احمدرضا رضایی

@ahmadreza.rezaie69

46 دنبال شده

31 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                تا صفحه دویست خواندم. می‌خواستم زودتر کنارش بگذارم اما باید در صفحه‌ای رُند تمامش می‌کردم؛ زیرا کتاب را با زاجرات پیدا کرده بودم و لااقل به دویدن‌های خودم نباید شلنگ می‌گرفتم.

 کتاب، زندگی پسرکی عیاش و هرزه‌گرد به نام فرانسوآ است که یهو خوابنما می‌شود و پی رُهبانیت می‌افتد؛ یک مشت گدا و دربه‌در دورش را می‌گیرند و آرام‌آرام یک مکتب عرفانی بر پایه فقر و عشق راه می‌اندازد. فرانسوآ آدم لوس و بی‌اخلاقی است؛ یعنی دچار زهدی خشک ، احمقانه و غیرانسانی شده و هر دفعه جملاتی از او ترشح می‌کند که ظاهراً عرفانی و باطناً شیطانی است. هیچ کاری جز دعا خواندن و گفت‌وگو با خدایش، که موجود بدخُلق و بی‌منطقی است، ندارد. هی از این روستا به آن روستا می‌رود و خود را مضحکه می‌کند تا مثلاً تکبرش بریزد. 

در حین خواندن کتاب، دو نکته به ذهنم رسید: اول این‌ که متاسفانه رگه‌هایی از این نوع عرفان به بعضی صوفیان مسلمان هم رسیده. دوم این‌ که برخلاف عرفان‌های دنیاستیز و دنیاپرست، عرفان اسلامی عرفان دنیاپذیر است؛ یعنی امور روزمره زندگی، نه تنها مانع سلوک نیست، بلکه می‌تواند بستری برای رشد هم باشد.
        
                نادر ابراهیمی در کتابِ صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها می‌گوید: هیچ مکتبِ اجتماعی - سیاسی در ایران، به قدرِ تصوفِ راستین، ضدِ نظام‌های فاسدِ ظالم نبوده‌است. من می‌گویم: نمونه بارزش  همین مکاتیب.

امام محمد غزالی از چهره‌های مهمِ جهانِ اسلام است که سال‌ها در مدارسِ نظامیه تدریس کرده، کتاب‌های کم‌نظیری نوشته، بر شخصیت‌هایی نظیرِ سعدی تاثیر گذاشته و بعد همه این‌ها را رها کرده و گوشه‌نشین شده.

این کتاب مجموعه‌ای است زیبا و اصیل از نامه‌های فارسیِ او که در سال‌های پایانیِ عمرش نوشته. در تمامِ نامه‌ها، صداقت و بی‌باکیِ غزالی کاملاً هویداست. جایی به سلطان سنجرِ سلجوقی نوشته: پشت و گردنِ مومنان از بلا و محنتِ گرسنگی بشکست. چه باشد که گردنِ سُتورانِ تو از طوقِ زَر فروبشکند؟! در جای دیگری، بعد از این که فخرالملکِ وزیر را به بادِ انتقاد می‌گیرد می‌گوید: علاجِ این چنین مصیبت، آبِ چشم بُوَد نه آبِ انگور.

سابقاً مقداری از کیمیای سعادت را خوانده بودم و مقداری از محجه‌البیضاء فیض کاشانی که تفسیر و اصلاحیه‌ای است بر احیاء‌علوم‌الدین غزالی. الآن بیش‌تر مشتاقِ خواندنِ آثارِ غزالی شده‌ام و مشتاقِ زیارتِ آرامگاهِ تازه‌کشف‌شده‌اش در جوارِ فردوسیِ بزرگ.
        
                اگر غم، در سرزمینِ دلتان، گرمِ تَک و تاز است؛ اگر برای رگه‌ای از امید، در مَغاره‌ی دنیا، مشغولِ کافت و کاوید؛ کتابِ "مرگِ سودخور" را از دست ندهید.

صدرالدین عینی، از مهم‌ترین نویسندگانِ تاجیکستان، و این کتاب، از بهترین آثارِ طنزِ فارسی است. قصه، قصه‌ی قاری اِشکَمبه است.‌ مردی دولتمند که چندین حُجره‌ی زَرخرید دارد، سَله‌ی کلان [عمامه‌ی بزرگ] می‌بندد و البته کلّاش و مفت‌خور است. 

