بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

3.9
77 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

17

خوانده‌ام

195

خواهم خواند

83

افسوس. چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یکبار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته پرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یکبار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می دانستم که برای من، هیچگاه زندگی مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می دانستم که دربدری و بی سر و سامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه می دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه یی بیش نیست؟

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به مثل خون در رگ های من: نامه های احمد شاملو به آیدا

            عاشقانه‌های احمد و آیدا؛ نامه‌هایی که احساسات احمد شاملو را بازگو می‌کند
کتاب «مثل خون در رگ‌های من» را ورقی که بزنیم به فهرستی می‌رسیم که بیست نامه را نشان می‌دهد، هر نامه اسم و تاریخ خود را دارد. اسم نامه‌ها جذاب و محبت‌آمیز است و ما را به پیش‌روی در کتاب، می‌کشاند. نام‌هایی مثل: 
آیدا، امید و شیشۀ عمرم..   
آیدا، تپش‌های قلبم..  
آیدای خوب من..  
آیدا، خدا و مذهب من..
نامه‌های شاملو به آیدا، بسیار روح‌نواز شکل گرفته. شیرینی واژه‌های شاملو خواننده را غرق احساس می‌کند. فضای کتاب، افکار، احساسات، ذهن و قلب شاملو را نشان می‌دهد و البته اشاره‌هایی هم به بعضی مسائل سیاسی و ادبی روز می‌کند. نامه‌های مثل خون در رگ‌های من، در واقع ما، را به بخشی از زندگی و درون شاملو می‌برد. در سال‌های چهل تا پنجاه.
در انتهای کتاب تصویر هفده‌ نامه با دست‌خط خود شاملو آورده شده است.
«نمی‌دانم. نمی‌دانم این «بدترین شب‌ها» را شروع کرده‌ام یا دارم شروع می‌کنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بی‌امید، این روزهایی که دست کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع می‌شد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده می‌شد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم می‌داشت، می‌دانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد. امید بزرگی بود که اقلاً روزی یک بار تو را ببینم. اقلاً این امید به من نیروی آن را می‌داد که صورتم را بتراشم و از قبر خودم خارج بشوم برای آن که آفتاب وجود تو به جسم رطوبت کشیدۀ من بتابد. می‌دانستم که آیدای من امید و حرارت و آفتاب زندگی من با لبخندش در انتظار من است.»
ما یک روز یا چند روز این کتاب را می‌خوانیم، اما احمد و آیدا یک عمر این کتاب را زندگی کرده‌اند. مثل «خون در رگهای من» خواننده را عاشق می‌کند. مثل خون در رگهای من، گوشزد خوبی به کسانی است که اعتقاد دارند عشق بعد از ازدواج از تب و تاب می‌افتد و پس از آن زندگی یکنواخت می‌شود.آن‌ها نمی‌دانند که می‌توان عاشق بود، ازدواج کرد، و عاشق ماند. شاملو با اینکه قبل از آیدا هم تجربۀ ازدواج داشته اما تجربه ‌عشق و انتخاب درست را بعد از آیدا به دست آورد. 
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد.

          
            آن روزهایی که فصل قلبِ کتاب زیست شناسی دومِ دبیرستان را می‌خواندم، میان تست های خیلی زردِ کتابِ خیلی سبز به این فکر می‌کردم که آدم ها وقتی عاشق می‌شوند دقیقا چه اتفاقی برای قلبشان می‌افتد؟ مثلا آن آدمی که عاشقش می‌شوند کجای قلبشان ساکن می‌شود؟ توی دهلیز سمت چپ یا بطن سمت راست؟ "شاه نشینِ قلب" که می‌گویند دقیقا کدام بخش قلب است؟ فکر می‌کردم مثلا شاید دریچه میترال را می‌گویند شاه نشین قلب... و با خودم تصور می‌کردم اگر اینطور باشد که اصلا تکیه گاهِ خوبی برای معشوق نیست، چون هر بار با هجوم خون از دهلیز به بطن باز می‌شود و معشوق بیچاره پرت می‌شود در اعماق بطن و اگر شنایش خوب باشد شاید بتواند جان سالم به در ببرد.. آن روزها بالاخره نفهمیدم که آدم عاشق چگونه قلبی دارد؟


حالا که می‌بینم معشوق را نباید جایی حبس کرد، حتی جایی شبیه قلب!

اصلا معشوق ماهیت حبس ناپذیری دارد، باید سیال باشد، باید به دست ها قوت نوشتن بدهد و به پا رمقی برای رفتن، معشوق حتی باید در مویرگ های خیلی خیلی نازک چشم هم در جریان باشد تا آدم بتواند ببیند، مگر نه همه دنیا میشود ظلمات، همین است که میگویند معشوق نورِ دیده است.

معشوق موجب حیات تمامی اجزای جان است. آنقدر که اگر به عضوی نرسد، عضو بیچاره اول کبود می‌شود بعد می‌میرد و می‌پوسد، شاملو هم حکما همین را با پوست و گوشتش چشیده بود که برای آیدا نوشت: مثل خون در رگ های من!