قلب سگ

قلب سگ

قلب سگ

معصومه تاجمیری و 1 نفر دیگر
3.8
116 نفر |
41 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

196

خواهم خواند

83

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

داستان بلند قلب سگی مشهور ترین اثر طنز انتقادی میخاییل بولگاکوف است. این اثر سال ها پس از مرگ نویسنده انتشار یافت، زیرا در زمان او به هیچ وجه قابل انتشار نبود و هرکه آن را می خواند از صراحت ضد کمونیستی اش به هراس می افتاد. بولگاکوف در قلب سگی اسطوره ی ایدئولوژیک آفرینش «انسان نو» یا «انسان شوروی» را نفی می کند و نشان می دهد انسانی که بدون خواندن رابینسون کروزو سرگرم خواندن مکاتلات انگلیس و کائوتسکی شود، چه ذهن خام و گمراهی پیدا خواهد کرد.میخاییل بولگاکوف داستان قلب سگی را در سال 1925 نوشت، اما این کتاب حدود 35 سال پس از درگذشت او مجال انتشار یافت؛ در سال 1987، زیرا در زمان حیات او به هیچ وجه قابل انتشار نبود و هر که آن را می خواند از صراحت ضدکمونیستی اش به هراس می افتاد. قلب سگی همچنین مشهورترین اثر طنز انتقادی بولگاکوف به شمار می رود و از زبان یک سگ روایت می شود؛ سگی که به دست پروفسوری به نام پری آبراژینسکی جراحی و شده و به قامت یک انسان در آمده است. بولگاکوف دیدگاه های خود درباره ی انقلاب شوروی را از زبان پروفسور آبراژنسکی ابراز کرده است. آنچه بیش از همه مایه ی آزردگی پروفسور می شود غفلت مردم از کار و وظیفه اصلی شان است و پرداختن به کارهایی که در آن ها تخصص ندارند.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به قلب سگ

نمایش همه

پست‌های مرتبط به قلب سگ

یادداشت‌های مرتبط به قلب سگ

            "قلب سگی"
مانند اثر دیگر بولگاکوف یعنی "مرشد و مارگاریتا" داستانی است با پیرایه های سیاسی و نه لزوما ضد کمونیستی که صریح‌تر از کتاب مذکور دوگانه رابطه حکومت با مردم و انقلابی گری را بررسی می کند.

من برخلاف باور دیگرانْ، تنها پیام مخالفت با استالینیسم و کمونیست را از لایه های زیرین این داستان برداشت نمی کنم بلکه نگاهی آسیب شناسانه -و به جرات می توان گفت پخته- از نسبت و رابطه مردم فرو دست با نظام اجتماعی جدید یا نو انقلابیون را می بینم که سعی در بیان آشفتگی و عدم تناسب و درک این دو گروه از یکدیگر دارد. 

بولگاکوف بیش از آن که بخواهد مقصر را بیابد در حال تلاش برای درک و ترسیم وضعیت پیش رو است(کاری که بسیاری از منتقدان چپ و سیاست های مارکسیستی به ویژه در کشور ما با آن آشنا نیستند و آثار انتقادی نویسندگان روس را صرفا به اَخ و تُف بودن نظام مارکسیستی تقلیل می دهند)

مطالعه این کتاب برای من یادآور گفتگوهای تکراری با منتقدان و زاویه داران انقلاب فعلی کشور خودمان است که همین دغدغه های "تغییر زیربنا مهمتر از رو بناست" و"ذات مردم یک شبه تغییر نمی کند" را سال هاست با خود می کِشند و گاهی به آنها حق نیز می دهم.(هرچند رفع موانع ظاهری در تغییرات عمقی بی تاثیر نیست) به امید آن که در کشور تن انقلابی درونی تجربه کنیم،  میخوانم: "حول حالنا الی احسن الحال".


پ.ن: متاسفانه نسخه طاقچه از ترجمه خانم آبتین گلکار اغلاط نگارشی فراوانی داشت که نمی دانم در نسخه کاغذی هم موجود است یا نه.

پ.ن۲: طبعا این پست بعد از مطالعه چند نمونه از نقدهای موجود نگاشته شده و رویه ای تکمیلی و انتقادی نسبت به مواضع کلی آنها دارد.
          
            رمانی با رنگ نمایشنامه؛ دریافت اول از قلبِ سگی.


نمادپردازی، روایتِ گیرا، نقدِ اجتماعی و طنز پرصلابت از ویژگی‌های اساسیِ این مختصر از بولگاکف است. هر کدام این عناصر را می‌توان شکافت و شرح و تفسیر کرد، و چه خوب که این اثر ارزش تفسیر دارد، اما چند صباحی است از مطالعه این اثر گذشته‌است و جزئیات لازم برای این فقره را از یاد برده‌ام. باید این دُر و گوهر را بازخوانی کنم و این خوش رخدادی است.