کتاب، پر است از آب‌دندان [آب‌نبات] و گُل‌قندِ [مربای گُل] تاجیکی. منظورم کلماتِ خوش‌مزه‌ای است که به راحتی می‌توان عاریت گرفتشان.

کتاب را که دست بگیرید، احتمالاً شروعِ کندی خواهید داشت. اما به مرور، با زبانِ کتاب اُخت می‌شوید و لذت می‌برید. ضمنِ این‌که، آخرِ کتاب، واژه‌نامه‌ی خوب و کار‌راه‌اندازی دارد. تنها عیبِ کتاب این است که برای بعضی از کلماتِ ناآشنا اِعراب نگذاشته، و برای فهمِ تلفظِ صحیحشان هم نمی‌توانید به لغت‌نامه‌ها مراجعه کنید.
        
                بعضی‌ها ساعتِ مچی می‌بندند تا از این‌که ظاهراً بر وقت مسلطند آرامش پیدا کنند. ولی خیلی‌ها فقط دوست دارند چیزی روی مچشان باشد محضِ زینت.

یونانی‌ها به دو نوع زمان باور داشتند: کرونوس و کایروس. کرونوس زمانی کَمّی است که بدونِ اعتنا به زندگیِ انسان‌ها پیش می‌رود. اما کایروس زمانی کیفی است که رویدادهای انسانی آن را پدید می‌آورند.

غربی‌ها زمان را خطی می‌بینند اما آن‌ها که هنوز به جهانِ شرق تعلق دارند نگرانِ از دست دادنِ زمان نیستند. برای آن‌ها زمان مثلِ رودخانه است نه مثلِ پول. پس عجیب نیست که با یک مکزیکی یا ایرانی یا مصری یا هندی قرار بگذارید و او دقیقاً سرِ وقت نیاید. برای آن‌ها زمان یک بازه است نه یک نقطه.

غربی‌ها تلاش کردند که با اختراعِ وسایلِ جدید، زمانِ بیش‌تری را ذخیره کنند. جاروبرقی و تلفن و ماشین‌لباسشویی نه تنها باعثِ  بهینه شدنِ وقت و رسیدگی به زندگی نشدند بلکه کمک کردند که وقتِ بیش‌تری را به کار اختصاص دهیم.

دنیای جدید دنیای 《دستاورد》 است. مهم نیست مذهبی باشید یا نه. دنیای جدید به شما فشار می‌آورد تا همه چیز و همه کس را در چهارچوبِ 《نتیجه》 ببینید. در این دنیا کودکان باید زود و فشرده بزرگ شوند و پیرها باید زود و بی‌صدا بمیرند؛ چون وقتِ ما را بیخود تلف می‌کنند.

اگر احساس می‌کنید که این دنیای مکانیکی و چاق و مصرفی و بزرگسالانه و بی‌هیجان بابِ میلتان نیست و حالتان از این نظمِ سیاه و نابودگر به هم می‌خورَد این کتاب برای شما نوشته شده.

        
                از اخبارِ بد، به کجا می‌توان پناه بُرد؟ به نظرِ من، به آشپزخانه. غرق شدن در رنگ‌ها و طعم‌ها و بوها، لااقل ساعتی، آدم را سرِ حال می‌آورد. نادر میرزا هم دست به این کار زد. وقتی که شاهِ قاجار، او را از دفتر و دیوان دور داشت، نشست به نوشتنِ کتابِ آشپزی. خودش در مقدمه می‌گوید: مرا بایستی چون پدر و نیاکان اگر سخن گفتمی، از رزمگاه و تیغ و کوپال بودی. چه چاره؟ اکنون چون زنانم و به گوشه نشسته، به داده‌ی یزدانِ پاک دلخوش.

کتابِ کارنامه خورش حاصلِ تلاشِ نادر میرزا و همسرش است. خانه‌خدای می‌گفته و مردِ خانه می‌نوشته. تسلطِ عجیبِ نادر میرزا بر ادبیاتِ فارسی و عرب شگفت‌آور است. نثرش هم پخته و بی‌اضافه و آرایه است. لابه‌لای دستوراتِ آشپزی، پُر است از جملاتِ شیرین. گاه از اوضاعِ مملکت حرف می‌زند، گاه از خواصِ ادویه‌ها و غذاها و گاهی دیالوگی که با همسرش داشته را عیناً می‌آورد. 

