بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

خسی در میقات

خسی در میقات

خسی در میقات

3.9
91 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

180

خواهم خواند

57

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

یکی از ویژگی های مشترک نوشته های جلال آل احمد و به ویژه داستان هایش را می توان من نویسی او دانست. شاید بتوان این تعبیر از من نویسی را تقریباً معادل ادبیات تجربی دانست (چیزی که بارها جلال آل احمد، از علاقه خود به آن یاد کرده است). در اکثر کارهای جلال آل احمد، یکی از شخصیت ها که از قضا در بیشتر مواقع منِ راوی است، در حقیقت خودِ اوست که به بیان نظراتش می پردازد. تعبیر از من نویسی را می توان در واقع، همان تک صدایی بودن متن نامید.

لیست‌های مرتبط به خسی در میقات

یادداشت‌های مرتبط به خسی در میقات

            خسی در میقات، یکی از بهترین تعبیراتی است که در عمرم شنیدم. تعبیر جالبی که جلال آل احمد برای خودش در نظر میگیرد در سفرش به سرزمین حجاز. 
نکته مثبتی که میتوان از این کتاب استخراج کرد این است که در ابتدای کتاب، خودت را در میان آن اتوبوس کاروان که همه نوع قشر مردم در آن حضور دارند در نظر میگیری و تا آخر، در جمعیت هستی. کاروانی که همه قشر مردم، اعم از پولدار و فقیر و سیاه و سفید در آن وجود دارد و در پایان سفر اصلا توجهی به رنگ پوست بغل دستی ات نداری و یا حتی نمیدانی این شخصی که الآن کنار من نشسته، جیبش پر از اسکناس است یا اجاره خانه اش عقب افتاده و صاحبخانه او را جواب کرده. این را میتوان هنر جلال آل احمد دانست که هر آنچه از ذهنش بر می‌خیزد را کمی آراسته می‌کند و لباس زیبا بر تنش می‌کند و عطر ملایمی بر بدنش میزند و او را به روی کاغذ پیاده می‌کند. 
جلال دقیقا در برهه ای از زندگی اش به سفر حج میرود که کاملا به آن احتیاج داشته. به قول خودش قبل از سفر تفکراتی به سراغش می آید و حتی "این آخریها مهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه تکفیر"
شاید بعد از خواندن کتاب، این حال به شما دست دهد که جمع کنیم و برویم حج و خانه خدا را زیارت کنیم. ولی بعدش این بیت شعر را هم مرور کن: 
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی!
دوباره سعی کن این کتاب را بخوانی، تا در نتیجه برسی به متن اول کتاب که از علی بن عثمان هجویری و از کتاب کشف المحجوب است برسی. این را باید قبول داشته باشی و بعد به حج بروی! جلال خیلی زیبا سفرنامه اش را نوشته. اول کتاب با حالات مختلف وارد میشود و در نهایت نتیجه واحد از مباحث گوناگون.
          
            جالب توجه، برایم نگاه و استفاده گسترده‌تر جلال نسبت به این سفر بود. همان که خودش در پایان کتاب گفت: سفر از سر کنجکاوی.
سرک کشیدنش  به آثار و مکان  های تاریخی، روزنامه و کتاب فروشی ها، و محله‌ها. یک‌نگاه فرهیختگانه.

ایده ها و راه حل هایش هم منطقی بود؛ راه حل نجات و گسترش حج را، تشکیل  بین الملل اسلامی ، متشکل از تمام کشورهای اسلامی  و اداره حج از طریق آن مدانست و جای جای کتاب از این ایده یادکرده و راهکارش را جزئی ارائه داده بود.
کتاب از واژگان ناآشنا خالی نیست.
از کتاب سفرنامه هدایه السبیل فرهادمیرزا هم نام برده .
چیزی که نسبتا زیاد به چشم میخورد توجه جلال به زن‌ها و کشف زیبایی شان در این سفر است؛ نگاهی ریز بینانه و نکته سنج.
برایم دو چیز عجیب بود: سطح تمول مالی‌شان، که در سال ۱۳۴۳ آنقدر پول داشته اند که مستطیع حج شوند، نه فقط خودش بلکه خواهر و شوهرخواهر هایش( در جستوجو به هنگام مطالعه این کتاب دریافتم پدر جلال روحانی بوده، و آیت‌اله طالقانی پسرعمویش!) و دوم کوتاه بودن سفرشان! با اینهمه معطلی و بی برنامگی که جلال در کتاب از آن مینالد، سفرشان سر هم یکماه هم نمیشود و ۲۳ روزه سرهم می‌آید! حال که امروزه حج واجب ۳۰ روز به طول می انجامد! 

