Les Miserables

Les Miserables

Les Miserables

4.3
34 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

68

خواهم خواند

27

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

بینوایان از رمان هایی است که هر بار خواندنش حرف هایی تازه برای گفتن دارد و هر بار نیز احساسات مخاطبش را برمی انگیزد. ویکتور هوگو مهم ترین مقطع تاریخ فرانسه را در رمانی با شخصیت های زنده به تصویر کشیده است. نگاه ها و نفس های ژان والژان و رنجیدگی و شوریدگی کوزت را می شود در سطرسطر کتاب حس کرد.این کتاب در مجموعة شاهکارهای ادبی جهان منتشر شده است.

پست‌های مرتبط به Les Miserables

یادداشت‌های مرتبط به Les Miserables

            به کلاس اخلاق و تاریخ ویکتور هوگو خوش آمدید! کمتر کسی هست که هسته ی اصلی داستان بینوایان رو ازش بی اطلاع باشه و کوزت و ژان والژان رو نشناسه. داستان اصلی با معرفی یک کشیش درستکار شروع میشه و بعد با ورود ژان والژان به شهر محل زندگی کشیش و اتفاقاتی که ما بین این دو نفر می افته ادامه پیدا میکنه و بعد میره سراغ زندگی فانتین و کوزت و تناردیه ها و بزرگ شدن کوزت و داستان آشنایی ژان والژان با فانتین و زندگی جدید ژان والژان و ... این داستان اصلی واقعا جذابه و در طول کتاب از بی عدالتی و فساد و تبعیض و فقر و اخلاقیات و عشق سخن ها گفته میشه و ضمنا بخش های زیادی هم توضیحاتی تاریخی داره که به نظر من نبودنش برای داستان اصلی مشکلی به وجود نمیاره و با اینکه اطلاعات جالبی میده اما به دلیل حجم بالای این کتاب (حدود 2700 صفحه در این نسخه) گهگاهی حوصله سر بر میشه مثلا در انتهای جلد اول (کتاب دارای چهار جلد است) بیش از صد صفحه توضیح در مورد جنگ واترلو میده تا مثلا یک موضوعی راجع به آقای تناردیه مطرح بشه در حالی که اگه از مباحث تاریخی صرف نظر میشد یک صفحه کافی بود برای این مطلب. به هر حال این کلاسیک حجیم هم جالب بود و به انتها رسید...ه
          