ولی پررنگ‌ترین مشخصه‌ی این رمان از بولگاکف، در نظر من، نمایشنامه‌ای بودن نوشته بود. یعنی توصیفات بولگاکف در مواردی، گویی در حال پی‌ریزی میزانسن مد نظر نویسنده بوده‌است، توصیفاتِ صفات شخصیت‌های داستان هم چنین حال و هوایی داشت.

ترجمه‌ی آبتین گلکار هم از کتاب، ترجمه‌ی روانی بود و می‌توانست کنایت‌ها و مطایبه‌های  قلب سگی را انتقال دهد و ترجمه‌ی خوبی بود. تا به حال آبتین گلکار را مترجم درحدی یافته‌ام. هنوز ازش زیاد نخوندم، ولی در مقام قیاس بسیاری از مترجمین را مغلوب خواهد کرد.
          
            به نام او

بعضی از کتابها با اینکه می‌دانی خوب هستند و خواندنش هم وقت چندانی از تو نمی‌گیرند ولی همچنان نخوانده در کتابخانه‌ات باقی می‌مانند. یکی‌ از این کتابها برای من «قلب سگی» بولگاکوف یا به قول عده‌ای دیگر بولگاکاف بود. انگار هنوز موعد خواندنشان نرسیده بود. جالب است که من «مرشد و مارگریتا» را که کتاب پرحجم‌تر و پیچیده‌تری است سه بار خوانده بودم ولی سمت این کتاب هم نرفته بودم.

«قلب سگی» را در میدان تیر دوره آموزشی شروع کردم. دو سه ساعتی آنجا معطل می‌شدیم تا نوبت تیراندازیمان برسد، من هم از وقت استفاده کردم و گوشه‌ای دنج را جستم و نیمی از کتاب را در آنجا خواندم. گویا قسمت بود که خواندن کتاب در این دوره از زندگی من باشد و با این خاطره در ذهنم ثبت شود. 

باری، کتاب به‌مانند سایر آثاری که از بولگاکوف خوانده بودم کتابی خوب و دوست‌داشتنی بود و نشان از تفکر و مشغولیت‌های ذهنی او داشت. اویی که مخالف دستگاه فکری شوروی کمونیستی بود و سعی می‌کرد با سمبولیسم یا همان نمادگرایی انتقادات خود را متوجه نظام حاکم کند. ولی متاسفانه عمرش قد نداد که حتی انتشار برخی از کتابهایش را ببیند.

«قلب سگی» درواقع پیش‌نویس شاهکار بولگاکوف یعنی «مرشد و مارگریتا» است. نه اینکه از لحاظ داستانی به هم ربط داشته باشند، خیر! بلکه راهی را که او در «قلب سگی» شروع می‌کند در «مرشد و مارگریتا» به‌کمال می‌رساند. همان فضاسازی‌ها و همان ایده‌ها شاخ و برگ می‌گیرد و یکی از بهترین رمان‌های قرن بیستم را شکل می‌دهد. هر دو هجویه‌ای قوی و قابل تامل برای شوروی کمونیستی است، با این حال خود «قلب سگی» اثر مستقل و قابل دفاعی است. ترجمه جناب گلکار هم دیگر نیازی به تعریف من ندارد.
          
            سلامی دوباره.
این کتاب اولین خوانش من از میخاییل بولگاکوف بود و بسیار لذت بردم.
 این کتاب در سال ۱۹۲۵ نوشته شد که در همان سال منتشر شد؛ اما انتشار دوباره‌ کتاب را ممنوع کردند تا اینکه سرانجام رسماً در سال ۱۹۸۷ دراتحاد جماهیر شوروی منتشر شد.
راوی چندین فصل اول داستان سگی‌ست به نام شاریک است که از وضعیت بد زندگی‌ش درخیابان های مسکو و رفتار بد مردم با او می‌گوید. در نظرم این سگ نماد مردم روسیه در همان سالهای رهبری لنین بوده، که مردم روسیه قرن‌ ها تحت ستم و خشونت بوده و با آنان مثل حیوان رفتار شده.
حالا از شانس خوب یا بد، بعد از زندگی سخت این سگ پروفسوری او را پیدا کرده و به منزل خود می‌برد و سگ خیال می‌کند دیگر زندگی‌اش از این رو به آن رو شده!

"دنبال شما بیایم؟ اگر آن سر دنیاهم باشد می‌آیم آقا. اصلا با پوتین‌های نمدی‌تان بکوبید توی پوزه ام، یک کلمه هم از دهانم بیرون نمی‌آید."

