یادداشتهای حسین تاجمیر ریاحی (8)
«باباگوریو» یک نقادی اجتماعی موشکافانه درباره طبقه اعیان و سرمایه داران فرانسه است. داستان بیشتر از همه حول اوژن راستنیاک میگردد، جوان شهرستانی که برای تحصیل حقوق به پاریس آمده و در پانسیونی محقر روزگار میگذارند. اوژن که از عظمت و شکوه زندگی مرفهین پاریس به شگفت آمده به خود قول میدهد برای فتح قلههای افتخار به هر ترتیب ممکن وارد محافل اعیانی شود. در این بین دو شخصیت دیگر داستان به آرامی ماهیت واقعی روابط در این طبقات اجتماعی را بر او آشکار میکنند. از یک سو ووترن مرد مرموز و هم پانسیونی اوژن معاملهای فاوستی را به او پیشنهاد میدهد، یعنی کنار گذاشتن تمام چهارچوبهای اخلاقیاش (به تعبیری فروختن روحش) در قبال بدست آوردن ثروتی هنگفت. ووترن در نظر من نمادی از اخلاق سرمایه داری است، اخلاقی که تنها اصل راهنمایش کسب قدرت و ثروت بیشتر به هر طریق ممکن است. در ادامه داستان وقتی هویت واقعی ووترن فاش میشود بالزاک به زبانی نمادین به مخاطب القا میکند اخلاق سرمایه داری دزد مکاری است در پس نقاب انسانی متشخص، بربریتی آذین بسته شده که تنها تربیت مسیحی شهرستانی (اوژن) قدرت تاب آوردن در برابر آن را دارد. (به نظر بالزاک تحت ت تاثیر روسو است در اینجا) اما همزمان و از سویی دیگر اوژن به راز داستان زندگی هم پانسیونی دیگرش یعنی پیرمردی شکسته به اسم باباگوریو پی میبرد. باباگوریو مردی عامی و ساده دل است که تمام دست رنج زندگیاش را برای دو دخترش (دلفین و آناستازیا) خرج کرده تا آنها در کسوت اعیان در آیند. عشق باباگوریو به دخترانش دیوانه وار است، بالزاک حقیقتاً باباگوریو را از شدت علاقه به فرزندان، به نمادی برای پدر بودن در ادبیات جهان تبدیل میکند. با این وجود زیستن دختران او در فضای مسموم طبقه اعیان باعث میشود آنها بیرحمانه تا آخرین ذرات وجود پدرشان را برای ادامه حیات در لجنزار طبقه مرفه بمکند و حتی سپاسگزار او نباشند. بهترین توصیف بالزاک از اضمحلال روابط انسانی در یک جامعه سرمایه سالار جایست که دختران باباگوریو شرکت در یک مجلس رقص اعیانی را به حضور بر سر بالین پدر در حال مرگشان ترجیح میدهند. بالزاک اما به اصلاح اجتماعی امیدوار است، اصلاحی که باید توسط نیروی جوان مسیحی که از واقعیت گنداب بورژاوزی آگاه است رخ بدهد. به همین دلیل راستنیاک بعد از مراسم دفن غم انگیز باباگوریو که بدون حضور دخترانش صورت میگیرد به چراغهای منطقه اعیان نشین پاریس مینگرد و میگوید: "اینک من و تو!"