«ژان والژا
            «ژان والژان». یاری‌گری چنان با خمیره وجودی این شخصیت درآمیخته که از حد ادبیات فراتر رفته و به نوعی الگوی مثالی بدل شده است. همان مقدار که «کوزت» نماینده رنج کشیدن است، «ژان والژان» هم نماد یاری‌رسانی به دیگران بدون هیچ چشم‌داشتی است. آن قدر بزرگ شده و قد کشیده که از خلال صفحات کتاب و صحنه نمایش و پرده سینما و نمایشگر خانه‌ها بر آمده و در ذهن بسیاری از اذهان نشسته است. حتی آن‌ها که رمان بینوایان را نخوانده‌اند، اپرایش را ندیده‌اند، به تماشای فیلم و انیمیشنش ننشسته‌اند، و فقط چند بخش از خلاصه داستان به گوششان خورده، این ذهنیت را از ژان والژان با خود دارند. 
آن‌ها که کتاب را خوانده‌اند (و احتمالاً اغلب آن‌ها که فیلمش را دیده‌اند) خواهند گفت که ریشه مسأله را باید در شخصیت کشیش ابتدای داستان جست‌وجو کرد؛ به خصوص آن صحنه معروف اهدای شمعدان‌های کلیسا، که حتی میانِ ناآشنایانِ با داستان بینوایان و حتی کل ادبیات هم مشهور است، شاهد آورده خواهد شد. اگر جای اسقف، هر صورت مدرن دیگری از یاری‌گری قرار می‌گرفت (همچون موارد متعددی که در خیریه‌ها و نهادهای دیگر حضور دارد)، چنان اثری بر ژان والژان گذاشته نمی‌شد و تحول ژان برای مخاطب باورپذیر نبود. وجود کشیش، یاری‌گری را به مبدأ مسیحی آن می‌برد. چرا کتاب با اسقف شروع می‌شود نه ژان والژان؟ چون شروع هر داستانی باید به نقطه مبدأ باز گردد و مبدأ یاری‌گری در مسیحیت، شخص مسیح (یعنی خود خدا)ست. معرفی اسقف میریل به یک معنی، آغاز سخن از خداست و این رمان با نام خدا شروع می‌شود، چون او مبدأ است. هوگو با معرفی این اسقف در برابر تصویر معمولی‌ای که از کلیسا و دین وجود دارد، در واقع قصه تازه‌ای را درباره خدا شروع کرده است.
پس از آن‌که اسقف (و در نتیجه مسیح و خدا را شناختیم)، ژان والژان وارد صحنه می‌شود؛ یعنی انسان مورد توجه قرار می‌گیرد. در گام سوم باید بپرسیم: «چرا ژان والژان؟ اصلاً چرا بینوایان؟» این که یک نفر همواره در پیِ دست‌گیری از دیگران باشد، او را به شخصیتی تک‌بعدی و منفعل بدل نمی‌کند. لایه‌های زیادی در عمق وجود او یافت می‌شود که می‌تواند ما را کمی با پیچیدگی‌های مفهوم یاری‌گری آشنا بکند. بینوایان به انسان(و طبقه‌ای) می‌پردازد که بتواند اصل وجود ما را بکاود و بی‌نوایی را از فقر و ناداری اقتصادی تا فقرِ مطلقِ مسیحیِ فراتر از آن به نمایش بگذارد.
در تاریک‌ترین نقطه زندگی، جایی که بی‌نوایی هیچ روزنی برای سعادت فردی و جمعی باقی نگذاشته باشد، یاری‌گری به عنوان یک ضرورت رخ می‌نماید و نقطه اتصال خدا و انسان نمایان می‌شود. این‌جا دیگر هیچ کاری از کسی بر نمی‌آید جز خدا. بنابراین ورود منجی به یک «ضرورت» بدل می‌شود. خدا باید توبه دهد و دستگیری بکند تا راهی باز شود که نجات را ممکن سازد. ولی برخلاف مسیحیتِ دوره‌های پیشین همچون اگوستین و دیگران، که نجات را در آسمان (یعنی شهر خدا) می‌جستند، هوگو به آموزه نجات در همین دنیا خوش‌بین است. می‌توان انسان‌ها را به خیر رهنمون شد و به آینده امیدوار بود. باید رنج اصلاح را به جان خرید.
ژان‌والژان که محکومی لجوج است، بعد از آن ملاقات شگفت با کشیش، تبدیل به مردی می‌شود که برای رستگاری خود و نجات دیگران، مرحله به مرحله پیش می‌رود. بعد از آن‌که به شهر مونتروی، فرار می‌کند، کارخانه‌ای را با چنان خلاقیت می‌سازد که نقطه توسعه شهر و ناجی واخوردگان و فقرا می‌شود. «مردی» از بیرون شهر می‌آید و همه‌چیز را یک‌جا دگرگون می‌کند. این همان نقطه بحرانیِ انگیختن مسیح برای بنی اسرائیل است. جایی که پیش رفتن قوم، دیگر بدون دست‌گیری الهی ممکن نیست. از نظر هوگو، انقلاب فرانسه در چنین نقطه‌ای‌ست؛ گام بزرگ بشر پس از ظهور مسیح.
در این‌جا اهمیت طراحی شخصیت ژاور مشخص می‌شود، چون او نماینده سلسله مراتب است، چه حکومتی باشد چه کلیسایی؛ او «نگهبان» است. اگر قرار باشد انسان‌های باوجدان (حتی اگر منجی الهی باشند) راه بیفتند توی جامعه و مدام به همه یاری برسانند، سنگِ رقابت روی سنگ ساختار اجتماعی بند نمی‌شود و سرمایه‌داری و استعمار (در ذات و اصل منطقش) از هم می‌پاشد. پس باید پای عنصر نگهبان وسط باشد. ژاور کاری به درون انسان‌ها (و حتی خودش) ندارد و فقط متوجه «درست»ی و «قانون» است. او پاسدار حریم مقتدرانه قانون است. او شهر را از افتادن به ورطه شرور محافظت می‌کند. او همه سلاح‌های نابودگر را به دست گرفته تا درستی و خیر باقی بماند؛ او کارگزار مرگ است. هر نقصی را نابود می‌کند تا خوبی بماند. هر جزئی را از بین می‌برد برای نگه داشتن کل. او هموراه در پی  به دام انداختن ان منجی دنیای جدید است، تا رمان می رسد به صحنه شورش های دهه سی فرانسه، و حضور ژان والژان بین نیروهای انقلابی. آنجاست که ژاور و ژان والژان با هم روبه‌رو می شوند.  ژاور آنجا با تناقضی بزرگ مواجهه می شود که پاسخی برای آن ندارد، بنابراین تصمیم می گیرد سلاح نابودی را به سمت خودش بگیرد.
هوگو بارها در کتاب به صراحت اعلام می‌دارد که کمال درونی فرد در گرو نوعی نابودی زندگی بیرونی‌ست. آگاهی درونی با شناخت امر بیرونی سازگار نیست. نه فقط ژاورِ نگهبان، که حتی منجی هم بر همین اساس زندگی می‌کند. مسیح بر صلیب می‌رود و ژان والژان، حتی وقتی کوزت و ماریوس به دنبالش می‌آیند، با انتخابِ شخصی می‌میرد. نو می‌آید تا گذشته نابود شود. گذشته حتی اگر حقیقت محض باشد، باز ظلمت است. طلوع نور با رفع ظلمت یکی است.  احتمالاً خیلی از مخاطبان ایرانی دوست می‌داشتند عروسی کوزت و ماریوس سرآغازِ «یک زندگی خوش و خرم کنار همدیگر و با ژان والژان» می‌بود، یعنی همان تصوری که ما از یک زندگی بهشتی داریم، که آرزوی کوزت و ماریوس هم هست، اما داستان به این سمت نمی‌رود بلکه به شهادت منتهی می‌شود. شهادت در نگاه مسیحیان با ما، زمین تا آسمان متفاوت است. منجی پس از نجات، باید برود چون این عالم گنجایش او را ندارد. نجات دوره جدیدی با خود می‌آورد، پس منجی (که متعلق به گذشته است) باید شهید شود و برود.