یادداشت‌های شقایق محمدی (4)

جنایت را ت
          جنایت را تا چه اندازه، نتیجۀ ناکامی‌های گذشته می‌دانید؟
شخصیت «قدرت» برای من پر بود از سکوت! سکوتی پر از شکستگی، ناکامی، یأس، ترس و بی‌دفاع بودن در برابر کسانی که او و دنیای در حال شکل‌گیری‌اش را بازیچهٔ شهوت خود کردند.
«پدر»، شخصیتی ناآگاه با پدرانگی‌هایی ناقص و کمرنگ و دغدغه‌هایی مردانه و به دور از احساسات غلیظ که با ازدواج خود، نه تنها به فرزند یتیمش کمکی نکرد بلکه او را به نابودیِ ناخواسته کشاند.
«مراد»، همان بُعد سیاهِ حیوانیِ انسان که خود را مگر در خلوت، در جایی دیگر نشان نمی‌دهد.
«خاور»، قربانی مردهای زندگی‌اش؛ برادر، همسر، پسرِ همسر...

برای «قدرت» و قدرت‌هایی که در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته‌اند و پس از آن کشتن آدم‌ها چیزی به سادگی شکار کبک بود باید چه کرد؟
برای «قدرت» و تنها سهمی که از دنیا داشت- بی‌تفاوتیِ لذت‌بخشی که از شکنجهٔ آدم‌ها می‌برد- باید گریست. در زندگی او انسانیت به زوال خود رسید و او را نیز به زوال کشاند.
«قدرت» پسری که در این داستان مدام در حال از دست دادن بود. ابتدا مادرش، سپس گرگو، عفتش، پدرش،سلامت و آینده‌اش،فالی، گرگو(برای بار دوم)، طلعت! 
جای خالی اینهمه فقدان را چه چیز پر می‌کند جز خشم و انزجار؟
.
.
.

کتاب «شکار کبک» فضایی روستایی و فقیرانه را روایت می‌کند که در نزدیکی باغ‌های پسته در جریان است. 
زبان داستان روان است اما چند اصطلاح عامیانه و محلی نیز در آن دیده می‌شود.

زمان داستان خطی نیست و از زمان حال به گذشته و از گذشته به حال می‌آید و این رفت‌ و آمد چندبار تکرار می‌شود. 

 شخصیت اصلی آن پسری به نام «قدرت» است که مادرش را از دست می‌دهد و پدرش زود ازدواج می‌کند. ازدواج پدر قدرت تمام زندگی او را دستخوش تغییر می‌کند. 

تغییراتی که باعث می‌شود در هر بازه زمانی شما با قتل‌های شوکه کننده‌ای مواجه شوید.

این کتاب را می‌توانید بسته به سرعت مطالعه خود در دو نشست ۲ ساعته (بیشتر یا کمتر) مطالعه کنید.

        

8

هیچ جمله‌ا
          هیچ جمله‌ای از این کتاب نتوانست انزجار و وحشی‌گری موجود در فاجعه را به تصویر بکشد، پس چیزی از متنش نمی‌آورم.
کتاب را در چند واژه خلاصه می‌کنم:
جهالت، وقاحت، حماقت.
ژان تولی قابل تحسین است چرا که به قلب واقعه‌ای رفت پر از خون و بُهت و از قبر بیچاره‌ی بی‌دفاعی که کوبانده شد، به نعل و میخ کشیده شد، سوزانده و در نهایت خورده شد مفاهیمی را بیرون کشید که بدیهی‌ست اما در دوره‌ای از تاریخ انسان آنقدر به زوال خود نزدیک شد که همه آن ارزش‌ها و مفاهیم را فراموش کرد؛ گویی تا کنون حتی به گوشش هم نخورده‌‌است.

