موشها و آدمها
جورج و لنی دو کارگر کوچنده اند. یکی زبروزرنگ و حامی خصلت است دیگری بسیار زورمند اما سبک مغز، و در نتیجه خطرناک. این کتاب داستان روابط آن ها با هم است در کشاکش با قهر تقدیر شرح رویای زندگی با ثبات و از حرمان تنهایی آزاد آنهاست که با توانایی شیوه ای بس دلنشین وصف شده است. داستان این حرمان زمانی پایان می پذیرد که گزند توان جسمانی لنی عاقبت از اختیار بیرون می شود و دست سرنوشت رویای مشتاقان را در هم می مالد.
فهرست برترین رمان ها در بریتانیا پر بازدید ترین کتاب ها 1001 رمانی که باید قبل از مرگ بخوانید پرفروش ترین کتاب ها سیاههی صدتایی رمان (انتخابهای رضا امیرخانی) ادبیات داستانی پرفروش های ایران کتاب ادبیات آمریکا دهه 1930 میلادی داستان درام داستان تاریخی جایزه نوبل ادبیات برترین آثار تبدیل شده به فیلم و سریال ادبیات کلاسیک کتاب هایی که باید خوانده باشید ادبیات اقتباسی
بریدۀ کتابهای مرتبط به موشها و آدمها
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به موشها و آدمها
از همین ابتدا بهتر است بگویم که داستان موش ها و آدم ها پایان خوشی ندارد و تراژدی محسوب میشود. پس اگر به دنبال مطاله داستانی با پایان خوش هستید خواندن آن را به شما پیشنهاد نمیکنم. اما شخصا آن را دوست داشتم و برایم تجربه متفاوتی بود. داستان آن درباره دو برادر است. یکی باهوش و لاغر اندام و دیگری درشت هیکل و قدرتمند اما شیرین عقل. این دو برادر رویای داشتن مزرعه شخصی خود را در سر میپرورانند و برای رسیدن به این رویا در مزرعه دیگران کار میکنند. اما همه چیز آنطور که انتظار دارند پیش نمیرود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
5
«لنی با التماس گفت:همین الان بخریم.نمی شه همین الان اون مزرعه رو بخریم؟» آیا حقشه که جز بهترین کتاب های ادبیات داستانی باشه؟ شاید نه. راستش من با ۱۰ صفحه آخر برای گونه انسان گریه کردم. که چقدر حقیره و چقدر اینو نمی فهمه و همین باعث می شه قابل ترحم باشه. یکی از جذابیت های کتاب برام نشون دادن این بود که توی طبیعت همه چیز روال خودش رو پیش می ره. خورشید روی کوه ها به ترتیب می درخشه؛ مار آبی خوراک مرغ ماهی خوار می شه؛ باد آروم لای چنار ها می وزه و ستاره ها راحت تو آسمون لم می دن و اصلا به هیچ جاشونم نیست که چند نفر آدم قلبشون می شکنه؛ آزار می بینن؛ خوشحالن یا قراره بمیرن. آقای استاین بک خیلی خوب تونسته این تصویرو نشون بده. •از اینجا به بعد داستان لو می ره: مرگ لنی به مرگ سگ کندی شبیه بود. کندی وقتی سگش رو کشتن به جرج می گه خودش باید کارشو تموم می کرده. «جرج؛ من باس خودم سگم رو می کشتم. نباس می ذاشتم یه غریبه این کارو بکنه.» و جرج همین کارو با لنی کرد. یه چیز غریبی تو داستان بود که نذاشت وقتی زن کرلی مُرد به لنی حق بدم. شاید حس همجنس دوستیم گل کرد یا یه همچین چیزی. اصلا کلا یه گیری بود تو داستان برام و اونم غیر قابل انعطاف بودن شخصیت زن بود. اگه خیلی عادی کتابو بخونین احتمالا می گین آره؛ این زنه هرزه بود؛ یه کثافت پاک نشدنی. ولی شما فقط عشوه ریختن این زنو از نگاه یه عالمه مرد دیدین. که چون قشنگه؛ چون حرف می زنه و چون می خنده پس هرزه اس. اگه اشتباه نکنم؛ زمان این داستان مال اون موقعیه که زنا دو مدله بودن؛ یا زن خونه که چند تا بچه داشت و شیر می دوشید و به شوهر آفتاب سوخته اش لبخند می زد یا زنای هرزه توی خطا خونه ها. ولی زن قبل از مرگ که با لنی وارد گفتگو شد فقط دلش هم صحبت می خواست؛ درست مثل کروکس. مرد سیاه قوز دار. شاید واقعا هرزه بوده؛ نمی دونم. ولی قضاوت چند تا مرد بدون اطمینان اعصاب خرد کنه. نمی دونم هم که آقای استاین بک خودش می خواسته زن و سیاه رو این طوری غیر مستقیم نشون بده که در معرض قضاوت های بی شمارن یا ناخودآگاه بوده. اگه گزینه اوله پس دمش خیلی گرمه. لنی. شاید کشمکش اصلی داستان هم همین بود برای من. آیا می شه برای کسی مثل لنی دلسوزی کرد؟ یا باید مثل جرج خودت تمومش کنی؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم. اسم کتاب جالبه و می خوره به داستان. اما همزمان می دونم کتاب بهتر از این رو هم خوندم و شاید حق ندم که جزو بهترین ها باشه؛ اما پیشنهادش می کنم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
3