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
10
1- به نظرم رسید پست را با این عبارات آغاز کنم: «جنگ و صلح» روایت زندگی چند خاندان اشرافی روس در بحبوحهی جنگهای ناپلئون و ارتش روسیه است. اما این جملات که تقریبا در همهی سایتها و صفحات معرفی کتاب در مورد«جنگ وصلح» تکرار شده است هیچ چیز ملموسی درباره آن 1700 صفحه کتاب،600 شخصیت و 7 سال پژوهش تاریخی گسترده تولستوی به شما نمیگوید. واقعیت این است که خواندن «دربارهی» یک کتاب با خواندن خود کتاب دوتجربهی متفاوتند. ما راهی جز این نداریم که خودمان را میان واژههای کتاب به دست فراموشی بسپاریم و با شخصیتها زندگی کنیم تا به جوهرهی آن چه نویسنده برای بیانش در تلاش بوده دست یابیم. بنابراین هرچه در ادامه گفته میشود دستاورد شخصی من «دربارهی» جنگ و صلح است. 2- جنگ و صلح را باید یکبار از منظر جزئی شخصیتها نگاه کرد و یکبار از منظر کلی روحِ تاریخ. بسیاری از تعدد شخصیتهای داستان نالیدهاند. در حالی که تمرکز داستان تولستوی بر پنج شخصیت اصلی (پیر بزوخوف، آندرهی بالکونسکی، ماریا بالکونسکی، ناتاشا رستف، نیکلای رستف) است و باقی شخصیتها را در نسبت با این 5 تن میتوان از فرعی تا سیاهی لشگر دسته بندی کرد. جنگ و صلح هیچ قهرمانی ندارد، همهی شخصیتها درگیر نقصها، شکها و ناتوانیهایی خوداند و در طی زمان دست خوش تغییرات دراماتیک میشوند. با این وجود همهی آنها یک سوال مشترک دارند. چگونه میتوان در جهانی که هر لحظه امکان فروپاشیاش وجود دارد خوشبخت بود؟ هر کدام از شخصیتها مسیر ناهموار خود برای دست یافتن به پاسخ این سوال میپیمایند. برای مثال پیر بزوخوف، شخصیت محبوب من، تجربههای مختلفی مانند عیاشی در دوره جوانی یا تلاش مادی برای محقق ساختن آرمان بزرگ ماسونی را پشت سر میگذارد اما تنها مواجه مستقیم او با مرگ و اسیری است که کمک حال او در درکی نسبی از خوشبختی است. به شکلی مشابه، ناتاشا رستوف آن دختر زیبا و شورانگیز که در مجالس شادی چشمها را به خود خیره میکند سعادت خویش رادر تشکیل خانواده، مادری و گوشه گیری مییابد. اگرچه میتوان شخصیتها را مسامحتاً نماد انواع گوناگون سبکهای زندگی یعنی مذهبی (ماریا) فلسفی (پیر) عملگرایانه (آندره) هوسبازانه (ناتاشا) جنگجویانه (نیکلای) دانست، اما تولستوی، دست کم در نظر من، نوعی سعادت مسیحی را برای همهی آنها فارغ از تمایزتشان تجویز میکند. منظور از سعادت مسیحی تسلیم بودن در برابر خواست خدا، عشق ورزیدن به دیگری و احساس حضور نیروی والاتر در همهی امور است. ازین رو پیر بزوخوف در نهایت با رعایایش احساس خویشاوندی دارد و قضاوت درباره درستی و نادرستی تصمیماتش را به نوعی حضور دل معنوی واگذار میکند، ناتاشا خود را وقف همسر و بچههایش میکند و آندرهی به ظاهر کافر در لحظات مرگ بدنبال انجیل میگردد. البته من مخالف تجویز تقریبا یکسان چیستی سعادت برای شخصیتهای مختلفام. شاید در عصر تولستوی چنین تجویزی معقول و احتمالا بسیار پسندیده بوده است، اما برای ما که در جهانی به مراتب متکثرتر از تولستوی زندگی میکنیم احتمال دست یافتن به چنین توافقی بر سر چیستی خوشبختی آن هم در مورد افراد با زمینههای گوناگون کمتر است. 3- نگاه تاریخی جنبهی دیگر از کار عظیم تولستوی را آشکار میکند. منظور از نگاه تاریخی صرف بازسازی دقیق و زیبای شخصیتها، مکانها و جنگهای تاریخی نیست بلکه علاوه بر آن اندیشهای درباره