یک جایی، می‌خواهد از غذایی بنویسد که همسرش نمی‌داند. برمی‌گردد به خاطراتِ کودکی و دست‌پختِ مادربزرگش. می‌گوید: من این گفته‌ها از آن‌چه مامَم ‌و گیسوسفیدِ خانه که مرا همی با گوش پروریدی نبشتم. خدایشان بهشتِ جاودان دهد که شیرزن زنان بودند، که دروغ ندانستندی. بعد که از فضایلِ مادربزرگش سخن می‌رانَد، اضافه می‌کند: خدای داند که چنان تَرپلو و آش مَر رنجوران را پختی، که بدان نیکویی خوردنی ندانم. یزدانِ باآفرین، گویی مزه و نمک به دستِ او آفریده بود.

نادر میرزا و کدبانوی خانه‌اش، غذا پختن را سرسری نمی‌گرفته‌اند. دقیق و کارکُشته بوده‌اند و به تمامِ اجزای سفره حُرمت می‌گذاشته‌اند. آن‌ها حواسشان بوده که روغنِ اعلا، روغنِ کرمان است، به آن کوهستانی که گوسفندان سبزه‌ی زیره می‌خورند. آن‌ها می‌دانسته‌اند که هر چوبی شعله‌ی جان‌دار ندارد و هیزم باید خشک و پُرمغز باشد مانندِ چوبِ طاق و بادام.

در کارنامه‌ی خورش، غذا فقط شکم‌پُرکُن نیست. غذا نَفَس‌گاهِ زندگی است و مُغَذیِ جان. پختن و خوردنش آداب دارد. اگر قرار باشد که برنج و گوشت و فلفل و نمک به نور و آرامش تبدیل شود، باید آرام و بادقت و باادب پخته شود. نباید جنگی پخت، نباید بی‌حوصله و بی‌میل خورد.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            خب البته اشکالی هم ندارد که گاهی عنوان کتابی دل از آدم ببرد و دلیل خواندنِ کتابیْ خارج از نوبت باشد. جدا از عنوان کتاب، دلیل دیگرم برای خواندن کتاب، مترجم اثر بود. مژده الفت «هرچیزی» ترجمه نمی‌کند و همین «هرچیزی‌ترجمه‌نکردن» و «وسواس در انتخاب‌هایش» است که من را متقاعد می‌کند تا «هرچیزی» را که ترجمه کرد، با شوق بخوانم. چراکه دلبستهٔ ادبیات ترکیه‌ام و ترجمهٔ اصیل و وفادار برایم مهم و ارزشمند است.

«پرندگان به سوگ او می‌روند» روایتی‌‌ست از تقلاهای آدمی برای کم‌کردن اندوه آن کسی که به‌جان دوستش داری، اما گاهی ناکام می‌مانی!
«پرندگان به سوگ او می‌روند» روایت تلاش‌های ناکامِ پسری‌ست برای پدرش، اما با وجود همهٔ بی‌سرانجامی‌ها، اصیل است و خواننده را از مِهری مطلوب لبریز می‌کند. 

رابطهٔ پدر-پسری همیشه برای من جالب‌توجه بوده است. خودم چون دخترِ پدری هستم، تجربهٔ فهم رابطهٔ پدر و دختری را دارم، اما وقت‌های زیادی دوست داشته‌ام که بدانم بین یک پدر و پسر چه چیزی می‌گذرد و این کتاب که روایت یک رابطه پدر و پسری است با همهٔ رسمی‌بودنش، لطافت دارد و احساسات‌برانگیز است. 

این داستان اتفاق‌محور نیست. یعنی صفحه‌به‌صفحه که بخوانی، اتفاقِ خاصی توجهت را جلب نمی‌کند. تنها چیزی که باعث می‌شود تو در سطرسطر کتاب ریشه کنی و دل‌سپردهٔ داستان شوی، شخصیت‌ها هستند؛ پدری که دل در گروِ خرید ماشین‌ دارد و از این شهر به آن شهر می‌رود تا ماشین‌های مطلوبش را پیدا کند و آن‌قدر راحت گریه می‌کند که نه‌تنها درنظرت ترحم‌برانگیز نیست، بلکه احترام‌برانگیز است‌.
و پسری نویسنده که برای کم‌کردن اندوهی که به جان پدرش گره خورده و دردی جسمی که او را از پا انداخته، روز به روز بیشتر در خودش فرو می‌رود، غمگین‌تر می‌شود، اما در آخرِ داستان سربلند است؛ چراکه همان کاری را می‌کند که می‌داند درست است.
 
