بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

3.7
19 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

26

خواهم خواند

26

کتاب روایت دلخواه پسری شبیه سمیر، نویسنده محمدرضا شرفی خبوشان.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 69

*امام گفت:" من از این...." سرانگشتان شست و اشاره‌ی دست چپ امام کمی تکان خورد. امام کمی مکث کرد. بعد گفت:" چهره‌های....." دوباره امام مکث کرد....بعد گفت:" نورانی و بشّاش شما...." سر و دست امام کمی تکان خورد و برگشت جای اولّش. تصویر امام محو شد در نیم‌رخ چند رزمنده با کلاه‌خودهای خاکی. صدای گریه، پس‌زمینه را پر کرده بود. صدا مثل بال زدن و رد شدن و همهمه‌ی پرنده‌هایی بود که درست از بالای سر آدم رد می‌شوند و رد شدنشان تمامی ندارد. امام گفت:" و از این گریه‌های شوق شما...." سرها پایین‌تر رفت و صدای بال زدن پرنده‌ها بیش‌تر شد و مکث امام طول کشید. انگار خود امام هم پرواز می‌کرد. پر زدنش نامرئی بود و صدایش ناشنیدنی بود. امام گفت:" حسرت می‌برم..."* رزمنده‌ای دستش را به طرف دهانش برد و گریه‌اش اوج گرفت. نمی‌خواست دیدن امام را از خودش دریغ کند. معلوم بود همیشه سرش را پایین انداخته و گریه کرده یا همیشه با دست چشمش را پوشانده یا اصلاً کسی تا حالا اشک‌هایش را ندیده و این اولین بار است که سرش بالاست و عین خیالش نیست که اشک‌هایش غلت بزند، بیاید پایین روی گونه‌هایش و کسی اشک ریختنش را ببیند. *اصلاً در بند اشک ریختنش نبود؛ غرق تماشا بود. کلمات امام بر جانش می‌نشست:" من احساس....حقارت می‌کنم وقتی...." این‌جا گریه‌ها اوج گرفت. دیدم مامان هم با گوشه‌ی روسری‌اش دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. من هم بغضم گرفت. مکث امام این‌بار طولانی‌تر شد و تلویزیون نیم‌رخ امام را نشان داد؛" من غیر از دعا که...." و باز همهمه‌ی پرنده‌ها و نیم‌رخ امام که تصویر تلویزیون سیاه و سفید ما را پر کرده بود و نگاه امام به سمت گریستن‌ها و وضوح چشم‌هایی که نمناکی‌شان را پشت غشای محکم و نافذ چشم‌ها نگه داشته بودند.* حسّ کردم که نفس امام از میان لب‌های نیمه‌بازش گرم‌تر دارد بیرون می‌آید:" بدرقه‌ی شما بکنم...."

لیست‌های مرتبط به روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

یادداشت‌های مرتبط به روایت دلخواه پسری شبیه سمیر

            روایت دلخواه پسری شبیه سمیر شاید متفاوت ترین کتاب زندگی‌ام تا امروز بود. این تفاوت از اسم، تا طرح جلد وجود داشت و شامل روند داستان و فضای ماجرا و شخصیت‌ها هم می‌شد. اگر بخواهیم از منظر قواعد پی‌رنگ داستان را بسنجیم می‌توانیم ایراد زیادی بگیریم، مثلاً اینکه داستان ماجرای واحد و تعلیق مشخصی ندارد. حتی تاحدی شخصیت اصلی هم مشخص نیست. اما باقی ویژگی‌های کتاب به قدری درخشان است که می‌تواند این ضعف را کاملاً پوشش بدهد. حتی برای کسی مثل من که بیش از اندازه عادی به قواعد پی‌رنگ پای‌بند است.