تاریخ است که تولستوی سعی میکند تمام داستان خود را بر بستر آن قرار دهد. برای تولستوی تاریخ آن نیست که تاریخدانان بر اساس گفتهها و اعمال اشخاص نابغه مانند ناپلئون یا تزار نوشتهاند، تاریخ بر اساس تصمیمهای منفرد و پراکنده انسانها شکل نمیگیرد، بالعکس تاریخ جریان حتمی و ناگزیر از وقایع است که از طریق انسانها به ظهور در میآید. ما آمران تاریخ نیستیم بلکه ماموران آنیم. اضمحلال ارتش فرانسه حتی پیش از حمله به روسیه مقدر شده بود، اما ناپلئون باید در آن مکان و زمان حضور پیدا میکرد تا دریابد چرا؟ این تعبیر از تاریخ شباهت ویژهای با افکار هگل درباره تاریخ دارد. با این وجود برای هگل حرکت تاریخ هدفمند و در راستای رسیدن به عقل مطلق است، اما برای تولستوی این حرکت بیشتر دلبخواهی و ورای ادراک انسانی قرار میگیرد. شاید بتوان پیوندی میان این نوع درک از تاریخ با آن سعادت مسیحی که تسلیم و رضا را تجویز میکند برقرار ساخت. تاریخ و جریان زندگی چیزیست که ورای دانش و ادراک ما قرار میگیرد و هرگونه تلاش برای فهم و تغییر آن کاری عبث است، ازین رو خوشبختی چیزی نیست جز پذیرفتن آن چه «است» و تن دادن به امری که برای ما مقدر شده است. 4- جنگ و صلح هم برای آنان که به تاریخ علاقهمندند، هم برای کسانی که در پی لذت ادبیاند و هم برای کسانی که اهل اندیشهاند محتوایی دوست داشتنی فراهم میکند. جنگ و صلح (جدای از برخی انتقادات) چیزیست که ادبیات باید باشد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
3
تولستوی هیچگاه نگرش «هنر برای هنر» را نپذیرفت. هنر برای او یک مدیوم هدایتگر بود، ابزاری که به ما کمک میکند به ارزشیابی مجدد باورها و قضاوتهایمان بپردازیم و نگاهی به مراتب اخلاقیتر به جهان و انسانها بیافکنیم. اما این باور چگونه در داستانهای او متبلور میشود؟. او به طور خاص به دنبال تصویر کردن ظرفیت نیک بودن در نسل بشر است. برای این کار، تولستوی به دقت و چیره دستی خطوط رفتاری شخصیتهایش را ترسیم میکند تا حدی که مخاطب حس میکند چنان با شخصیتها آشناست که میتواند اعمال بعدی آنها را حدس بزند. اما در یک موقعیت مرزی (مثل مواجه با مرگ یا اخذ تصمیمی بزرگ در زندگی) رستاخیز شخصیتها فرا میرسد و آنها دست به رفتارهایی میزنند که محتوای واقعی جهان درونی آنها را نشان میدهد. این رویداد خلافِ تصور، ضربهای است که به ما یادآوری میکند چه قضاوتهای ناپختهای درباره ظرفیتهای درونی انسانها داشتهایم. این تم بارها در آثار تولستوی تکرار شده است، چه در موقعیتی که ایوان ایلیچ در بستر مرگ افتاده و خانوادهاش که برای مرگ او لحظه شماری میکنند را میبخشد، چه زمانی که همسر آناکارنینا که به نظر فردی دربند سنتهای خشک اجتماعی است از گناه او چشم پوشی میکند چه وقتی در ارباب و بنده با صحنه گریستن واسیلی برخونف تاجر طماع روسی که برای نجات نوکرش آمده اشک به چشمانمان جاری میشود. ارباب و بنده داستان سفر واسیلی برخونوف و نوکرش نیکیتا برای خرید زمینی جنگلی در اطراف محل زندگیشان است. در ابتدای داستان به خوبی با شخصیتها آشنا میشویم، واسیلی تاجری سود پرست است که برای رسیدن به ثروت اِبایی از فریب دادن هیچکس ندارد و نیکیتا رعیتی ساده دل است که با وجود آگاهی از رذالتهای اربابش به تمامه در خدمت اوست و تنها آرزوی خرید اسبی برای پسرش دارد. سود پرستی واسیلی و عجلهاش برای رسیدن به یک معامله نان و آب دار