یادداشت‌های 𝒁𝒂𝒉𝒓𝒂 (20)

        این یکی از برگ ریزون ترین کتابهای فریدا بود به نظرم. 
خدمتکار کتابی در مورد خشونت‌های همسران مریض و روانپریشی که همسران خود را به شدت آزار میدهند و لذت میبرند. مادری که در کودکی با خشونت آمیزترین روشها پسر خود را تنبیه میکند و کوچکترین اشتباه کودکش را شکنجه میدهد. پسری که حالا بزرگ شده است با همان تربیت غلط مادر با همه آن خشونت‌ها و شکنجه ها. و اینک این عقده‌های روانپریشی کودکیهایش را روی دخترانی که عاشقان هست پیا ده میکند و تا حد مرگ آنهارا می‌ترساند و مهر روانپریشی بر آن‌ها میزند. و اینک‌میلی دخترک زندانی اما شجاع و جسور انتقام میگیرد. داستان عالیی بود یک روزه خوندمش. پایانش هم اصلا قابل حدس نبود خلاصه ارزش خوندن رو داره. خیلی خیلی قشنگ و پرمعنا بود. کاش این میلی‌ها بازهم باشند و درست مانند میلی داستان عدالت را برقرار نمایند.
ولی من دلم برای آن مرد سوخت. مادرش خیلی ناراحت کننده او را تربیت کرده بود به گونه ای که پس از مرگش هم راضی به آزار او بود. من آن مادر را نمی‌بخشم....
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        یک قسمتی از کتاب که نه، ۹۹٪ کتاب نامه های جودی به بابا لنگ دراز بود. درسته که با این سبک داستان رو بیان می‌کرد، اما حوصله سربر بود. اون تهش هم نمی‌دونم چی شد یهو کسی که جودی رو به سرپرستی گرفته بود و به خاطر قامتش، جودی بابا صداش میکرد، تصمیم گرفت باهاش ازدواج کنه. فقط این داستان به من نساخته یا شماهم هم نظرید؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

𝒁𝒂𝒉𝒓𝒂

𝒁𝒂𝒉𝒓𝒂

2 روز پیش

        از سبک نوشتاری طاهره مافی واقعا خوشم میاد. منو غرق می‌کنه توی داستان و با خودش همراه می‌کنه.
ولی دلیلی که من این یادداشت رو می‌نویسم اینه:
آرون وارنر: یه شخصیتیه که واااقعا وحشیه. تو نمیتونی بگی که وارنر برای پدرش بود که وحشی بود. نه! وحشی بودن به ذاتش وارد شده. با دوستای جولیت طوری حرف میزد انگار اربابشونه.  دوستای جولیت بهش میگن مارو مطمئن کن که امنیت داریم یا یچیزی مثل این بعد وارنر میگه واسه ی من اهمیتی نداره. من می‌خوام جولیتو ببرم. وااااییی وارنر یه عقده ای وحشی و روانیه که واسه ی چهره و رفتارهای عاشقانه ش باعث شده فکر کنین جذابه اما حاااااالم ازش بهم می‌خوره. متنففففررررمممممم متنفرر
آدام کنت: واسه ی این ازش متنفرید که به جولیت گفته اگه مرده بودی زندگی بهتری داشتم. اما اینجارو گوش کنید: آدام توی جلد قبل فکر کنم، توی زیرزمین داشت خودشو دیواااانه می‌کرد که قدرتشو کنترل کنه و با جولیت باشه. چه شکنجه ها که تحمل نکرد. بعد وقتی ایشون داشته زجر می‌کشیده برای با جولیت بودن، خانم جولیت داشته با وارنر دل و قلوه رد و بدل می‌کرده که ببینه باهاش فرار کنه یانه. وارنر و اون همدیگه رو بوسیدند و وقتی یه سری روابط فیزیکی میخواست اتفاق بیوفته، و در شرف وقوع بود، یهو این خانم یادش میاد که عه! آدام هنوز دوست‌پسرشه. 
جولیت: دیگه ببینین جولیت چیه به نظرم. یه احمق. یه بی وفا. یه آدمی که انقدر ندید بدید بود که با اولین پسری که دید و لمسش اونو نمیکشت( آدام) رفت توی رابطه و بعد یهو تصمیم گرفت اونو ول کنه و با مظلوم نمایی هاش حتی مارو هم برای خودش ناراحت کنه. خیلی حرصی شدم وقتی دیدم رفیق شیش آدام(کنجی کیشیموتو) نشسته پیش جولیت عوضی و میگه که آره ببین آدام یکم دیوونه شده( نه با این کلمات ولی همین منظور رو می‌رسوند)
متنفرم! از جولیت و وارنر متنفرم! حالم بهم میخوره! اون دوتا احمق لیاقتشون اینه که باهم باشن. دوتا روانی احمق.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1