پروفسور فیلیپویچ نشان دهنده ی لنین است، که سعی در تغییر عقل انسان داشت تا آدم بسازد ولی فقط با داشتن عقل نمی‌تواند «آدم» ساخت، بلکه احساس و روح انسانی است که «انسان» می‌سازد.
          
            رمان "قلب سگی" میخائیل بولگاکف را همه صاحب نظران اثری تمثیلی میدانند که نویسنده با نوشتن آن قصد داشته دربارهء انقلاب شوروی حرف های بزند. بزرگ ترین جنبهء تمثیلی این رمان تبدیل شدن یک سگ به انسان است که بقیهء معناهای ضمنی را باید در ارتباط با این اتفاق اصلی کشف کرد.
(امکان لو رفتن داستان)
یکی از پزشکان زبردست شوروی موفق میشود با همکاری دوست و شاگرد خود غدهء هیپوفیز و غدد جنسی یک انسان را به یک سگ پیوند بزنند. نتیجه غیرقابل انتظار است. سگ کم کم خصوصیات انسانی پیدا میکند. پشم هایش میریزد، روی دو پا راه می رود و حرف میزند. اما همین که قوهء عاقلهء سگ مانند یک انسان مشغول به کار میشود دردسرها شروع میشود. ا به دنبال آزادی است و از اخلاق سر در نمی آورد. کار بر دو پزشک سخت میشود و دردسرها چنان بالا میگیرد که دو پزشک طی یک عمل جراحی دیگر سگ را به حالت اولیه بر یم گردانند. اگرچه داستان بستری علمی-تخیلی دارد اما قطعا بولگاکف نویسندهء ادبیات علمی-تخیلی نیست و پایه های کارش از این لحاظ سست است. مثلا هیچ کس نمیپذیرد که پیوند زدن غدهء هیپوفیز انسان به یک سگ عملی باشد که در یک اتاق عمل کوچک خانگی شدنی باشد و حتی اگر این را بشود پذیرفت دیگر پذیرش این مسئله خیلی سخت است که حاصل این عمل جراحی تبدیل شدن سگ به انسان باشد.

آنچه بسیار گفته شده این است که سگ نمادی از مردم روسیه است و عمل جراحی نمادی از انقلاب شوروی. دو پزشک نماد روشنفکران هستند و شکست نتیجهء عمل جراحی شکسن نتایج انقلاب است. بولگاکف میخواهد بگوید مردمی که آمادگی پذیرش آزادی را نداشته باشند انقلاب به کارشان نمی آید. سگ در برخورد با آزادی و استعدادهای انسانی عنان از کف میدهد و ارزش های انسانی را زیر پا میگذارد و دو پزشک این آزادی را برای او نمیپسندند. او به شغل جمع آوری گربه های خیابانی گماشته میشود و در همین حال همسایگان مطب پزشک از او در  جهت اهداف خودشان سوءاستفاده میکنند. همهء این ها را باید به شکل دیگری خواند و تفسیر کرد. نویسنده معتقد است اگر جامعه توان قبول مسئولیت های متعالی را نداشته باشد با انقلاب نمیتوان آن را متحول کرد و نهایتا جامعه ای فاسد بر جای میماند که انسان ها بپـّای هم هستند و استبداد نهایتا تصمیم میگیرد این آزادی را از جامعه بازپس بگیرد.

اگرچه نگاه های ناتورالیستی با جنبش های کمونیستی نزدیکی زیادی دارند و به عنوان مثال امیل زولا در "ژرمینال" از اتحادیه های کارگری با ستایشگری نام میبرد، لکن "قلب سگی" با نگاهی ناتورالیستی و مبتنی بر نگرش علمی به انسان تیغ نقد را بر فراز سر کمونیسم میکشد. او هماهنگی با طبیعت را شرط موفقیت علم میداند و مینویسد:

"... خلاصه دکتر، وقتی دانشمندی به جای آن که دست به دست و همگام با طبیعت قدم بردارد، بخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند و پرده ها را بالا بزند، نتیجه بهتر از این نمیشود! بفرما، این هم شاریکوفی که میخواستی. بگیر و با او خوش باش!"

"فیلیپ فیلیپوویچ. ولی اگر مغز مال اسپینوزا بود؟"

داد فیلیپ فیلیپوویچ درآمد: "بله! بله! فقط اگر سگ بدبخت موقع جراحی من نمیرد؛ شما که خودتان دیدید این جراحی از چه نوعی است، من تا به حال در عمرم کاری سخت تر از این انجام نداده ام. بله، میشود هیپوفیز اسپینوزا یا فلان ملعون دیگر را هم پیوند زد و از سگ، موجود بسیار برازنده و قابلی ساخت، ولی _لعنت بر شیطان_ آخر برای چه؟ لطفا به من بفرمایید وقتی هر زن سادهء دهاتی میتواند هر وقت که دلش بخواهد اسپینوزایی به دنیا بیاورد، چه لزومی به تولید مصنوعی اسپینوزا هست؟..."