باعث میشود سورتمهی آنها در بوران شدید برف گیر کند. ارباب و بنده مجبوراند شب را در وسط جاده بخوابند که نتیجهای جز یخزدگی و مرگ نخواهد داشت. تولستوی در دو صحنه جهان ذهنی واسیلی را برای ما ترسیم میکند، یکی پیش از رسیدن به نقطه اوج (بخوانید مواجه با موقعیت مرزی) و دیگری پس از آن. در صحنه اول واسیلی با کتهای گرمش در عقب سورتمه دراز کشیده و غرق در افکارش است. واسیلی به مسیر زندگیاش فکر میکند این که چگونه از رعیت زادگی به ثروت رسیده است و در آینده به چه جاه و مقامهایی خواهد رسید. دغدغه اصلی او پول است و دیگران (چه نیکیتا، چه همسرش، چه کشیشان، چه همکارانش) برای او ابزارهاییاند برای رسیدن به هدفش. در یک لحظه از آگاهی احساس میکند نیکیتا، همان مرد رعیتی که با لباسی پاره، گودالی برای خود کنده تا از گزند سرما در امان بماند به مانعی برای پیشبرد اهدافش تبدیل شده است. پس دست به عملی میزند که از چنین شخصیتی در موقعیتهای سخت انتظار میرود. سورتمه را رها میکند، سوار بر اسب میشود و نیکیتا را تنها میگذارد تا یخ بزند. اما یورش واسیلی به سمت تاریکی برای نجات خودش از مهلکه، او را در موقعیتی مرزی قرار میدهد. همهی آن سیاهیها که از دور میبیند و میپندارد نشانهی نجات یافتگیاش هستند چیزی جز خیالات نیستند (رستگاری به تنهایی میسر نیست و رو به دیگری دارد). اسب فرار میکند، واسیلی مسیر را گم میکند، و خود را چهره به چهره با مرگ میبینند. در این لحظاتِ خطیر دست به دامن مقدسان میشود اما به یاد میآورد در رابطه با مقدسان هم چیزی جز سودجویی را در پی نگرفته است (شمعهای استفاده شده مراسمات ربانی را مجدد فروخته است). واسیلی در این لحظه به تنهایی عمیقش پی میبرد. صحنه دوم جایی است که اسب، واسیلی را به سمت سورتمه باز میگرداند در حالی که نیکیتا با مرگ دست و پنجه نرم میکند. واسیلی در اینجا ظرفیت درونی جدیدش که از مواجه با تنهایی و مرگ به آن پی برده را به نمایش میگذارد. او دست از نگریستن به انسانها به مثابه ابزاری برای اهدافش برمیدارد و رستگاری را در فداشدن برای دیگری مییابد. واسیلی خود را روی نیکیتا میاندازد تا گرم شود. ما دوباره به جهان ذهنی واسیلی پرتاب میشویم. برای اولین بار نیرویی متعالی تمام وجودش را فرا میگیرد، خبری از خود محوری و خودپرستی پیشین نیست، برای او این شیرینترین معاملهای است که تا کنون انجام داده به همین دلیل شادی و آرامش درونی را احساس میکند که هیچ وقت تجربه نکرده است. چشمان واسیلی پر اشک میشود و آرام آرام آگاهیاش به سوی خاموشی حرکت میکند. تولستوی در بیشتر آثارش ما را فرامیخواند تا به نیکی درونی انسانها در جهانی آشوب زده و فاسد باور پیدا کنیم. ارباب و بنده یکی از نمونههای برجسته این موضوع است. نویسنده به کمک توصیفهای شاهکارش (مخاطب خود را به خوبی وسط برف و سرمای نیمه شب احساس میکند و در دنیای ذهنی واسیلی غرق میشود) جهانی میسازد تا شخصیتهایش را به سوی موقعیتها مرزی هدایت میکند. در چنین موقعیتهایی است که امکان بروز نیکی نهفته در سیاهترین دلهای انسانی پدید میآید، دلهایی که به محض آگاهی از لوازم رستگاری، نورانی میشوند و هدایت مییابند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
12
