یادداشت حسین تاجمیر ریاحی

جنایت و مکافات
        نقد و بررسی «جنایات و مکافات» در مجالی چنین اندک یک وظیفه غیر ممکن است. بی شک داستایوسکی با ساختن صحنه‌‌های نفس گیر و شخصیت‌های به شدت زنده به لحاظ ادبی، تشریح حالات روانی و درونی انسان به لحاظ روانشناختی و طرح پرسش‌های بنیادین در مورد چیستی سعادت انسان به لحاظ فلسفی، اثری جاودان خلق کرده است. دراین بین برخی شباهت‌ها و تفاوت‌های اندیشه داستایوسکی و نیچه برای من قابل توجه بودند.
شخصیت راسکلنیکف داستایوسکی شباهت‌های انکار ناپذیری با مفهومی دارد که نیچه تحت عنوان «ابر مرد» معرفی می‌کند. ابر مرد نیچه کسی است که در دوره‌ی مرگ خدا و با وجود پی بردن به وضعیت نیهیلیستی زندگی (بخوانید بی اقتدار شدن همه‌ی عناصر معنا بخش هستی)، همچنان به زندگی آری می‌گوید و رنجِ بودن در چنین جهانی را به مایه‌ای برای آفرینش هنری و فلسفی تبدیل می‌کند. در جنایت و مکافات هم شخصیت پردازی داستایوسکی به گونه‌ای است که  راسکلنیکف را به عنوان انسانی که تماما درگیر نیهیلیسم است تصویر ‌کند. از همان ابتدا، داستایوسکی با انتخاب پطرزبورگ مدرن اما تهوع آور (در برابر مسکو سنتی و مسیحیت زده) فضای شکل گیری شخصیت نیهیلیستی راسکلنیکف را فراهم می‌سازد. پطرزبورگ هم چون هر شهر مدرن جایی است که خدایش در کسوف است، و برخلاف ظاهر با شکوه و ساختار عقلانی‌‌اش، طبقات اجتماعی‌ از خون و گوشت هم تغذیه می‌کنند. 
فرد نیهیلیست نمی‌تواند به هیچ معیاری برای درستی و نادرستی اعمال بیاویزد، ازین روست که ما  راسکلنیکوف را مدام در حال گفتگوی دیوانه وار با خود و پرسش درباره ارزش واقعی اعمال و  افکارش می‌بینیم. او همچنین گوشه گیر است و به ارزش‌های گله‌ای جامعه و اطرافیانش می‌خندد زیرا که اقتضای نیهیلیست بودن تو خالی به نظر رسیدن این ارزش‌هاست. اما رنجِ بودن در چنین وضعی او را وا می‌دارد تا خود را به دسته «غیرعادیان» متعلق بداند و بخواهد  فراتر از قانون دست به اصلاحات اجتماعی بزند به قول خودش «شپش»‌های عامی را از زمین محو کند. او دست به قتل می‌زند اما نه برای پول و یا از سر نفرت، بیشتر به عنوان بخشی از محاجه‌ی بی پایان درونی خودش در مورد چیستی و معنای زندگی. 
اما تفاوت‌های جدی بین خوانش نیچه از ابرمرد و روایت داستایوسکی وجود دارد. هر چند تلاش برای ابر مرد بودن برای نیچه اشاره به نحوه‌ای از زیست متعالیِ انسان محور دارد، به نظر می‌رسد در نزد داستایوسکی (علی رغم تلاشش برای بی طرف ماندن) به یک گمراهی یا وضعیتی از تاریکی موقت می‌ماند. این تفاوت به خوبی خود را در اختلاف نگاه دو متفکر به مفهوم رنج و تاثیرات آن نشان می‌دهد. برای نیچه رنجِ بودن، راهی است برای خلق زندگی به مثابه‌ی یک اثر هنری، جایی که می‌توان آزادانه دست به آفرینش زد و اگر لازم باشد خدا را به دست خود نقاشی کرد. اما داستایوسکی درگیر یافتن مجدد خدای حقیقی در عصر بی‌خدایی است، از همین رو رنج را تقدیس می‌کند ( همانند یک مسیحی واقعی!) و آن را امر ضروری برای بازگشتن به آغوش ایمان می‌داند. به همین دلیل در داستان، راسکلنیکوف نه خودکشی می‌کند (چون اگر واقعا یک نیهیلیست باشید، به قول کامو تنها سوال فلسفی جدی این است که باید خودکشی کنیم یا خیر!) نه رنج را مایه‌ای برای ادامه اصلاحاتش قرار می‌دهد. او اعتراف می‌کند و رنج مقدسی را می‌پذیرد که باعث شسته شدن گناهانش شود. به نظر می‌رسد در نظر داستایوسکی همین رنج است که در نهایت او را از دنیای موهومات و شک بیرون می‌کشد و باعث می‌شود در یک لحظه قطعی به سونیا (مظهر ایمان در داستان) از ته دل عشق بورزد.

      
3

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.