پسری شبیه سمیر (که در حقیقت رزمنده‌ای اهل پیشواست) در گودال خمپاره منتظر شهادت است که ابوسمیر می‌آید و او را با خود به پشت خط‌ دشمن می‌برد؛ چون درست شبیه پسرش سمیر است. برای ابوسمیر اهمیتی نداشته که رزمنده ایرانی است و عکس امام را روی جیب لباسش دوخته و احتمال زیاد پسر او نیست. فقط می‌خواهد پسری شبیه سمیر را به ام‌سمیر نشان بدهد تا ثابت کند که تنها فرزندشان را به کام مرگ نفرستاده. ام‌سمیر هم او را به عنوان پسر خود می‌پذیرد و از ترس حکومت بعثی در یکی از دخمه‌های وادی‌السلام پنهانش می‌کند. ما از جایی وارد داستان می‌شویم که شخصیت‌ها مدت‌هاست از دنیا رفته‌اند و در قبرستان وادی‌السلام دفن شده‌اند و هر کدام مشغول نقل روایت خود هستند.
فضای اصلی کتاب همین قبرستان تاریخی ست. مکانی متفاوت که ابتدای کتاب از سرک کشیدن بین آن، هم لذت می‌برم هم تعجب می‌کنم. انگار من هم مثل هر کدام از دفن شده‌های آن قبرستان رها و سبک این طرف و آن طرف می‌روم و روایت هر کدام از افراد را می‌شنوم. هر کس در وادی‌السلام روایت دلخواهی دارد، روایت دلخواهی که به خاطرش از این قبر به آن قبر می‌رود و با ساکنان قبرستان صحبت می‌کند. روایت دلخواه پسری شبیه سمیر هم روایت مردی است که عکسش را روی جیب پیراهنش دوخته است. همان عکس که روی جلد کتاب دوخته شده.
مرد اهل بورسای ترکیه، شیخ غریق ورامینی، ابوسمیر، راننده تاکسی فرودگاه بغداد و ... هر کدام یک جایی در زندگی امام را دیده‌اند و برای پسری شبیه سمیر (و همین طور ما) روایتش می‌کنند و نویسنده ما را به بهانه‌ی روایت دلخواه پسری شبیه سمیر از قبرستان وادی‌السلام می‌برد به دوران مبارزه و تبعید امام خمینی. این بین ماجرا فقط به روایت دلخواه پسری شبیه سمیر ختم نمی‌شود. روایت زندگی خیلی از آدم‌های دفن شده در قبرستان هم با آن در می‌آمیزد و روایت عراق را تشکیل می‌دهد. عراق ملتهب پیش از صدام، با چندین کودتای متوالی.
و با این کار دو طرف خط نبرد را مقایسه می‌کند. دو کشور همسایه با چندین کیلومتر مرز مشترک و سرنوشت‌هایی بی‌نهایت متفاوت. مقایسه داستان سمیر گم شده که به ناچار به جنگ رفته با پسری شبیه سمیر که شناسنامه‌اش را دستکاری کرده و راهی جبهه شده. با این همه تفاوت سمیر و پسری شبیه سمیر در داستان باهم ترکیب می‌شوند. یکی اسم دیگری را می‌گیرد و آن یکی جسمش را. انگار از ابتدا یک نفر بودند و فرقی نمی‌کند چه اندازه، این طرف خط نبرد با طرف دیگرش تفاوت دارد.

شرفی خبوشان، در روایت دلخواه پسری شبیه سمیر هم مثل باقی کتاب‌هایش قدرت خود در نگارش را به رخ ما می‌کشد. این قدر که بخش عظیمی از شخصیت‌پردازی کتاب وابسته به لحن نگارش است. همین ویژگی همان قدر که به نفع عمق پیدا کردن شخصیت‌هاست خواندن کتاب را هم سخت می‌کند. طول می‌کشد تا خواننده به لحن نیمه‌ عربی نیمه فارسی شخصیت‌ها عادت کند و حرفشان را بفهمد. از طرفی اگر آشنایی نسبی با زبان عربی و تاریخ عراق نداشته باشد کاملاً گیج می‌شود. من هم فصل‌هایی که روایت شخصیت‌های عرب بود را به کندی می‌خواندم و هر از چندگاهی از ویکی‌پدیا برای درک بهتر ماجرای تاریخی کمک می‌گرفتم. اما با وجود اینکه احساس می‌کردم سرعت خواندنم شبیه سرعت راه رفتن در یک زمین باتلاقی است. کتاب را بی‌نهایت دوست داشتم. آن قدر که بعد از تمام شدن بارها و بارها اسم و طرح جلدش را نگاه کردم و قسمت‌های محبوبم را دوباره خواندم. کاری که در مورد هیچ کتابی انجام نمی‌دهم.

