سن و سال که با دیدن دعوا و زد و خورد بترسد و در را ببندد و خیانت کند نبود ؛ انقدر شجاع و عاشق شده بود که دهان به دهان پدر بگذارد برای ساعتی کنار علی بودن ؛ به قول آلبر کامو ، آدم ها یکبار فقط عاشق میشوند، چون فقط یک بار نمی ترسند که همه چیز خود را از دست بدهند ؛ او انگار نمیترسید، مثل من که مدتیست نترس شده ام .!! اما مسئله ای که هست ، این است که عشق آدم را شجاع میکند یا شجاعت عاشقمان میکند ؟ مرا که عشق شجاعت داد ، والا صد سال سیاه نمیشد که بگویم ... دلم میخواست امشب کنار من و پستچی و لیوان چایی که حالا سرد سرد شده است رفیقی ، محرمی ، یاری ، امنی چیزی بود که با خواندن هر صفحه از کتاب به پهلویش بزنم و بگویم چیستا راست می گوید ، آدم عاشق همین است . چیستا و علی واقعی بودند ؛ اینقدر واقعی که شاید آن کاجی که چیستا زیرش کلی بازی درآورد هنوز سرجایش باشد . موید واقعی بودنش هم دلنشینی اش است ؛ پستچی را به سفارش دوستی خواندم ؛ دوستی که پستچی را دوست داشت ؛ دوستی که هیچگاه با او حتی هم کلام نشدم ، اما .... بگذریم ؛ حرف زیاد است ، من باب پستچی هایی که پیغام عشق می رسانند و گاه می مانند و گاه می روند و نمیدانم واگویه اش در اینجا چقدر درست است ، اما همینقدر میدانم صدای در زدن پیغام رسان های عشق نوایی است که نه از دل می رود ، نه از یاد . پستچی تیری به سمت کوه یخ قلبم شلیک کرد که پس از مدت ها یخی آب شود و قطراتش بچکد روی این صفحه و بشود این مرقومه . و من، الان، در آخر کلام، فهمیدم چرا پستچی اینقدر طول کشید ، به خاطر دوست ...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
3
1403/1/22
2
1402/6/2
2