یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                ديروز بعد اخرين امتحانم دويدم رفتم يكي از كتاب فروشي هاي جلو دانشگاه و به مناسبت زنده موندن تا اخر امتحانا واسه خودم جايزه خريدمش و تا سوار مترو شدم شروع به خوندنش كردم. براي مني كه ماه هاست با كتاب هاي فلسفي و در جست و جوي زمان از دست رفته مشغولم، مثل تعطيلات رفتن بود. انقدر داستان روان و جذابي بود كه نمي شد بذاريش زمين تا قبل تموم شدنش. و البته كه موضوعش، درباره ي يكي از دوست داشتني ترين مكان هاي ممكن در جهانه كه ارزومه برم و ببينمش. خلاصه كه جون ميداد براي كنار پنجره نشستن و خوندنش وقتي داري چاي دارچيني ات و كم كم ميخوري. بدون شك هركي با خوندنش دلش قنج ميره كه اونم همچين فرصتي گيرش بياد و بتونه يه مدتي بين كتاب هاي اين كتاب فروشي سحراميز زندگي كنه.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.