شاید "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" از این جهت برای من جذاب بود که روایت دلخواه او، روایت دلخواه من هم هست. شاید اگر من هم در قبرستان وادی‌السلام دفن می‌شدم سراغ پیدا کردن رگه‌های همین روایت می‌رفتم و به همین خاطر پیدا کردنش میان خطوط کتاب برایم دلچسب بود. احساس می‌کردم یک قسمت گم‌شده تاریخ را پیدا کرده‌ام. علاوه بر آن تصور اینکه در هر قبرستانی مرده‌ها کنار همدیگر نشسته‌اند و تا قیامت‌ روایت‌هایشان را می‌گویند باعث شد نگاهم به قبرستان‌ها تغییر کند، اگر هر قبرستان را دنیای از روایت‌ها ببینی که در هم می‌آمیزند و همدیگر را تکمیل می‌کنند همه چیز خیلی جذاب‌تر می‌شود. از طرفی شخصیت سمیر (که نه تنها در واقعیت که در داستان هم‌ گم شده است) و شخصیت پسری شبیه سمیر که مفقود شده است و پیکرش هیچ‌وقت به پیشوا برنگشته(و ما حتی اسمش را نمی‌دانیم)، همین طور ابوسمیر و شیخ غریق ورامینی برایم جذاب است. حتی اگر داستان هر کدام از آن‌ها پراکنده باشد و خط سیر اصلی کتاب را در بعضی قسمت‌ها گم کنم
با همه‌ی این تعاریف علاقه‌مندان به تاریخ و رمان تاریخی و کتابخوان‌های صبور و باحوصله احتمالاً از این کتاب لذت می‌برند. همان قدر که افراد کم‌حوصله‌تر یا کمتر علاقه‌مند به تاریخ دوستش نخواهند داشت.


"قرار نبود کسی عکس را بدوزد به لباس خاکی‌اش. عکس توی یک مشمای نرم، پرس شده‌بود. بالای مشما سوراخی داشت که می‌افتاد به دکمه جیب. گذاشتن و برداشتنش راحت بود. گفتند اگر اسیر شدید، این عکس را با شما نبینند، بهتر است. اگر ببینند، اذیت و آزارشان بیشتر می‌شود. من یک جوری به غیرتم برخورد. فقط من نبودم؛ خیلی‌ها به غیرتشان برخورد. عکس کسی را که به عشقش بلند شده‌ام آمده‌ام جبهه و حاضرم فدای یک تار مویش بشوم، از ترس اینکه اذیتم نکنند، از خودم دور کنم؟! کسی که خودش با التماس و دست بردن توی شناسنامه آمده اینجا و اصلاً آمده که جان بدهد، قباحت دارد که فکر این کار هم به سرش بزند؛ چه برسد انجامش بدهد. گفتم حالا که این طور گفتید، نخ و سوزن برمی‌دارم، عکس را می‌دوزم همان جایی که باید باشد؛ درست روی قلبم"
          
            بسمه تعالی
بعد مدت‌ها می‌خواهم کتابی معرفی کنم. اسمش و طرح جلدش گویای همه چیز است. فقط آنکه بدانید ارواحی که در وادی‌السلام حضور دارند از اقصی نقاط جهان با زمانی‌هایی دور و نزدیک دور پسری جمع شده‌اند که سمیر پسر سعیدالسّوادی نیست ولی شبیه اوست. روایت‌ها همان است که پسری شبیه سمیر خواسته؛ در مورد سید.
برشی از کتاب:
فقط شنیدن روایت نیست که آدم را بزرگ می‌کند؛ گفتن روایت هم آدم را بزرگ می‌کند.
وقتی شروع کردم به گفتن دیدم روایت من برای ساکنان این جا عجیب است چون به عمرشان نشنیده بودند که پسری روی پرزهای تازه درآمده صورتش تیغ بکشد تا موهای صورتش زبر شود و زودتر صاحب محاسن شود و با همان تیغ دست ببرد توی شناسنامه‌اش و عدد نه جلوی چهار تاریخ تولدش را جوری بتراشد که بشود شش و همه این کارها را به خاطر این انجام بدهد که عکس کسی را که خیلی دوستش دارد بدوزد روی جیب سمت چپ پیراهنش و دلی پیدا کند مثل شیر، زیر سوت خمپاره‌ها راه برود مابین مین‌ها سینه‌خیز جلو برود، ترکش تنش را سوراخ کند و آخ نگوید و تا جایی که جان دارد برود جلو. برای هر کس که روایتم را می‌گفتم از قبل تر شروع می‌کردم، از همان جایی که به خودم گفته بودم: تو مرد شده‌ای باید بروی جایی که مردها می‌روند
          
            .

