ظرافت جوجه تیغی

ظرافت جوجه تیغی

ظرافت جوجه تیغی

موریل باربری و 1 نفر دیگر
4.0
32 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

48

خواهم خواند

36

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

«خانم میشل ظرافت جوجه تیغی را دارد: از بیرون پوشیده از خار، یک قلعه ی واقعی نفوذناپذیر، ولی احساسم به من می گوید که از درون او به همان اندازه ی جوجه تیغی ظریف است، حیوان کوچک بی حال، به شدت گوشه گیر و بی اندازه ظریف.» (از متن کتاب) ظرافت جوجه تیغی دومین رمان موریل باربری، نویسنده ی چهل ساله ی فرانسوی، است که جایزه ی برتر سال 2007 اتحادیه ی ناشران فرانسه به آن تعلق گرفته است. رمان نخست این نویسنده به نام شکم بارگی به چندین زبان ترجمه شده است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ظرافت جوجه تیغی

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به ظرافت جوجه تیغی

            طبیعتا از دختر بچه های تینیجری که فکر می کنند خیلی چیزی سرشان می شود در حالی که صرفا کله ی شان توی روابط نابه¬سامانشان است و فکر می¬کنند از حقایق جهان سر در می¬آورند در حالی که اصلا این طور نیست بدم می¬آید و در نتیجه از این که قهرمان کتاب یک دختربچه ی تینیجر پول داری باشد که پوچی خونش بالا رفته اصلا استقبال نمی کردم. ولی خب رُنه ای بود در این میان که من بودم انگار! رنه ی مهربان و نازیبا، با نقابی از بلاهت، در تلاش برای فهم جهان در گوشه ی یک برج امپریالیستی، با فیلم ها و کتاب هایش و از همه مهم تر افکارش که مثل کودکان بازیگوشی این ور و آن ور می رفتند و گاهی خرابکاری هایی به بار می آوردند و مادرشان را شرمنده می کردند! خب باید بگویم من این کتاب را هدیه گرفتم، از یک رُنه ی دیگر در واقع! از کسی که دو الی سه جهان مشترک داریم و همین نقدا کافی است. خلاصه، من، رُنه و ال این مدت با هم در کوچه پس کوچه های این کتاب قدم زدیم و حرص خوردیم و لیستی برداشتیم از کتاب ها و فیلم هایی که رُنه می دید و می خواند و البته همه ی آن ها قبلا به گوشمان خورده بود و یک جایی یادداشت کرده بویدم حتی بعضا بعضی هایشان را دیده و خوانده بودیم ولی خب یک جا؟ خیر. نداشتیمشان. و حالا می خواهیم دو تایی بدون رُنه  و در غم و سوگ او که ناامیدی را پمپاژ می کند به قلب آدمیزاد برای این که عاقبتمان مثل مرتضی کلانتری نشودف لیستمان را عملی کنیم. به امید این که بعد از دیدن و خواندن آدم دیگری شده باشیم.
          