کتاب از نگاه معنوی ، و کلام نغز خالی نبود.
جلال بیشتر به بیان و توصیف شرایط اجتماعی ،  محیطی ، سیاسی و جغرافیایی اماکن پرداخته بود و مقایسه  و تطبیق آنها با صدر اسلام.

درکل خواندش خالی از لطف نیست.
برخی جاها حس میکردم جلال انقدر عمیق سخن میگویند و فکر میکند که من از درک آن ناتوانم   ، و میگذشتم.
کتاب از آن دسته کتابهایی بود که هرچند کم حجم بود اما در دستم کش آمد و به بدبختی و اجبار تمامش کردم.
خیلی از زبان کتاب لذت نبردم. میشود گفت اصلا! زبان بیان حلال در این کتاب با کتابهایی که پیش از این ازو خوانده بودم کاملا فرق میکرد، ثقیل بود و دشوار.
          
            پیشتر از جلال مدیر مدرسه، غرب‌زدگی، سفر به ولایت عزرائیل و چند داستان کوتاه خوانده بودم. خیلی به دلم ننشستند، برای همین هم تمایل چندانی به خواندن باقی کتاب‌هاش نداشتم اما وقتی قصد کردم کتاب‌هایی پیرامون حج بخوانم، خواندن «خسی در میقات» اجتناب ناپذیر بود. با این حال از همان شروع کتاب علیرغم سوءظنم، با روایت جلال همراه شدم و تا آخرش را در زمان کوتاهی خواندم.
اینکه چرا از خسی در میقات خوشم آمد؛ شاید بشود برایش این چند دلیل را تراشید. اول این که برخورد جلال به عنوان یک روشنفکر نه‌چندان معتقد با سفر حج،‌ از اضطرابم برای سفر پیش‌رو کم می‌کرد. دوم اینکه طنز جلال را بیش از کتاب‌های دیگرش در اینجا دیدم و سوم هم اینکه جزئیات جذابی در دل روایات بود که شیرینی آن را چندچندان می‌کرد.
با این همه، پرش‌های روایت و یکنواخت نبودن آن و نگاه و رفتار روشنفکرمأب جلال، آن‌جاها که از حد شرع خارج می‌شد، دل من را می‌زد که اینها نیز خاصیت جلال است انگار.
در نهایت، فکر می‌کنم خسی در میقات واقعا کتاب دلنشینی خواهد بود برای هرکس که سفرنامه دوست دارد، تاریخ می‌خواند و حج برایش یک پدیده جذاب است. بخوانیدش و لذت ببرید.
          
            .



این جور که می‌بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمده‌ام. عین سری که به هر سوراخی می‌زنم. به دیدی نه امیدی. و اینک آن دید. و این دفتر نتیجه‌اش. به هر صورت این هم تجربه‌ای- یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربه‌ها و ماجراهای ساده و بی«ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری- دست کم یک شک. به این طریق دارم پله‌های عالم یقین را تک‌تک با فشار تجربه‌ها، زیر پای خودم می‌شکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ این که در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی‌های اولیه که یقین‌آورند یا خیال‌انگیز یا محرک عمل- شک کنی. و یک‌یک‌شان را از دست بدهی. و هرکدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام.



پیش از آفتاب که برمی‌خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای. و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری. و از سکون به حرکت. و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می‌کردم... صبح وقتی می‌گفتم «السلام علیک ایها النبی» یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند... که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم. 


این جوانک عرب اهل یک محل زیارتی بود؛ و به هر صورت رجحانی برای خودش قائل بود. عین فرانسوی‌ها در محیط زیارتی پاریس. و رفتارشان با خارجی‌ها. یا عین اهالی مشهد. 