داستان «پرندگان به سوگ او می‌رود» روایتِ آرام و پر از آهستگیِ زندگی یک خانواده اهل ترکیه با تمام جزئیات ریزودرشت آن است که در جریان پرشتاب زندگی‌های امروزی، خواندش لطف‌کردن به خود است. 
«پرندگان به سوگ او می‌روند» گزارش داستان‌گونه‌ای است از زیستِ یک خانوادهٔ ترک و برای همین است که اصالت دارد و خواندنش را ارزشمند می‌کند.
          
            تا صفحه دویست خواندم. می‌خواستم زودتر کنارش بگذارم اما باید در صفحه‌ای رُند تمامش می‌کردم؛ زیرا کتاب را با زاجرات پیدا کرده بودم و لااقل به دویدن‌های خودم نباید شلنگ می‌گرفتم.

 کتاب، زندگی پسرکی عیاش و هرزه‌گرد به نام فرانسوآ است که یهو خوابنما می‌شود و پی رُهبانیت می‌افتد؛ یک مشت گدا و دربه‌در دورش را می‌گیرند و آرام‌آرام یک مکتب عرفانی بر پایه فقر و عشق راه می‌اندازد. فرانسوآ آدم لوس و بی‌اخلاقی است؛ یعنی دچار زهدی خشک ، احمقانه و غیرانسانی شده و هر دفعه جملاتی از او ترشح می‌کند که ظاهراً عرفانی و باطناً شیطانی است. هیچ کاری جز دعا خواندن و گفت‌وگو با خدایش، که موجود بدخُلق و بی‌منطقی است، ندارد. هی از این روستا به آن روستا می‌رود و خود را مضحکه می‌کند تا مثلاً تکبرش بریزد. 

در حین خواندن کتاب، دو نکته به ذهنم رسید: اول این‌ که متاسفانه رگه‌هایی از این نوع عرفان به بعضی صوفیان مسلمان هم رسیده. دوم این‌ که برخلاف عرفان‌های دنیاستیز و دنیاپرست، عرفان اسلامی عرفان دنیاپذیر است؛ یعنی امور روزمره زندگی، نه تنها مانع سلوک نیست، بلکه می‌تواند بستری برای رشد هم باشد.
          
            به نام او

یکی از کتابهایی که در نمایشگاه کتاب خریدم و در این مدت مترصد بودم که بخوانمش کتاب «امپراتوری عقل؛ روایتی از تاریخ ایران» با نام اصلی «Empire of the Mind: A History of Iran» نوشته مایکل اکسورثی انگلیسی بود فردی که بیشتر با کتابی که در مورد نادرشاه افشار با عنوان «شمشیر ایران» نوشته است، و توسط یکی دو نشر عرضه شده ، شناخته می‌شود. البته «امپراتوری عقل» به‌واسطه نام و موضوع جذابش اولین کتابی بود که از این نویسنده خواندم.

اکسورثی که استاد تاریخ یکی از دانشگاه‌های انگلستان با تمرکز به مسائل خاورمیانه بود (ایشان سال دوهزار و نوزده به رحمت خدا رفته‌اند) به‌دلیل شغل پدرش در سالهای پیش از انقلاب مدتی در ایران زندگی کرده است. و شاید به‌همین دلیل علاقه زیادی به تاریخ ایران پیدا کرده و چندین کتاب درباره آن نوشته است. یکی از مهمترین آثارش همین «امپراتوری عقل» است که ناشر دیگری هم با عنوان «امپراتوری اندیشه» ترجمه‌ای از آن را عرضه کرده. این کتاب به‌شرح مختصری از تاریخ سرزمین ایران از دوره مادها تا به امروز می‌پردازد. آخرین چیزی که اکسورثی درمورد آن می‌نویسد انتخابات سال هشتاد و هشت و وقایع پس از آن است. با این توضیحات به‌راحتی می‌توان فهمید که مولف در این کتاب کم‌حجم نتوانسته به جزئیات بپردازد. یا از بسیاری از مقاطع تاریخ با شتاب گذشته است.

