یادداشت‌های احمدرضا رضایی (5)

            تا صفحه دویست خواندم. می‌خواستم زودتر کنارش بگذارم اما باید در صفحه‌ای رُند تمامش می‌کردم؛ زیرا کتاب را با زاجرات پیدا کرده بودم و لااقل به دویدن‌های خودم نباید شلنگ می‌گرفتم.

 کتاب، زندگی پسرکی عیاش و هرزه‌گرد به نام فرانسوآ است که یهو خوابنما می‌شود و پی رُهبانیت می‌افتد؛ یک مشت گدا و دربه‌در دورش را می‌گیرند و آرام‌آرام یک مکتب عرفانی بر پایه فقر و عشق راه می‌اندازد. فرانسوآ آدم لوس و بی‌اخلاقی است؛ یعنی دچار زهدی خشک ، احمقانه و غیرانسانی شده و هر دفعه جملاتی از او ترشح می‌کند که ظاهراً عرفانی و باطناً شیطانی است. هیچ کاری جز دعا خواندن و گفت‌وگو با خدایش، که موجود بدخُلق و بی‌منطقی است، ندارد. هی از این روستا به آن روستا می‌رود و خود را مضحکه می‌کند تا مثلاً تکبرش بریزد. 

در حین خواندن کتاب، دو نکته به ذهنم رسید: اول این‌ که متاسفانه رگه‌هایی از این نوع عرفان به بعضی صوفیان مسلمان هم رسیده. دوم این‌ که برخلاف عرفان‌های دنیاستیز و دنیاپرست، عرفان اسلامی عرفان دنیاپذیر است؛ یعنی امور روزمره زندگی، نه تنها مانع سلوک نیست، بلکه می‌تواند بستری برای رشد هم باشد.
          
            نادر ابراهیمی در کتابِ صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها می‌گوید: هیچ مکتبِ اجتماعی - سیاسی در ایران، به قدرِ تصوفِ راستین، ضدِ نظام‌های فاسدِ ظالم نبوده‌است. من می‌گویم: نمونه بارزش  همین مکاتیب.

امام محمد غزالی از چهره‌های مهمِ جهانِ اسلام است که سال‌ها در مدارسِ نظامیه تدریس کرده، کتاب‌های کم‌نظیری نوشته، بر شخصیت‌هایی نظیرِ سعدی تاثیر گذاشته و بعد همه این‌ها را رها کرده و گوشه‌نشین شده.

این کتاب مجموعه‌ای است زیبا و اصیل از نامه‌های فارسیِ او که در سال‌های پایانیِ عمرش نوشته. در تمامِ نامه‌ها، صداقت و بی‌باکیِ غزالی کاملاً هویداست. جایی به سلطان سنجرِ سلجوقی نوشته: پشت و گردنِ مومنان از بلا و محنتِ گرسنگی بشکست. چه باشد که گردنِ سُتورانِ تو از طوقِ زَر فروبشکند؟! در جای دیگری، بعد از این که فخرالملکِ وزیر را به بادِ انتقاد می‌گیرد می‌گوید: علاجِ این چنین مصیبت، آبِ چشم بُوَد نه آبِ انگور.

سابقاً مقداری از کیمیای سعادت را خوانده بودم و مقداری از محجه‌البیضاء فیض کاشانی که تفسیر و اصلاحیه‌ای است بر احیاء‌علوم‌الدین غزالی. الآن بیش‌تر مشتاقِ خواندنِ آثارِ غزالی شده‌ام و مشتاقِ زیارتِ آرامگاهِ تازه‌کشف‌شده‌اش در جوارِ فردوسیِ بزرگ.
          
            اگر غم، در سرزمینِ دلتان، گرمِ تَک و تاز است؛ اگر برای رگه‌ای از امید، در مَغاره‌ی دنیا، مشغولِ کافت و کاوید؛ کتابِ "مرگِ سودخور" را از دست ندهید.

صدرالدین عینی، از مهم‌ترین نویسندگانِ تاجیکستان، و این کتاب، از بهترین آثارِ طنزِ فارسی است. قصه، قصه‌ی قاری اِشکَمبه است.‌ مردی دولتمند که چندین حُجره‌ی زَرخرید دارد، سَله‌ی کلان [عمامه‌ی بزرگ] می‌بندد و البته کلّاش و مفت‌خور است. 

کتاب، پر است از آب‌دندان [آب‌نبات] و گُل‌قندِ [مربای گُل] تاجیکی. منظورم کلماتِ خوش‌مزه‌ای است که به راحتی می‌توان عاریت گرفتشان.

کتاب را که دست بگیرید، احتمالاً شروعِ کندی خواهید داشت. اما به مرور، با زبانِ کتاب اُخت می‌شوید و لذت می‌برید. ضمنِ این‌که، آخرِ کتاب، واژه‌نامه‌ی خوب و کار‌راه‌اندازی دارد. تنها عیبِ کتاب این است که برای بعضی از کلماتِ ناآشنا اِعراب نگذاشته، و برای فهمِ تلفظِ صحیحشان هم نمی‌توانید به لغت‌نامه‌ها مراجعه کنید.
          