دهه 60 میلادی برای دو کشور عراق و ایران بسیار مهم است. یکی از مهمترین مفاهیم سیاسی دنیای مدرن در آن زمان، در این دو کشور به گوش می‌رسد؛ انقلاب یا همان ثوره. از یک طرف امام خمینی (ره) قرار دارد و انقلابی علیه حکومت پهلوی، و در طرف دیگر گروه‌های سیاسی-نظامی که مهمترین‌شان حزب بعث است. یکی به پیروزی انقلاب اسلامی در ایران منجر می‌شود تا امام خمینی (ره) به قدرت برسد، و دیگری آهسته‌آهسته در اختیار حزب بعث قرار می‌گیرد تا در نهایت صدام بر بالاترین نقطه هرم قدرت قرار بگیرد. علاوه بر هم‌زمانی، دو کشور واقعاً بر مسیر حرکت آینده یکدیگر اثرگذاراند. آیا می‌شود کشور عراق را از انقلاب اسلامی حذف کرد؟ خیر. در نهضت امام، نجف پایگاه مهم گسترش ایده و شبکه او برای انقلاب در ایران است. در دیگری، نجف مورد سرکوب حزب بعثی قرار می گیرد که میانه‌ای با شیعیان ندارد و از قدرت علما می‌ترسد. می‌توان گفت تاریخ دو کشور در نجف به هم گره می‌خورد و روابط دو ملت «جغرافیا» پیدا می‌کند. نجف برای یکی محل شکل‌گیری آگاهی و اراده تاریخی جهت تغییری بنیادین در زندگی انسان جدید (حداقل در سطح امت اسلامی) است، و برای آن دیگری مکان تلاقی نیروهای خشن و کوری است که هیچ هدفی جز حفظ حیات خود ندارند. برای یکی مکان تولد یک ذهنیت و اراده و ایمان جدید است، و برای دیگری مکان تنازع بقا. اولی شروع تاریخی جدید است و دومی نتیجه بر هم خوردن تعادل سیاسی منطقه پس از جنگ جهانی دوم ذیل استعمار انگلستان. برای یک ملت کهن، تاریخی جدید شروع می‌شود و برای آن که به عنوان مدرنِ ملت عمری به اندازه فاصله بین دو جنگ جهانی دارد، تاریخ تمام می‌شود. نجف مکانی میان این دو تاریخ است، و البته که تنها این نیست و شأنی فراتر نیز دارد. نجف شهری دینی است با یکی از اسطوره‌ای‌ترین موقعیت‌های ممکن در جهان.

اسطوره‌ها در نجف با زندگی مردم پیوند دارند و اصلاً به اعتقاد شیعیان، همین حالا زنده‌اند و اراده می‌کنند و اثر می‌بخشند. چنین شهری تاریخ را از منظر اسطوره می‌بیند، روایت می‌کند و حتی می‌سازد. در این میانه، تاریخی‌ترین و اسطوره‌ای‌ترین نقطه نجف وادی‌السلام است. وادی‌السلام تنها بزرگ‌ترین قبرستان دنیا نیست، بلکه مکانِ زیست اسطوره است. برای همین به نقطه استراتژیکِ روایت رمان محمدرضا شرفی خبوشان بدل شده است. رمان «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» توانسته با ایستادن بر این قبرستان، هم تاریخ دو کشور را روایت کند، هم شروع و پایان دو تاریخ را به اسم انقلاب و ثوره به ما نمایش دهد، و هم به تقابل اساسی آگاهی و خشونت در دنیای جدید، نگاهی از بطن اسطوره‌های پیشااسلامی و شیعی بیندازد. این نگاه می‌تواند جهانی یک‌پارچه و هم‌گون بسازد که نه تنها در دنیای جدید هضم نمی‌شود، بلکه تقابل اختیار انسانی و بقای حیوانی را وارد جهانی کاملاً متفاوت از گفتمان تجدد می‌کند. در عین حال که هیچ کدام از روایت‌های مدرن و پست‌مدرن را نمی‌پذیرد، تمام دوگانه‌های آرمان‌خواهانه‌ی دنیای جدید را به نمایش می‌گذارد و تلاش برای حرکت در مسیر آرمان‌شهر ایرانی را مقابل پایان ویران‌شهر بزرگی چون عراقِ حزب بعث قرار می‌دهد. انجام این کارِ به ظاهر متناقض، به واسطه تمرکز بر نجف و ایستادن نویسنده بر بالای وادی‌السلام ممکن شده است. او قصه‌ای پیدا کرده که می‌تواند مخاطب را با همه این ابعاد به ظاهر متناقض آشنا کند و در عین حال در هیچ قالب روایی خاصی محدود نشود.

