یادداشت عینکی خوشقلب
1401/3/5
روایت دلخواه پسری شبیه سمیر شاید متفاوت ترین کتاب زندگیام تا امروز بود. این تفاوت از اسم، تا طرح جلد وجود داشت و شامل روند داستان و فضای ماجرا و شخصیتها هم میشد. اگر بخواهیم از منظر قواعد پیرنگ داستان را بسنجیم میتوانیم ایراد زیادی بگیریم، مثلاً اینکه داستان ماجرای واحد و تعلیق مشخصی ندارد. حتی تاحدی شخصیت اصلی هم مشخص نیست. اما باقی ویژگیهای کتاب به قدری درخشان است که میتواند این ضعف را کاملاً پوشش بدهد. حتی برای کسی مثل من که بیش از اندازه عادی به قواعد پیرنگ پایبند است. پسری شبیه سمیر (که در حقیقت رزمندهای اهل پیشواست) در گودال خمپاره منتظر شهادت است که ابوسمیر میآید و او را با خود به پشت خط دشمن میبرد؛ چون درست شبیه پسرش سمیر است. برای ابوسمیر اهمیتی نداشته که رزمنده ایرانی است و عکس امام را روی جیب لباسش دوخته و احتمال زیاد پسر او نیست. فقط میخواهد پسری شبیه سمیر را به امسمیر نشان بدهد تا ثابت کند که تنها فرزندشان را به کام مرگ نفرستاده. امسمیر هم او را به عنوان پسر خود میپذیرد و از ترس حکومت بعثی در یکی از دخمههای وادیالسلام پنهانش میکند. ما از جایی وارد داستان میشویم که شخصیتها مدتهاست از دنیا رفتهاند و در قبرستان وادیالسلام دفن شدهاند و هر کدام مشغول نقل روایت خود هستند. فضای اصلی کتاب همین قبرستان تاریخی ست. مکانی متفاوت که ابتدای کتاب از سرک کشیدن بین آن، هم لذت میبرم هم تعجب میکنم. انگار من هم مثل هر کدام از دفن شدههای آن قبرستان رها و سبک این طرف و آن طرف میروم و روایت هر کدام از افراد را میشنوم. هر کس در وادیالسلام روایت دلخواهی دارد، روایت دلخواهی که به خاطرش از این قبر به آن قبر میرود و با ساکنان قبرستان صحبت میکند. روایت دلخواه پسری شبیه سمیر هم روایت مردی است که عکسش را روی جیب پیراهنش دوخته است. همان عکس که روی جلد کتاب دوخته شده. مرد اهل بورسای ترکیه، شیخ غریق ورامینی، ابوسمیر، راننده تاکسی فرودگاه بغداد و ... هر کدام یک جایی در زندگی امام را دیدهاند و برای پسری شبیه سمیر (و همین طور ما) روایتش میکنند و نویسنده ما را به بهانهی روایت دلخواه پسری شبیه سمیر از قبرستان وادیالسلام میبرد به دوران مبارزه و تبعید امام خمینی. این بین ماجرا فقط به روایت دلخواه پسری شبیه سمیر ختم نمیشود. روایت زندگی خیلی از آدمهای دفن شده در قبرستان هم با آن در میآمیزد و روایت عراق را تشکیل میدهد. عراق ملتهب پیش از صدام، با چندین کودتای متوالی. و با این کار دو طرف خط نبرد را مقایسه میکند. دو کشور همسایه با چندین کیلومتر مرز مشترک و سرنوشتهایی بینهایت متفاوت. مقایسه داستان سمیر گم شده که به ناچار به جنگ رفته با پسری شبیه سمیر که شناسنامهاش را دستکاری کرده و راهی جبهه شده. با این همه تفاوت سمیر و پسری شبیه سمیر در داستان باهم ترکیب میشوند. یکی اسم دیگری را میگیرد و آن یکی جسمش را. انگار از ابتدا یک نفر بودند و فرقی نمیکند چه اندازه، این طرف خط نبرد با طرف دیگرش تفاوت دارد. شرفی خبوشان، در روایت دلخواه پسری شبیه