دیگری عرب سیاه درازی با عمامه‌ای سفید و به سبک شامی بسته، و عبا را باریک تا کرده و به دوش انداخته، و چنان فصیح و بلیغ، که یک خطیب مادرزاد. از علت هجرت سخن می‌گفت و از صدیق بودن خلیفه اول و قصد کشتار آن دو از طرف «کفره فجره». و مدام آیات قرآن را در نثر خطابی سلیس خود درج کننده. و جالب این که روضه هم خواند. از اهل تسنن ندیده بودم کسی روضه بخواند. آن هم بر سختی‌هایی که آن دو یار غار در آن سفر تحمل کردند. و حتی یک بار خودش به گریه افتاد. یعنی در نهایت هیجان صدایش شکست و رو را پوشاند؛ که جماعت به فریاد آمد. 


و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که از بر داشتم خواندم – به زمزمه‌ای برایش- و هرچه دقیق‌تر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه‌ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». 
در سعی، می‌روی و برمی‌گردی. به همان سرگردانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آن‌چه به راستی می‌آزاردت مقابله مداوم با چشم‌هاست. یک حاجی در حال «سعی» یک جفت پای دونده است یا تند رونده، و یک جفت چشم بی«خود». یا از «خود» جسته. یا از «خود» به در رفته. و اصلاً چشم‌ها، نه چشم. بلکه وجدان‌های برهنه. یا وجدان‌هایی در آستانه چشم‌خانه‌ها نشسته و به انتظار فرمان که بگریزند. و مگر می‌توانی بیش از یک لحظه به این چشم‌ها بنگری؟ تا امروز گمان می‌کردم فقط در چشم خورشید است که نمی‌توان نگریست. اما امروز دیدم که به این دریای چشم هم نمی‌توان... که گریختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. به راحتی می‌بینی که از چه صفری چه بی‌نهایتی را در آن جمع می‌سازی و این وقتی است که خوش‌بینی. و تازه شروع کرده‌ای. وگرنه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناً خسی بر دریایی، نه؛ در دریایی از آدم. بلکه ذره خاشاکی، و در هوا. به صراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه می‌شوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و «سعی» کنی. 

خراب کردن قبر در این سر عالم (که کتابخانه‌ها را می‌سوزانند) یعنی سوختن یک کتاب. هر قبری کتابی است بسته، و سنگش جلدش. یا به عکس. و اینها حتی جلد را هم بسته‌اند. وگرنه چرا مرده را در قبر بگذاریم؟ و چرا نسوزانیم؟ در سنت مللی که گور دارند و دفن و کفن، تشخص مردگان خود نشانه‌ای است یا سابقه‌ای بر تشخیص زنده‌ها. 


گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است. دیگر معابد محرابی است یا مجسمه‌ای یا بتی یا آتش‌گاهی، که به هر صورت زیر سرپوشیده‌ای است تا محفوظ بماند از باد و باران و تابش آفتاب. حتی یهود خیمه اجتماع داشتند. اما این جا محراب اصلی یک چهاردیواری است. یعنی «خانه» است. که باید زیر باد و باران باشد تا «خانه» باشد. و جالب‌تر یکسانی و همسری همه عبادت‌کنندگان است در حال طواف. و هیچ علامت اشرافیتی. و هیچ رواق مخصوصی. یا شاه‌نشینی...
          
            «خسی در میقات»
از جلال دیگر زیاد کتاب خوانده ام ولی بازهم باید چند صفحه ای بگذرد تا به قلمش عادت کنم!
سفرنامه ی حج تمتع آل احمد بهانه ای است برای ستایش پرمعنا بودن این حرکت عظیم اسلامی، این اجتماع‌معنا دار و این اعمال نمادگونه و البته کوبیدن کمبودهای رفاهی ناشی از کم کاری دولت سعودی.
تشریح حال و هوای حجاج از نژادهای مختلف و موقف های گوناگون مکه و مدینه از زوایای تاریخی،فرهنگی،اقتصادی تیزبینی چشمان جلال را به رخ می کشد و ذکر صادقانه ی نویسنده از حالات روحی اش در آن اجتماع بزرگ و به دنبال معنای اعمال حج رفتن او روح جستجوگرش را نمایان می سازد.
البته حجاج و از جمله ایرانی ها از تیزی قلم جلال بی نصیب نمی مانند و کارهای آنها مانند«حرص و جوش دنیوی»،«خرید کالاها» و موارد دیگری از عادات آنها ،که هنوز بعد ۵۰سال از نگارش اثر ترک نشده است، بیان می شود.

صفحات پایانی وجمع بندی شیرین او از «خسی در میقات» بودن و نه «دری در میعاد» گشتن، از جاهایی است که لبخند شیرینی بر خواننده خواهد نشاند.