از دیگر شواهد ناتورالیستی بودن اثر همین است که در کنار غدهء هیپوفیز، غدد جنسی را نیز به سگ پیوند میزنند. این مسئله هیچ توجیهی ندارد جز همین که بگوییم پزشک ها ( بخوانید نویسنده ) برای میل جنسی و غریزه ارزشی هم پایهء فهم و درک قائل هستند. جز این دیگر دلیلی وجود ندارد که غدد جنسی هم به سگ پیوند زده شوند.
          
گرگ زاده ع
            گرگ زاده عاقب گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود
یا
سگ اصحاب کهف روزی چند پی مردم گرفت و آدم شد

میخائیل بولگاکف نویسنده شهیر روس که بیشتر او را با کتاب مرشد و مارگاریتا‌یش می‌شناسند اینبار در اثری به نام قلب سگی تمام عقده‌های چندین و چند ساله‌اش را در قالب این داستان بر سر کمونیست‌های بی کله آوار می‌کند. اثری که مثل مرشد و مارگاریتا از حضور جانداران شهری در زندگی انسان‌ها استفاده کرده است اما با این تفاوت که اینبار به جای عصای یک جادوگر ، دکتری با دستکش‌سفید در این اتفاق( تغییر ماهیت ظاهری و قدرت تکلم حیوان)‌سهیم بوده است. 
 یک سگ ولگرد، بی سر پناه و رو به موت سر راه یک جراح بزرگ مغز و اعصاب قرار می‌گیرد و از گذشت چند هفته تبدیل به سگی اصل و نسب دار و خوش بر و رو می‌شود. 
 اما این پایان ماجرا نیست. 
 دکتر قصد دیگری از رسیدگی به او دارد. قصدی که در مسیر جوانی انسان‌ها و زنده کردن مردگان قرار خواهد گرفت و راهی عظیم را برای بشریت باز ‌خواهد گذاشت. No
 
قلب سگی سراسرش فریاد.های بولگاکف است بر سر کسانی‌که نگذاشتند آثارش را به چاپ برسانند.
ایده‌ی جالبی‌داشت اما تنها ضعفش همین بود که نگاهی کاملا سیاه و سفید به ماجرا و عقائد دشمنانش داشت
          
«با ایجاد
            «با ایجاد ترس و وحشت در جانوران هیچ کاری پیش نمی‌رود... آن‌ها بیهوده فکر می‌کنند که ایجاد ترس و وحشت کمکشان می‌کند.»

📌برای آنهایی که حال خواندن بیش از یکی دو جمله ندارند، راجع به کتاب قلب سگی در یک عبارت می‌توان گفت:« رمان کوتاهی ایدیولوژیک و نمادین که در کارش تا حد زیادی موفق است.»
اما اگر بخواهیم کمی تفصیلی تر آن را بررسی کنیم باید بگوییم که بولگاکف در این اثر توانسته از جملات عریان و خارج از بافت و نچسب ضد کمونیستی تا حد زیادی بکاهد. منظورم نسبت به داستان کوتاهش است؛ تخم مرغ های شوم. اولین اثری که از بولگاکف خواندم تخم مرغ های شوم بود که داستان کوتاهی است با ایده یکسان با قلب سگی.
 اما این داستان روایت جذابی داشت که مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند. ولو آن وسط ها گاهی هم جملات سیاسی اش بدون آرایه و پیرایه ظاهر شود و کمی ما را از داستان دور کند.

🔹این ایدیولوژیک بودن که عرض کردم ابداً چیز بدی نیست؛ به شرطی که در بافت داستان باشد و در پیشبرد روایت کمک کند. تمام نویسندگان بزرگ تاریخ ادبیات دارای فکر و ایدیولوژی های مختص خود بودند. از داستایِفسکی تا کامو و هوگو و ... اما تفاوت رمان نویس با ایدئولوگ در این است که نویسنده به آن ایدیولوژی جان می‌بخشد و مخاطب با پوست و گوشت آن مفهوم را درک می‌کند.

🔸قلب سگی را باید در دسته کتاب هایی قرار داد که در شکل‌گیری ذهنیت مردم جهان( به خصوص غرب) درباره‌ی شوروی و بلشویک ها بسیار موثر بود. از آن دست روایت های سیاه و یکطرفه که توانست به مرور جلوی پیشروی کومونیسم در غرب را بگیرد.

▪️ اما همه اینها به این معنی نیست که قلب سگی خواندنی نیست، بالعکس قلب سگی داستان جذابی است که باید خواند تا بتوان حداقل به فضای فکری مخالفان بلشویسم و شوروی پی برد.