                همیشه در هرگز
جمله‌ای سخت و پیچیده. خیلی به این جمله فکر کردم. شاید تعبیر زندگی در مرگ باشد نمی‌دانم فقط می‌دانم جمله‌ای است که دوستش دارم.
می‌توان آدمی گوشی‌گیر بود با جایگاه اجتماعی پائین اما انسانی بزرگ بود. آدم‌هایی که گوشه‌گیر هستند و منزوی و به نظر بقیه بی‌ارزش و کوچک می‌توانند انسان‌هایی باشند که بهشان غبطه خورد.
از میان میلیاردها آدم تنها دو نفر واقعا تو را ببینند کافیست. آن زمان می‌توانی بگویی خوشبختی. توی واقعی، چیزی که در ذهن و روحت داری. با تمام ترس‌ها و عقده‌هایت با تمام دانسته‌ها و ندانسته‌هایت با تمام فکرها و عقیده‌هایت.
اختلاف طبقاتی؟ چیزی جز پوچی نیست. چیزی جز زاییده‌ی انسان نا به‌ خرد نیست چیزی جز زاییده‌ی فکری مسموم نیست. رنه در دنیای خودش غرق است جدا از دنیای کثیف بیرون. کتاب‌هایش را می‌خواند. انسان‌ها را رصد می‌کند اما فقط در همین حد. با آن‌ها قاطی نمی‌شود. می‌داند که نمی‌تواند قاطی شود و اگر هم تلاش کند نابود می‌شود. پنجاه و چهار سال همینطور زندگی کرده است و حالا سه آدم هستند که او را می‌بینند. ثمره‌ی زندگی‌اش همین‌ها هستند. با آن‌هاست که می‌تواند حرف بزند، بخندد و وجود داشته باشد. حالا خوشبختی را چشیده است با تمام وجود. کاملیا های زندگی‌اش این افراد هستند. رنه زیبایی را در جهان جست‌وجو می‌کند همین و بس.
شخصیت رنه برای من قابل ستایش بود. همه‌ی آدم‌ها می‌توانند رنه‌ای در درون داشته باشند اگر آن را بشناسند و درونشان پیدایش کنند و مهم‌تر از آن گاهی به آن سر بزنند و گردگیری‌اش کنند. رنه من را به خودم آورد. رنه از طرفی فکر آدم‌های از خود راضی برایش مهم نبود و از طرفی دیگر می‌ترسید خود واقعی او را ببینند می‌ترسید قضاوتش کنند. از نگاه مردم نمی‌ترسید اما می‌ترسید. می‌دانست درست و غلط چیست اما جرات و اعتماد به نفس ابرازش را نداشت. می‌دانست دنیا چیزی نیست که درگیرش است. می‌دانست که دنیا در نگاه آدم‌ها خلاصه نمی‌شود اما زنجیری او را وصل نگه داشته بود و راه گریزی از آن پیدا نمی‌کرد.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            خیلی خب، یکی بیاد بگه دلیل این همه تعریف و تمجید از این کتاب چی بود؟ رُنه، سرنوشتی شبیه سیندرلا داشت با این تفاوت که شاهزادۀ جذاب و پولدار قصه، به جای زیبایی، عاشق فرهیختگی و کتاب‌دوستی سیندرلا شد.
و اگر این هم نبود، کتاب واقعاً جذابیتی نداشت (همان‌طور که ۱۶۰ صفحۀ اول رو باید به ضرب و زور ادامه داد). کی به تفکرات یه بچه مدرسه‌ای اهمیت میده؟ حتی اگر باهوش باشه.
در بهترین حالت این کتاب ابراز ارادت یک فرانسوی به هاروکی موراکامی‌هاست. جملات قشنگ هم توش پیدا میشه، ولی از پیرنگ و غافلگیری و زیبایی‌های داستان، خبری نیست.
ترجمۀ کتاب خوب نیست و ویراستاریش فاجعه است. من چاپ بیستم کتاب رو خوندم و با قاطعیت می‌تونیم بگم به‌طور میانگین در هر پنج صفحه یک غلط تایپی وجود داشت. نشر محترم آگاه چه می‌کنی برادر من؟
یه چیز عجیب‌تر این‌که در طول کتاب، نویسنده فراموش کرده کدوم خانواده، ساکن کدوم طبقه بوده! مثلا می‌گه خانوادۀ نیس‌ها طبقۀ سوم سمت راستن، بعد میگه ساکن طبقۀ دومن.  اوایل فکر کردم یه داستان فانتزیه و این جابه‌جایی‌ها قراره یه کمکی به داستان کنه، بعد فهمیدم فقط اشتباه نویسنده است. 🙄
دونستن مشاغل ساکنین ساختمان هم هیچ‌کمکی به داستان نمی‌کنه، به درد انتقام‌جویی شخصی نویسنده از آدم‌های واقعی زندگیش می‌خوره و بس.
دربارۀ پایان‌بندی هم انگار یه لکۀ بزرگ رنگ افتاده روی یک اثر هنری کلاسیک. پیشنهاد می‌کنم  بیست صفحۀ آخر رو‌ نخونید و بذارید یک هپی‌اندینگ فارسی‌طور به‌جای بهت و «چه مسخره تموم شد» تو ذهنتون بمونه. 



          
hatsumi

1402/12/04

            مدت زیادی بود که این کتاب توی لیست خوندنم بود و به محض اینکه شروعش کردم متوجه شدم که دارم کتابی رو میخونم که قراره یکی از کتاب های محبوبم باشه. 
کتاب سه تا شخصیت اصلی داره و دوتا راوی، راوی اول رُنه میشل زن پنجاه و چهارساله ای هست که به عنوان سرایدار یک آپارتمان مشغول کار هست و راوی دوم دختری دوازده ساله به نام پالوما، که به طور متناوب کتاب رو روایت میکنند. 
اما چیزی که کتاب رو جذاب میکنه لایه های درونی شخصیت رُنه میشل هست، سرایدار آپارتمانی که با اینکه تحصیلات زیادی نداره کتاب های زیادی خونده و علم زیادی داره و همونطور که اول خودش رو معرفی میکنه سعی میکنه به باور عموم نسبت به اینکه یک سرایدار چه جوری باید باشه نزدیک باشه و خود باهوشش رو که از فلسفه اطلاعات زیادی داره، شیفته ادبیات روسیه به خصوص تولستوی هست نشون نده و بتونه در خلوت خودش به عنوان سرایداری که سواد زیادی نداره زندگی کنه، اما وقتی از تفکرات و درونیات خودش صحبت میکنه واقعا لذت میبردم اینکه حتی اسم گربه اش رو به خاطر علاقمندی به تولستوی، لئون گذاشته بود. 

شخصیت پالوما، راوی دوم،هم دختری هست که توی دوازده سالگی به پوچی رسیده و قصد داره توی سیزده سالگیش خودکشی کنه، روابط خانوادگی خوبی نداره و از جهاتی به رُنه میشل شباهت داره و همین باعث میشه که به هم نزدیک بشن. 
کتاب درون مایه فلسفی داره تا وقتی که شخصیت اصلی سوم به نام کاکورو ازو وارد داستان میشه و باعث میشه کمی قصه به سمت و سوی حال و هوای رمانتیک بره و همین باعث میشه قصه خسته کننده نشه. 