رمان درباره نتیجه جنگ ایران و عراق حرفی نمی‌زند. پیروزی ظاهری این جنگ اهمیتی برایش ندارد. همان طور که خودش می‌گوید، مهم پیروزی‌هاست که رمان به وضوح طرف پیروز را به نمایش می‌گذارد. پیروزی با اراده و آگاهی است نه خشونت، با حرکت ملی است نه دسته‌ای و حزبی، با مجاهدت و تلاش پیگیرانه است نه نان‌به‌نرخ‌روزخوری، با ملتی است ایستاده بر پای خود نه تکیه کردن به دیگری که هیچ نتیجه‌ای جز زوال و نابودی ندارد. در پی نزاع و درگیری پیاپی است که همه داشته‌ها از بین می روند، به خصوص انبانِ پر تاریخ و اسطوره ملت. کمترین میزان از روایت به درگیری دو طرف جنگ هشت ساله اختصاص دارد و سرنوشت آدم‌ها برای داستان مهم است. آن درگیری زمانی به نفع این طرف بوده و زمانی به نفع آن طرف، هر چند در نهایت می‌توان یک ملت را به عنوان پیروز معرفی کرد، اما پیروزی مطلق مربوط به ملتی است که اسطوره و تاریخ در او متحد است، نه آنکه تاریخش در نزاع با اسطوره‌هایش (با دخالت قدرت خارجی) ساخته شده. پیروزی مال ملتی است که خون را تا جای ممکن حفظ می‌کند، نه آنکه قدرت سیاسی‌اش به دست کسانی باشد که از ریختن خون سیری نداشته باشند. پیروزی از آن کسی است که گفتگو می‌کند، و جنگ را هم تا مرزهای دفاع مشروع می‌داند، نه آن که مخالف را از صحنه روزگار محو می‌کند، و اولین راهبردش برای به دست آوردن هدف، راه انداختن جنگ است. پیروزی از آن صبر و مقاومت است، نه پرخاش‌جویی و باری‌به‌هرجهتی.

همه این ها با حضرت امام ممکن شده است. درست است که انقلاب ایران عصاره فضائل شیعی و اسطوره‌های ملی ما بود، اما همه این فضائل در دوره رضاخان تا حد نهایت تضعیف شده بودند و ما بر لبه پرتگاه عدم قرار داشتیم. آن که جانی به این شمایل‌ها بخشید، آن که روحی در این اساطیر و مفاهیم دمید، آن که احکام را زنده کرد و آیین را رفعت بخشید، کسی نبود جز روح الله الموسوی الخمینی (قدس سره). این رمان نیامده تا به نفع امام شعار بدهد، آمده به ما نشان بدهد که هرچه داریم از آقاروح‌الله تبعید شده به نجف داریم. او تحقق اتحادِ اسطوره و تاریخ بود در مهدِ تاریخی‌اسطوره‌ای تشیع.
          
            «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر»، راه رفتن در مرز واقعیت و فرای آن است، البته نه بر روی یک طناب باریک که بر شاهراه مرگ. این ایده که مردگان بزرگترین قبرستان جهان بنشینند دور هم و برای هم روایت‌هایشان را بگویند، سفره گسترده‌ای است که می‌شود هر چیزی روی آن گذاشت و خبوشان به خوبی این سفره را آراسته و روایت دلخواه خودش را با هنرمندی در آن جا کرده.

کتاب پر است از خرده روایت‌هایی که اگرچه در ابتدا درهم به نظر می‌رسند و پراکنده اما نخ تسبیح آن‌ها روایت سید روح الله است، از داستان انقلاب عراق و کودتای بعث، تا ماجراهای کودکی نقش اول رمان. با این حال شلوغ روایت‌ها در این حجم کم گاهی آزاردهنده می‌شود و شاید می‌شد بیش از این ادامه داد. از طرفی برخی روایت‌ها هم زیادی پرت می‌روند و به شوعاف اطلاعات نویسنده شبیه می‌شوند.

با این همه «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» در بین ادبیات داستانی ایران یک نمونه موفق است در میان نمونه‌های معدود موفق دیگر، داستانی با هنرمندی و دقت که کمتر نویسنده‌ای از پس از آن برمی‌آید. باشد که بیشتر از خبوشان بخوانیم.