داخل کانون پرورش فکری ، جایی که اونجا کارآموزم این کتاب رو دیدم .
ده صفحهی اول کتاب موج دار بود و مشخص بود که قبلاً اون کسی که امانت گرفتتش روش آب ریخته!!
وقتی با خودم آوردمش به خونه میدونستم خط به خط کتاب قراره تبدیل به حسرت بشه و بره یه گوشه از قلبم .
و از بخت بدم شد ! تبدیل شد به حسرت و رفت یه گوشه از قلبم.
گاهی حین خوندنش با خودم میگفتم پس منتظر چی هستی ؟ گریه کن دیگه! ولی فقط چشمام روی خطوط حرکت میکرد .
واقعیت اینه که با خوندن این کتاب غصه خوردم
خیلی زیاد ..
کاش بابای منم برام ساندویچ میخرید ، باهم میرفتیم پارک و صدای خندههامون میرسید به گوش فلک