چیزی که خیلی دوست داشتم این بود که سه تا شخصیت اصلی داستان شیفته ادبیات و فرهنگ ژاپن بودن و من خودمم همینطور هستم پس خیلی تونستم ارتباط برقرار کنم و لذت ببرم، از طرفی با ورود شخصیت مرد داستان کاکورو اوزو اون جنبه پنهان شخصیت خانم رُنه میشل شناخته میشه و این قسمت برای من خیلی لذت بخش بود، شناخته شدن حداقل برای یک نفر، اینکه یک نفر متوجه بشه تو به ادبیات، فیلم و هنر علاقمندی و بتونی باهاش طوری صحبت کنی که دوست داشتی همیشه صحبت کنی و علایق خودشون رو باهم در میان میذاشتن و یک جورهایی باعث شد اون قسمت ضعیف شخصیت خانم میشل و دیده نشدنش از بین بره یا حداقل کمرنگ بشه. 

توی داستان اشارات زیادی به فلسفه، فیلم هنر و طبقات اجتماعی داره، از همون ابتدای داستان متوجه اهمیت فاصله اجتماعی در جامعه میشیم و همین باعث بخش عمده ای از تظاهر خانم میشل به بی سوادی هست چون نمیخواسته باور عموم در مورد سرایدار بودن خدشه دار بشه . 

قبلا توی ریویوها خونده بودم که خواننده ها از صحبت زیاد در مورد فلسفه گلایه داشتن، خب این بخشیش به این بر میگرده که نویسنده کتاب در واقع استاد فلسفه بوده و همین باعث شده بخش زیادی از کتاب اندیشه های فلسفی باشه، به نظر من حتی صحبت هاش در مورد فلسفه خیلی ساده بود و اینطور نبود که درکش دشوار باشه. 

راستش من خودم بخش اول کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم و نیمه دوم کتاب یکمی برام خسته کننده بود البته نه خیلی زیاد، در کل تبدیل به یکی از کتاب های محبوبم شد، پایان داستان هم  بیاد موندنی بود.

قسمت های موردعلاقم از کتاب: 


آن کس که بذر آره می پاشد، سرکوبی درو میکند. 
۱۲

یک سرایدار ایدولوژی آلمانی نمی خواند و در نتیجه قادر نیست تز یازدهم راجع به فوئرباخ را نقلذکند. علاوه بر این، یک سرایدار که مارکس می خواند، به طور یقین، به سوی براندازی گام بر می دارد و خود را به شیطانی ک ث-ژ-ت نام دارد فروخته است. این که مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطرش بخواند، نا شایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمی تواند آن را بپذیرد.

آدم‌ها خیال می‌کنند به‌دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند که زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره‌ای از لحظه‌های زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگ‌سالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند – جدا از این‌که آدم، دست‌کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند.
۱۸

در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی خواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهای متن را صرف این می کنیم که به خودمان بقبولاند چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد. 
۲۰


          
            این کتاب زیبایی ستودنی‌ای داره که نوشتن ازش رو سخت می‌کنه. کتابی بی‌اندازه شگفت‌انگیز، نورانی، واقعی و در عین حال رویایی.
شاید عجیب و مسخره به نظر بیاد که این تنها کتابیه که شرایط ایجاب کرد برای بار دوم به صورت کامل بخونمش؛ اما باید بگم برای بار دوم بسیار زیباتر بود چون این‌بار کلمات رو مزه‌مزه کردم و در اتاق کوچک، ساده و خلوت رُنه‌ی دوست‌داشتنی غرق شدم.
باید بگم به نظر من همه‌چیز در این کتاب به اندازه است و هیچ بخشی اغراق‌آمیزتر از سایر بخش‌ها نیست؛ دنباله‌دار بودن خط داستانی، توصیفات فضا و مکان و ویژگی‌های ظاهری، شرح و بسط افکار و عقاید و درگیری‌های ذهنی کاراکترها و همین نکته است که کشش خوانش دوباره‌ی کتاب رو در من ایجاد می‌کنه.

باید باز هم برای همه‌ی کسایی که دوستشون دارم این کتاب رو هدیه بخرم.

(پ.ن: نشر آگاه بسیار بسیار ناامیدم کرد، در چاپ جدید کتاب حتی یک ساعت برای ویراستاری کتاب زمان اختصاص داده نشده و کتابی به این زیبایی پر از غلط‌های ویرایشیه. من دفعه اول کتاب رو ۳ سال پیش در فیدیبو خوانده بودم ولی این‌بار نسخه چاپی کتاب رو تهیه کردم تا بتونم به راحتی بنویسم و خط بکشم و توی کتاب‌خونه‌ام این کتاب شگفت‌انگیز رو داشته باشم اما توقع‌ام از انتشارات بسیار بالاتر از این حرفا بود!!)