آلِن ـ آلِن بیچاره‌ای که برای تنهایی و معصومیتش طی آن دو ساعت غیرقابل باور قلبم منجمد شدـ برای تحمل این همه رنج از چه کسی باید حساب پس بگیرد؟ 
آنا ـ دخترکی که مرگ وحشیانه و شکنجه‌های فوق تصور معشوق را به چشم دید ـ راهی جز مرگ خودخواسته نداشت. 
مادر آلِن ـ که دود آتشی را که آخرین ذرات وجود فرزندش بود، دید اما گمان کرد هیزم است ـ نیز مانند آنا راهی جز دق کردن و مردن نداشت.
و مردم روستای اوتفای ـ که هنوز طعم آلِن زیر دندان اجداد به درک واصل شده‌شان است ـ می‌توانند آن روستا را با تصویری به جز پرده‌های بزرگ خون تصور کنند؟
        

19

جنایی خوان
          جنایی خوانی را با لاله زارع آغاز نکردم اما جنایی دیدن را، چرا.
زن بودن و زنانه دیدن و زنانه فکر کردن حتی جنایت‌ها را هم زیبا می‌کند. حتی می‌توانی وقتی به دنبال قطعات گم شده‌ی بدن یک نفر هستی چیزی درونت روشن شود، از یک دختر رنگارنگ نارنجی خوشت بیاید، دلتنگ پدر و مادرت شوی، با بهمنی سر و کله بزنی و در نهایت نگذاری خون سهیلا( مقتول بی‌کس و کار) پایمال شود.

بی‌تابوت، داستان زنی ناشناس به نام سهیلاست که مثله شده و قطعاتی از بدن او در یک چمدان در سرویس بهداشتی راه‌آهن پیدا می‌شود و باقی جسد؟ نیست و هرگز هم پیدا نخواهد شد.
روزبه افشار، شخصیت شاید مورد علاقه لاله زارع هم در رمان جمجمه جوان و هم در بی‌تابوت مسئول رسیدگی به این پرونده است. پسری که درگیری‌های ذهنی و شخصی‌اش او را از سایر افسران دایره جنایی که نمی‌شناسیم! متمایز می‌کند. (شاید لازم است آدم‌ها را بدون برچسب هایشان ببینیم و قضاوت نکنیم!)

کتاب سیر داستانی بسیار روانی دارد و در یک یا دو نشست به پایان می‌رسد. شخصیت‌پردازی روزبه مورد پسندم بود، با او ارتباط گرفتم، جلو آمدم و حتی دردی را که روی تخت بیمارستان حس می‌کرد ،حس کردم!

پرداختن زارع به مسائل زنان در رمانی که تمام شخصیت‌های اصلی آن مرد هستند از نکات جالب توجه این رمان بود.

        

2

«زندگی یک
          «زندگی یک رشته رنج‌هایی بود که مدام شدیدتر می‌شد و با سرعت پیوسته فزاینده‌ای به سوی پایانش، که عذابی بی‌نهایت هولناک بود می‌شتابید.»

•مرگ ایوان ایلیچ•
•لیو تالستوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگ ایوان ایلیچ را خواندم برای دلیلی غیر از اینکه تالستوی و سیر داستانی‌اش را می‌پسندم. ابتدا خواندم چون از آغاز مشخص بود شخصیت اصلی داستان به کام مرگ می‌رود ـ این برای من جذاب‌تر از وصال‌های پایان داستان‌ و به خوبی و خوشی زندگی کردنشان است ـ و گمان می‌کردم کمی جنایی هم باشد و به دنبال قاتلش بودم. روحیهٔ جنایی پسندم شاید همچنان در رمان‌های جنایی‌اش محصور شده.
سپس به خواندنش ادامه دادم! ایوان ایلیچ خود من بود! 
با تصوری به دور از مرگ، در اوج خوشی و سرزندگی!
مرگ را برای دیگری می‌بیند و گمان نمی‌کند روزی خواهد مرد یا بهتر بگویم برایش آماده نیست.
و بعد به خواندنش بیشتر ادامه دادم چون در هر صفحه این پرسش عمیق را تکرار کردم که: 

اگر ایوان ایلیچ بودم، روزهای آخر زندگی‌‌ام را چگونه می‌گذراندم؟

و به این نتیجه رسیدم که ایوان ایلیچ بودن چقدر طاقت‌فرسا و بی‌رحمانه است. :)

        

67