            بعضی‌ها ساعتِ مچی می‌بندند تا از این‌که ظاهراً بر وقت مسلطند آرامش پیدا کنند. ولی خیلی‌ها فقط دوست دارند چیزی روی مچشان باشد محضِ زینت.

یونانی‌ها به دو نوع زمان باور داشتند: کرونوس و کایروس. کرونوس زمانی کَمّی است که بدونِ اعتنا به زندگیِ انسان‌ها پیش می‌رود. اما کایروس زمانی کیفی است که رویدادهای انسانی آن را پدید می‌آورند.

غربی‌ها زمان را خطی می‌بینند اما آن‌ها که هنوز به جهانِ شرق تعلق دارند نگرانِ از دست دادنِ زمان نیستند. برای آن‌ها زمان مثلِ رودخانه است نه مثلِ پول. پس عجیب نیست که با یک مکزیکی یا ایرانی یا مصری یا هندی قرار بگذارید و او دقیقاً سرِ وقت نیاید. برای آن‌ها زمان یک بازه است نه یک نقطه.

غربی‌ها تلاش کردند که با اختراعِ وسایلِ جدید، زمانِ بیش‌تری را ذخیره کنند. جاروبرقی و تلفن و ماشین‌لباسشویی نه تنها باعثِ  بهینه شدنِ وقت و رسیدگی به زندگی نشدند بلکه کمک کردند که وقتِ بیش‌تری را به کار اختصاص دهیم.

دنیای جدید دنیای 《دستاورد》 است. مهم نیست مذهبی باشید یا نه. دنیای جدید به شما فشار می‌آورد تا همه چیز و همه کس را در چهارچوبِ 《نتیجه》 ببینید. در این دنیا کودکان باید زود و فشرده بزرگ شوند و پیرها باید زود و بی‌صدا بمیرند؛ چون وقتِ ما را بیخود تلف می‌کنند.

اگر احساس می‌کنید که این دنیای مکانیکی و چاق و مصرفی و بزرگسالانه و بی‌هیجان بابِ میلتان نیست و حالتان از این نظمِ سیاه و نابودگر به هم می‌خورَد این کتاب برای شما نوشته شده.

          
            از اخبارِ بد، به کجا می‌توان پناه بُرد؟ به نظرِ من، به آشپزخانه. غرق شدن در رنگ‌ها و طعم‌ها و بوها، لااقل ساعتی، آدم را سرِ حال می‌آورد. نادر میرزا هم دست به این کار زد. وقتی که شاهِ قاجار، او را از دفتر و دیوان دور داشت، نشست به نوشتنِ کتابِ آشپزی. خودش در مقدمه می‌گوید: مرا بایستی چون پدر و نیاکان اگر سخن گفتمی، از رزمگاه و تیغ و کوپال بودی. چه چاره؟ اکنون چون زنانم و به گوشه نشسته، به داده‌ی یزدانِ پاک دلخوش.

کتابِ کارنامه خورش حاصلِ تلاشِ نادر میرزا و همسرش است. خانه‌خدای می‌گفته و مردِ خانه می‌نوشته. تسلطِ عجیبِ نادر میرزا بر ادبیاتِ فارسی و عرب شگفت‌آور است. نثرش هم پخته و بی‌اضافه و آرایه است. لابه‌لای دستوراتِ آشپزی، پُر است از جملاتِ شیرین. گاه از اوضاعِ مملکت حرف می‌زند، گاه از خواصِ ادویه‌ها و غذاها و گاهی دیالوگی که با همسرش داشته را عیناً می‌آورد. 

یک جایی، می‌خواهد از غذایی بنویسد که همسرش نمی‌داند. برمی‌گردد به خاطراتِ کودکی و دست‌پختِ مادربزرگش. می‌گوید: من این گفته‌ها از آن‌چه مامَم ‌و گیسوسفیدِ خانه که مرا همی با گوش پروریدی نبشتم. خدایشان بهشتِ جاودان دهد که شیرزن زنان بودند، که دروغ ندانستندی. بعد که از فضایلِ مادربزرگش سخن می‌رانَد، اضافه می‌کند: خدای داند که چنان تَرپلو و آش مَر رنجوران را پختی، که بدان نیکویی خوردنی ندانم. یزدانِ باآفرین، گویی مزه و نمک به دستِ او آفریده بود.

نادر میرزا و کدبانوی خانه‌اش، غذا پختن را سرسری نمی‌گرفته‌اند. دقیق و کارکُشته بوده‌اند و به تمامِ اجزای سفره حُرمت می‌گذاشته‌اند. آن‌ها حواسشان بوده که روغنِ اعلا، روغنِ کرمان است، به آن کوهستانی که گوسفندان سبزه‌ی زیره می‌خورند. آن‌ها می‌دانسته‌اند که هر چوبی شعله‌ی جان‌دار ندارد و هیزم باید خشک و پُرمغز باشد مانندِ چوبِ طاق و بادام.

در کارنامه‌ی خورش، غذا فقط شکم‌پُرکُن نیست. غذا نَفَس‌گاهِ زندگی است و مُغَذیِ جان. پختن و خوردنش آداب دارد. اگر قرار باشد که برنج و گوشت و فلفل و نمک به نور و آرامش تبدیل شود، باید آرام و بادقت و باادب پخته شود. نباید جنگی پخت، نباید بی‌حوصله و بی‌میل خورد.