واقعیتش را بخواهید توقعم بیشتر از اینها بود یعنی اصلا توقع نداشتم که مولف در این کتاب تاریخ‌نگاری کند  بیشتر انتظار داشتم تحلیل او را از تاریخ  ایران بدانم و سرآخر به این نتیجه برسم که چرا او از عبارت «امپراتوری عقل» درباره این سرزمین استفاده کرده ولی متاسفانه کتاب را کتاب منسجم و روشمندی ندیدم و عنوان را هم بیشتر یک تعارف دیدم تا یک عبارت دقیق. مولف دربرخی جاها تاریخ‌نگاری می کند و با جز‌ئیات به‌شرح وقایع می ‌پردازد در برخی جاها تاریخ را کنار می گذارد و به تحلیل و نه تحلیل تاریخی بلکه به تحلیل و پژوهش ادبی، روی می آورد. از این کتاب چهارصد صفحه‌ای هشتاد صفحه درباره شعر فارسی است و بیشتر بیان مشهورات درباره شعر فارسی است و بیشتر به کار کسانی می‌آید که می‌خواهند اطلاعات مختصری در این باره داشته باشند.
در ادامه باز هم همین روش نامشخص را ادامه می دهد برای مثال از دوره مهم سلجوقیان می‌گذرد  و درباره نادرشاه افشار داد سخن می دهد. 

گویا مولف تمام کتاب تا پیش از دوره پهلوی را به‌عنوان دیباچه و مقدمه در نظر داشته تا از ایران معاصر بگوید. البته به‌علت ممیزی دو بخش آخر ترجمه و عرضه نشده است یعنی ترجمه کتاب با پیروزی انقلاب  به پایان می‌رسد ولی خود کتاب به وقایع پس از انقلاب تا انتخابات هشتاد و هشت هم می‌پردازد. من با انگلیسی دست‌و پاشکسته و استمداد از گوگل‌ترجمه دو فصل آخر را هم خواندم تنها به این امید که در موخره به مقصود نویسنده از نگارش کتاب پی ببرم ولی متاسفانه دیدم که نویسنده مقصود خاصی نداشته  و تنها می‌خواسته گزارش‌دهنده وقایع تاریخی باشد و یکسری کلیات را بیان کند شاید اصلا منِ ایرانی مخاطب این کتاب نیستم و نباید توقع زیادی از آن داشته باشم.
          
روی رنگ چشمهاش حساسیتی ندارم

آن شب با خاطرجمعی خوابیدم. با خاطرجمعی از اینکه تا وقتی آدم‌هایی مثل جعفر مدرس صادقی هستند دنیا هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است. جای قابل تحملی برای زندگی کردن است. و فکر کردم خدایا از من نعمت گوش دادن به قصه های جعفر را نگیر و شعور فهمیدن آنها را بهم ببخش

            «یاد آر از ستمگاری ضحّاکِ تازی و افراسیابِ تور و سکندرِ رومی که یزدان که دیگر از ایشان خرسند نبود، با آن‌همه فرّ و ارج، چگونه تباه کردشان و خوار که جهان آشناست.»

📌بعد از مأنوس شدن با آلام ایّوب، نثر و قلم مرحوم هاشمی‌نژاد شیفته‌ام کرد و کارنامه اردشیر بابکان آن تجربه شیرین را زنده کرد. 

🔸اردشیر بابکان را پایه‌گذار سلسله شاهنشاهی ساسانی می‌دانند. «کارنامه اردشیر بابکان» متنی است که سرگذشت اردشیر بابکان را از پدرش شروع می‌کند و با مطلع شدن او از داشتن نوه‌ای به نام اورمزد و خیال‌آسودگی او از آینده ایران و البته تاج و تختش به پایان می‌رسد.

▪️«کارنامه اردشیر بابکان» یادگاری است با قدمت بیش از هزار و چهارصد سال، به جامانده از عصر ایران باستان. جزو اندک متونی که از فرهنگ پیش از اسلام ایران به جا مانده است. اما اهمیت کتاب فقط در طول قدمتش خلاصه نمی‌شود. اهمیتش در داستان گویی آن است. به «کارنامه» از لحاظ تاریخی شک و شبهه وارد است اما از لحاظ فن داستان گویی خُرده‌ای نمی‌توان بر آن وارد کرد.

🔹مرحوم هاشمی‌نژاد به عنوان یک نویسنده معاصر به سراغ این متن کهن رفته است برای یادگیری و آموزش داستان‌نویسی. زبان کتاب پهلوی بوده است که ایشان به فارسی دری ترجمه کردند تا کمی از اصالت متن را بازیابی کنند. مقدمه ایشان برای فهم بهتر کتاب بسیار کمک‌کننده است. 

▫️کارنامه اردشیر بابکان حقیقتاً متنی است مغفول و کمتر شناخته‌شده بین ما. اثری که خواندش لااقل برای نویسندگان امروز ایران واجب است.