برای من آثار چخوف به لحاظ ادبی، حائز دو خصیصه بی نظیراند که تنها نویسنده زبردستی مانند او توان اجرای بی نقص آنها را دارد. نخست تغییرات ظریف و پنهان شخصیتها و دوم هنرِ «نگفتن». چخوف در فرصت محدود داستان کوتاه، آن چنان ماهرانه سیر تغییر درونی شخصیتهایش را پیش میبرد که مخاطب با وجود اطلاع ضمنی ازین دگرگونی هیچگاه متوجه چگونگی و چه زمانی این اتفاق نمیشود. او همچنین قادر است بسیاری از احساسات عمیق انسانی را بدون گفتن حتی یک کلمه به نمایش بگذارد، برای درک این مطلب کافیست داستانهایی مانند «دشمنان»، «شوخی» یا «اندوه» را بخوانید. اما در نظر من برای ماندگار شدن نویسنده، این قدرت ادبی به تنهایی کافی نیست. آن چیزی که ادبیات را جاودان میکند درون مایه و بُعد معرفتی است که در پس آن نهفته است. چخوف هم در «اتاق شماره 6» ترکیبی جادویی از ادبیات و اندیشه را ارائه میکند این داستان علاوه بر داشتن آن دو خصیصه پیش گفته به یکی از جنجالی ترین مباحث فکری قرن اخیر یعنی «جامعه شناسی معرفت»میپردازد. قرائتهای گوناگون از ادعاهای اصلی جامعه شناسان معرفت وجود دارد اما احتمالا با کمی اغماض بتوان دو نسخه ضعیف و قوی از آن ارائه داد. در نسخه ضعیف این تز، باورهای معرفتی ما در مقام کشف (پیدایش) متاثر از وضعیت جامعه و موقعیت و روابط اجتماعی ما هستند. در این نسخه ضعیف اگرچه ما به صورتی باورهایمان را از اجتماع خود به ارث میبریم اما همواره قادریم در مقام سنجش این باورها مستقل از جامعه عمل کنیم و درستی و نادرستی آنها را در بوته آزمایش قرار دهیم. اما نسخه قوی از جامعه شناسی معرفت بر آن است که حتی در مقام داوری و سنجش باورها هیچ معیار مستقلی از اجتماع وجود ندارد و درستی و نادرستی باورهای نیز به لحاظ اجتماعیاند که متعین میشوند. بدین ترتیب ما در همهی باورهایمان هیچ رهایی از موقعیت اجتماعی ( و طبعا اقتصادی) خود نخواهیم داشت. به نظرم در «اتاق شماره 6» شاهد داستانی شدن دست کم شکلی از ادعای جامعه شناسی معرفت هستیم. داستان با حضور دکتری فرهیخته در بیمارستانی دورافتاده شروع میشود. دکتری که در آن دیار هیچ شخص قابل اعتنا برای بحث و گفتگو پیدا نمیکند تا این که نهایتا در دیوانهخانهیِ (اتاق شمار6) کنار بیمارستان فردی را مییابد که به لحاظ عقلی از هر عاقلی برتر به نظر میرسد. دکتر و دیوانه وارد گفتگو میشوند. در حالی که دکتر از عقاید کلبی خود دفاع میکند و معتقد است هیچ درد و رنجی در بیرون وجود ندارد و هر آن چه است برساخته ذهن خود انسان است، دیوانه برایش توضیح میدهد که این عقیدهاش متاثر از حضورش در طبقه نخبگان و ثروتمندان است و اگر همچون او از مردمان فقیر و زحمت کش بود متوجه واقعی بودن درد و رنج روزگار میشد. حرفهای دیوانه ذهن دکتر را درگیر میکند اما تغییرات واقعی زمانی از راه میرسند که دکتر موقعیت اجتماعی خودش در بیمارستان از دست میدهد و دچار تهیدستی میشود. با تغییر وضعیت اجتماعی دکتر رفتار او نیز دچار تغییراتی میشود و مخاطب کم کم احساس میکند عقاید او هر چه بیشتر و بیشتر به عقاید دیوانه نزدیک شده است. دست آخر دکتر نیز مانند دیوانه روانه اتاق شماره 6 میشود تا در کنار یکدیگر قرار گیرند. من در مقام بررسی درستی آرای جامعه شناسان معرفت و برداشت چخوف از آنها نیستم اما میدانم ترکیب ادبیات و اندیشه همان معجونی را فراهم میکند که تولستوی درباره آثار چخوف میگوید:«قصهها و نمایشنامههای چخوف از جمله کارهای نادریست که انسان میل میکند دوباره بخواند».
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
7