یادداشت‌های زهرا صلحدار (86)

          ۲۶ صفحه‌ی ابتدایی نمایشنامه را در کافه خوانده بودم و بقیه‌اش را در اتاقم. روی صندلی‌ام نشستم و با باد خنکی که در هفتم تیر ماه می‌وزید دیالوگ‌های پرکشش و پینگ پونگی‌اش را یک‌ریز خواندم. فکر نمی‌کردم یک ساعت نشده به پایان برسد. 

موضوع نمایش چیزی بود که همیشه دلم می‌خواست با یک‌ جنس مخالف درباره‌اش صحبت کنم و چقدر خوب شد که این نمایش‌نامه را خواندم. 
یکی از درس‌هایی که از آن آموختم این بود: 
همیشه باید سعی کنی شبیه یک راز باقی بمانی مخصوصن برای یک مرد. چون مردها دلشان می‌خواهد زن‌ها را کشف کنند و همین باعث جذابیت زنان می‌شود. 
اگر در روزهای آشنایی، خودت همه چیز را با جزییات برایشان شرح دهی دیگر چیزی نمی‌ماند که بخواهند دنبالش کشیده شوند.
پس یک معمای کشف‌نشده ارزشمندتر از معمایی‌ست که خیلی زود کشف می‌شود و گوشه‌ای رهایش می‌کنند.
شاید دوباره به من ثابت شد که زندگی برای زنان همیشه سخت‌تر است.
دلم خنک شد از اینکه زن در نمایشنامه داشت انتقام تمام زنان فریب خورده را از مردان می‌گرفت.
        

9

          حدودا سه سال از وقتی که این کتاب را خریدم میگذرد به صورت اتفاقی در نمایشگاه کتاب و نشر شهید کاظمی که رفته بودیم این کتاب را همان جا پیشنهاد کردند و گفتند کتاب خوبیست و ما هم به همراه کتاب های دیگر آن را خریدیم. نمی دانم چرا طی این مدت نخواندمش و زمانی که شنیدم پیکر چند تن از شهیدان خان طومان تفحص شده و آوردند. یاد این کتاب افتادم و گفتم الان وقتش است که بخوانمش. و این شد که شروعش کردم. راوی بسیار خوب پیش رفته و خاطرات در ابتدا از زبان خودش است که در منطقه حاج ابراهیم حضور داشته روایت می کند و فصل بعدی که در مورد خان طومان است بیشتر از همرزمان آن شهیدان خاطرات را روایت کرده است. یک چیز جالبی که در این کتاب دیدم این بود ‌که راوی نام استاد صفایی حائری را در متن کتاب خیلی آورده و سخنان او را به میان آورده است. اگر قبلا میخواندمش تا به حال اسم استاد صفایی حائری را هم نشنیده بودم اما حالا با خواندن چند کتابش و تهیه یک سری از کتاب هایش میدانم چقدر استاد ارزشمندی بودند و خوش به حال راوی که شاگرد ایشان بودند.
با اینکه حجم کتاب زیاد است اما خاطرات به نوعی روایت شده که اصلا خسته کننده نبودند و دلت میخواست بقیه اش را هم بخوانی.
        

0

          اذان که می خواندند و آفتاب که می زد و تاریکی شب که تمام می شد بار سنگین روی سینه هم سبک می شد. شب خودش به اندازه سنگینی همه غم های عالم سنگینی دارد. حالا اگر سنگینی شب باشد و داغ برادر و گریه های مادر همه کوه های عالم هم نمی توانند سنگینی بار غم را تحمل کنند. امان از آن نیمه شب، همان شبی که صدای ناله حتی برای یک لحظه قطع نمی شد. حالا خیال نکن مامان فاطمه و مهدیه کوه صبر بودند ها. نه، هزار بار مثل شاخه های ترد و نازک بهاری که با سنگینی وزش باد خم و راست می شوند خم و راست شدند و مثل نهال نورسته تا مرز شکستن رفتند، اما دوباره کمر راست کردند.
افتاده بودند توی دور یک قصه تکراری. قصه نبودنت هر شب تکرار میشد و این قصه سر دراز داشت. هنوز رفتنت را باور نکرده بودند. از ساعت چهار صبح به بعد منتظر تو می شدند. مهدیه می رفت توی اتاقت و با دست زمین را نوازش می کرد، همان تکه از زمین که محل خوابت بود و می گفت: محمد،بلند شو،نمازه.
بعد همان جا می نشست که تو می نشستی و می خوابیدی و نماز می خواندی. آوار می شد روی زمین و صدایت می کرد، اما تو جواب نمی دادی. جوابی جز سکوت و زمزمه و ناله اهل خانه نبود. تو جواب نمی دادی و او گریه می کرد. نمی خواهم اسیر کلیشه ها بشوم و بگویم مثل ابر بهار اشک می ریخت. اما غیر از ابر بهار تشبیه بهتری پیدا نمی کنم برای باریدن چشم های غم دیده یک خواهر دل شکسته منتظر. منتظرِ تویی که نمی آمدی. تویی که قرار نبود برگردی. تویی که هم باید با جای خالی ات می ساختند و هم به خاطر نبودنت طعنه می شنیدند.
        

6