بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شکسپیر و شرکا

شکسپیر و شرکا

شکسپیر و شرکا

جرمی مرسر و 1 نفر دیگر
3.7
30 نفر |
17 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

42

خواهم خواند

62

ممکن است ناپدید شوم بدون این که مال و منالی از خود باقی بگذارم فقط چند جفت جوراب کهنه و نامه های عاشقانه و پنجره های رو به نوتردامم را برای همه ی شما میگذارم تا لذتش را ببرید و مغازه ی خنزر پنزری عزیز تر از جانم را که شمارش این است با غریبه ها نامهربان نباشید مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل ممکن است بدون برجا گذاشتن نشانی ای از خود م ناپدید شوم اما همین قدر بدانید که ممکن است در سرگردانی ام به دور دنیا هیجان مشغول راه رفتن در میان شما باشم کلمات بالا از جرج و یتمن صاحب کتابفروشی شکسپیر و شرکا است...

لیست‌های مرتبط به شکسپیر و شرکا

پست‌های مرتبط به شکسپیر و شرکا

یادداشت‌های مرتبط به شکسپیر و شرکا

فهیمه

1400/10/23

            جرمی، خبرنگار بخش جنایی روزنامه ای در شهری نه چندان بزرگ در کانادا، دل زده از کثافت و فشار کار، در پی تلفنی تهدیدآمیز، کانادا را به مقصد پاریس ترک می کند. بعد از حدود یک ماه پرسه زدن بی هدف در شهر، یک شنبه ای زمستانی و ملال آور پا به کتابفروشی شکسپیر و شرکاء می گذارد و به مهمانی چای دعوت می شود: دیداری غیرمعمول و خوشایند.
در شکسپیر و شرکاء همه جا مملو از کتاب است: اتاق ها، راهروها، ... و حتی دستشویی. بیشتر آدم ها عجیب و غیرعادی هستند. عده ای در حال آشپزی هستند و تخت خواب ها... همه جا تخت خواب است... شکسپیر و شرکاء یک سرپناه است. جرجِ 86 ساله، صاحب کتابفروشی به آدم ها اجازه می دهد مجانی در کتابفروشی زندگی کنند. جرمی که یک ماه بی هدف دور خودش چرخیده و پولش ته کشیده، ساکن کتابفروشی می شود. 
در کتابفروشی همه چیز آشفته و به هم ریخته است و مغازه با کم ترین میزان سازماندهی کار می کند. ساعات رسمی کار مغازه از ظهر تا نیمه شب است، اما بیشتر روزها جرج زودتر مغازه را باز می کند تا جمعیت مشتاق داخل بیایند. ساکنان مغازه می بایست صبح ها قبل از اینکه مشتریان از راه برسند از تخت بیرون بیایند تا کارتن های کتاب را برای نمایش در پیاده رو بیرون ببرند و زمین ها را جارو بزنند. به غیر از آن، جرج می خواست همه روزی یک ساعت در کارها کمک کنند، چه این کمک مرتب کردن کتاب ها باشد، چه شستن بشقاب ها، چه انجام کارهای نجاری کوچک. همچنین جرج در حرکتی ایده آلیستی از تک تک ساکنان مغازه خواسته بود روزی یک کتاب از کتابخانه ی شکسپیر و شرکاء بخوانند. 
جرج یک پیرمرد 86 ساله است، با رفتارهای مقتصدانه ی افراطی. مثلاً چوب و قفسه های آشغال های همسایه ها را بازیافت می کند یا به استفاده از مواد پاک کننده ای که در سوپرمارکت ها پیدا می شود تن نمی دهد و در عوض از آب سرد و روزنامه های کهنه استفاده می کند. وضعیت بهداشتی کتابفروشی به شدت ناخوشایند است. علاوه بر این، جرج همیشه عادت دارد فرانک ها را دسته دسته بین کتاب ها بچپاند یا آن ها را زیر بالشش قایم کند. یک بار مخفی گاه مورد علاقه اش را در حالی پیدا می کند که موش ها اشغالش کرده اند. آن ها دسته های اسکناس های دویست فرانکی را ریز ریز کرده بودند تا لانه ای بسازند که بیش از سه هزار دلار می ارزید. جرج شانه بالا می اندازد و می گوید خوب است که کتاب ها را نخورده اند. سرقت نیز یکی از مشکلات دایمی کتابفروشی است، چون بی دقتی جرج در پول نگه داشتن باعث شهرت قابل توجه جرج در بین مجرمان محلی شده است. اما انگار جرج با تکه کلام "ببخش آن چه را می توانی، بگیر آن چه را لازم داری" از این هرج و مرج نگران نیست. تنها چیزی که جرج را نگران می کند این است که اگر اتفاقی برایش بیفتد، زنش کتابفروشی را به ارث می برد و در عرض یک ثانیه می فروشدش -زنی که در 68 سالگی با او ازدواج کرده- با در نظر گرفتن خاطرات بد زنش از کتابفروشی، جرج مطمئن است احتمالا تنها کاری که او می کند، فروختن کتابفروشی به کسی است که بالاترین پیشنهاد را می دهد. در واقع ممکن است شکسپیر و شرکاء به یک هتل لوکس تبدیل شود...