سمیر هم مثل باقی کتابهایش قدرت خود در نگارش را به رخ ما میکشد. این قدر که بخش عظیمی از شخصیتپردازی کتاب وابسته به لحن نگارش است. همین ویژگی همان قدر که به نفع عمق پیدا کردن شخصیتهاست خواندن کتاب را هم سخت میکند. طول میکشد تا خواننده به لحن نیمه عربی نیمه فارسی شخصیتها عادت کند و حرفشان را بفهمد. از طرفی اگر آشنایی نسبی با زبان عربی و تاریخ عراق نداشته باشد کاملاً گیج میشود. من هم فصلهایی که روایت شخصیتهای عرب بود را به کندی میخواندم و هر از چندگاهی از ویکیپدیا برای درک بهتر ماجرای تاریخی کمک میگرفتم. اما با وجود اینکه احساس میکردم سرعت خواندنم شبیه سرعت راه رفتن در یک زمین باتلاقی است. کتاب را بینهایت دوست داشتم. آن قدر که بعد از تمام شدن بارها و بارها اسم و طرح جلدش را نگاه کردم و قسمتهای محبوبم را دوباره خواندم. کاری که در مورد هیچ کتابی انجام نمیدهم. شاید "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" از این جهت برای من جذاب بود که روایت دلخواه او، روایت دلخواه من هم هست. شاید اگر من هم در قبرستان وادیالسلام دفن میشدم سراغ پیدا کردن رگههای همین روایت میرفتم و به همین خاطر پیدا کردنش میان خطوط کتاب برایم دلچسب بود. احساس میکردم یک قسمت گمشده تاریخ را پیدا کردهام. علاوه بر آن تصور اینکه در هر قبرستانی مردهها کنار همدیگر نشستهاند و تا قیامت روایتهایشان را میگویند باعث شد نگاهم به قبرستانها تغییر کند، اگر هر قبرستان را دنیای از روایتها ببینی که در هم میآمیزند و همدیگر را تکمیل میکنند همه چیز خیلی جذابتر میشود. از طرفی شخصیت سمیر (که نه تنها در واقعیت که در داستان هم گم شده است) و شخصیت پسری شبیه سمیر که مفقود شده است و پیکرش هیچوقت به پیشوا برنگشته(و ما حتی اسمش را نمیدانیم)، همین طور ابوسمیر و شیخ غریق ورامینی برایم جذاب است. حتی اگر داستان هر کدام از آنها پراکنده باشد و خط سیر اصلی کتاب را در بعضی قسمتها گم کنم با همهی این تعاریف علاقهمندان به تاریخ و رمان تاریخی و کتابخوانهای صبور و باحوصله احتمالاً از این کتاب لذت میبرند. همان قدر که افراد کمحوصلهتر یا کمتر علاقهمند به تاریخ دوستش نخواهند داشت. "قرار نبود کسی عکس را بدوزد به لباس خاکیاش. عکس توی یک مشمای نرم، پرس شدهبود. بالای مشما سوراخی داشت که میافتاد به دکمه جیب. گذاشتن و برداشتنش راحت بود. گفتند اگر اسیر شدید، این عکس را با شما نبینند، بهتر است. اگر ببینند، اذیت و آزارشان بیشتر میشود. من یک جوری به غیرتم برخورد. فقط من نبودم؛ خیلیها به غیرتشان برخورد. عکس کسی را که به عشقش بلند شدهام آمدهام جبهه و حاضرم فدای یک تار مویش بشوم، از ترس اینکه اذیتم نکنند، از خودم دور کنم؟! کسی که خودش با التماس و دست بردن توی شناسنامه آمده اینجا و اصلاً آمده که جان بدهد، قباحت دارد که فکر این کار هم به سرش بزند؛ چه برسد انجامش بدهد. گفتم حالا که این طور گفتید، نخ و سوزن برمیدارم، عکس را میدوزم همان جایی که باید باشد؛ درست روی قلبم"
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.