+ به گفته ی نویسنده کتاب تا جایی که فعلا امکان دارد به حقیقت نزدیک است. 

++ پیشنهاد می کنم بخوانید.

+++ عجیب ترین قسمت کتاب اینجاست:
"در آن دوران کیف های لویی ویتون به شکلی غیرقابل درک در کشورهایی مثل کره و ژاپن محبوبیت پیدا کرده بود. به علاوه در این کشورها قیمت کیف ها چند برابر قیمت فرانسه بود و میزان عرضه ی آن ها هم محدود. برای گردشگرهای آسیایی بسیاری که به پاریس آمده بودند این موضوع مساوی بود با سر زدن به مغازه ی لویی ویتون برای خریدن کیف به قیمتی یک چندم قیمت آن در کشور خودشان، یعنی فقط چهار یا پنج هزار فرانک برای یک کیف با اندازه ی معمولی. پیچیدگی قضیه این جا بود که ظاهرا لویی ویتون تمایل چندانی به فروختن کیف هایش به آسیایی های پاریس نداشت. نظریه ی من این بود که کمپانی لویی ویتون نمی خواست تصویر خود را به عنوان یک مارک لوکس اروپایی خدشه دار کند، برای همین به دست آوردن محصولاتش را برای بعضی مشتری ها سخت می کرد. هر روز بعدازظهر، در مقابل تمام بوتیک های لویی ویتون، صف طولانی مردم دیده می شد که منتظر بودند به آن ها اجازه دهند وارد مغازه شوند و بیش تر این افراد اصل و نسب ژاپنی یا چینی داشتند. نه تنها آن ها را مجبور می کردند ساعت ها بیرون مغازه منتظر شوند، بلکه دیده بودم که وقتی داخل می روند، فروشندگان با آن ها مثل ویروس برخورد می کنند، از لهجه هایشان گله می کنند و به آن ها اجازه می دهند تنها دو چیز بخرند، یک کیف دستی و یک کیف پول.
و این در حالی بود که وقتی اروپایی های خیلی پولدار می خواستند از لویی ویتون خرید کنند برایشان وقت ملاقات خصوصی تعیین می کردند، و اگر سفیدپوست و به اندازه ی کافی شیک پوش بودی، می توانستی صف را رد کنی و هر چه که می خواهی بخری. در نتیجه ی این تبعیض، بازار سیاه آشفته ای پدید آمده بود. واسطه ها به کسانی مثل من پول می دادند تا به بوتیک ها نفوذ کنیم و برای مشتریان شان کیف های لویی ویتون بخریم..." 

++++ آقای اولد فشن فوق العاده -علیرضا امکچی- در وبلاگش یک سری پست (عکس) داشت از شکسپیر و شرکاء. از همان موقع در مورد این کتابفروشی کنجکاو بودم. دخترخاله ها که راهی پاریس شدند، تنها درخواستم عکس یادگاری با شکسپیر و شرکاء بود :)
image: <img src="http://i65.tinypic.com/2isidfr.jpg" width="400" height="300" alt="description"/>
          
            یک ماه پیش از بندر لنگه برگشتم. با احساسات جریحه‌دار شده، احمد محمود کاری کرده بود که شب‌ها نگران علی بودم و خواب شریفه رو می‌دیدم. آخر کتاب داستان یک شهر، روحم هزار تکه شد (با این‌که جریان رو می‌دونستم، اما امیدوار بودم حداقل خالد نفهمه) و کتاب رو بستم و تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم. برای استراحت با ماشین زمان سفر کردم به ۶۰ سال قبل، کشور دومینیکن. اونجا همراه ۷ مرد منتظر اومدن تروخیو شدیم که بکشیمش و اون مردها یکی یکی دلیل نفرت بی‌اندازه‌شون به ژنرالیسیمو رو گفتن. کمی هم همراه تروخیو دست به کارهای کثیف زدم و پای درد دل زن جوونی نشستم که زندگی‌ش رو همین تروخیو سیاه کرده بود. وقتی سور بز تموم شد، مطمئن بودم دیگه نباید کتاب بزرگسال بخونم که روحم بتونه خودش رو جمع و جور کنه. پس رفتم نیویورک، و خدای من! چقدر اشتباه بزرگی بود همراه تایم به نیویورک رفتن که داداش کوچولوش درگیر سرطان بود و درد داشت و دونه دونه بچه‌های بیمارستان رو به یادم می‌اورد و کاری جز گریه براش از دستم برنمی‌اومد. زمان کاغذی هم تموم شد و حالم اصلا خوب نشده بود.
وقتی خواستیم از تهران راه بیفتیم و بیایم اینجا، شکسپیر و شرکارو برداشتم که نخونم. یعنی برداشتم و باهاش چندتا کتاب دیگه هم برداشتم رو این حساب که امتیاز کتاب توی گودریدز کم بود و فکر کردم از این کتاب‌هاییه که چند صفحه رو می‌خونم و بعد می‌ذارمش کنار یا فصل فصل ورق می‌زنم که زودتر تموم شه، اما اشتباه می‌کردم. رفتم فرانسه، پاریس، روبروی کلیسای نوتردام، این‌طرف رودخونه‌ی سن، پشت اون دو تا درخت گیلاس، کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا. غیییییر ممکن بود که کتاب ناداستان این‌طور من رو مست کنه اما کرد. غیر ممکن بود عاشق یک کاراکتر واقعی بشم اما شدم. عاشق جرج ویتمن شدم. عاشق اون چهل‌هزار نویسنده‌ای شدم که شبی رو توی اون کتاب‌فروشی گذروندن. عاشق نادیا شدم که گفت: مرد درونم، زن درونت رو دوست داره. عاشق شعار کتاب فروشیم: به غریبه‌ها محبت کنید، شاید فرشته‌هایین در لباس مبدل. عاشق جرج ویتمن بودم که با یک کتاب و یک دست لباس می‌خواسته دور دنیا رو بچرخه و تا حدی هم این کار رو کرده. عاشق سوفی شدم. عاشق پن کیک :) عاشق ویا که اون هم عاشق جرج ویتمن بود. عاشق تمام بخش‌های مختلف کتاب‌فروشی، عاشق اتاق داستان‌ها، اتاق جرج، دخل مغازه که همیشه ازش دزدی می‌شد...

از اون کتاب‌فروشی دل کندن و برگشتن خیلی سخت بود. وقتی از سفرهای قبلی برگشتم، مثل برگشتن از جهنم بود برام. پر از درد بودم اما خوشحالی ِ رقیقی هم حس می‌کردم که هرچی بود، تموم شد و قرار نیست دوباره تکرار شه، اما حالا حالم مثل کسیه که از بهشت برگشته. شاد و راضیم، اما به طور دیوانه‌واری دلتنگ و آرزومند برگشت.

+ وقتی هنوز اولای کتاب بودم فکر کردم که اگر کسی این کتاب رو می‌خوند و به من هدیه می‌دادش، این کتاب با اختلاف بسیار زیاد می‌شد بهترین هدیه‌ی کل زندگی‌م.