یادداشت‌های ☆دختر خونده داس فارادی☆ (7)

          هنگام خواندن این کتاب فقط از خودم یک سوال میپرسیدم، اینکه نسل من که برای این کتاب به‌به و چه‌چه میزنند از خواندن به دنبال چه چیزی میگردند؟ داستان خوب و فربیده یا صحنه‌های بوسه و...؟ 
با خودم فکر کردم چرا باید این‌چنین کتابی با داستانی کلیشه‌ای که فقط خواندن متن پشت جلد برای فهمیدن کل داستان کافی است اینگونه معروف شود که همه بشناسنش اما هزارن کتاب صد البته بهتر با داستانی هزار البته جذاب‌تر در گوشه‌ای کوچیک، تنگ و ساکت یا در قفسه‌های سرد کتاب‌فروشی‌ها خاک بخورند، هیچکس آنها را نشناسد و فقط چون نامش را نشنیده‌اند، دست برای خواندن آن شاهکار دراز نکند؟ 
یعنی اکثر کتاب‌خوان‌های نسل من از کتاب فقط به دنبال صحنه‌های اسمات هستند؟ یعنی داستان‌هایی که با اعماق وجود بدون ذره‌ای کلیشه‌پرانی یا کلمات نابه‌جا نوشته شده‌اند برای این عده‌ای مردم سر سوزنی ارزش ندارد؟ 
 احساس شرم میکنم. آری، با خواندن آن صفحات ذوق نکردم، احساس شرم کردم. احساس شرم کردم که با وجود شاهکار‌هایی خوانده نشده و خاک‌خورده این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم. احساس شرم کردم از همسن و سال‌هایم که برای این کتاب دست و پا میشکنند در حالی داستان کتاب حتی مقدار کمی خلاقیت ندارد. 
درست است که کتاب متن بسیار روان بود و ترجمه بسیار خوبی داشت اما چه خوبی دارد وقتی اندک خلاقیتی برای خلق این اثر صرف نشده؟ 
شاید لحنم تند باشد اما قصد توهین ندارم فقط میخوام بدانم چرا باید یک کتاب فقط برای صحنه‌های اسماتش اینگونه دوست‌داشتنی شده باشد؟ میخوام بدانم از چه زمان این صحنه‌ها را بجای داستان‌های جذاب انتخاب کردیم؟ چرا عاشقانه‌هایی خالص را چنین کنار انداختیم تا جا برای اینطور کتاب‌ها باز شود؟  
        

5

          یک اثر تخیلی که به هیچکس تقدیم نشده؛ داستانی سرشار از صداقت نویسنده در بیان بخشی از زندگی که خودش از سر گذرانده. 
داستانی پر از فراز و نشیب‌ها، سختی‌ها و رنج‌های زندگی یک مرد از طبقه پایین اجتماع که از اواخر دهه سوم تا اوایل دهه ششم زندگی‌اش روایت می‌شود. مردی که در بیان نویسنده، با یک اشتباه وارد اداره پست شده و مسیری تازه را در زندگی‌اش باز می‌کند. 
از رک بودن و صداقت نویسنده در بازگو کردن اتفاقات با تمامی جزئیات ریز و درشت داستان لذت بردم. با این وجود در برخی از قسمت‌های داستان این رک بودن در بیان کلمات آزارم می‌داد، که احتمال می‌دهم بخشی از این آزردگی به سبب سن کم و خام بودن من در درک مسائل زندگی اجتماعی یک بزرگسال است. 
به طور کلی اداره پست کتابی بود با داستانی زیبا، عمیق و تامل برانگیز که قطعاً ارزش داشتن یک بار فرصت خوانده شدن را دارد. این کتاب را توصیه می‌کنم اما نه به یک نوجوان؛ این کتاب را به افرادی عاقل که در زندگی بزرگسالی قدم برداشته و آن را درک می‌کنند، عمیقاً توصیه می‌کنم. 
        

5

          در ابتدا بگذارید قلم نویسنده را ستایش کنم و بعد احساسم را درباره این کتاب بنویسم. 

قلم جیمز دشنر ستودنی است؛ جوری مینویسد که حتی کوچک‌ترین جزئیات را تصور کنی.
 جوری مینویسد که هر ضربه‌ای که به کارکتر ها میخورد را با پوست و گوشت و استخوانت احساس کنی. 
جوری مینویسد که حتی نمیفهمی چگونه ناگهان 100 صفحه خوانده‌ای. 
جوری مینویسد که دقیقا همان جایی که با خود میگویی:«احتمالا همین اوج داستانه»  اتفاقی باور نکردی بیوفتد. 
جوری مینویسید که اگر اسپویل نشده باشی هیچ چیز را نمیتوانی پیش‌بینی کنی، حتی چهره یک کارکتر. 
جوری مینویسد که نتوانی غافلگیر نشوی. 
احتمالا این جور نوشتنش‌هایش باعث شده عاشق کتاب‌هایش باشم:) 

و اما احساس من از این کتاب؛ حس دژاوو! 
حس زنده شدن خاطراتی که با خداحافظی از بچه‌های بیشه و مجموعه دونده هزارتو، مجموعه فوق‌العاده دیگری از همین نویسنده، آنها را فراموش کرده بودم! 
مایکل برایم توماس بود، باهوش‌ترین و شجاع‌ترین عضو گروه... 
برایسون برایم مینهو بود،  همان پسر بامزه و شجاعی که همیشه میتواند تیکه بیندازد، مخصوصا به عضو اصلی گروه... 
و سارا برایم نیوت بود، همان کسی که مثل مادر برای دو نفر دیگر که واقعا مانند بچه‌ها هستند، میماند و نقطه اتصال اعضای گروه به یکدیگر است:) 

اگر بخواهم درباره پایان این جلد چند کلمه‌ای بنویسم میتوانم بگویم: خیلی شوکه کننده بود و شاید باعث شود در میان درس‌ها و امتحانات جلد دوم را شروع کنم... 
        

21

          خیلی سال پیش مامانم این کتاب رو برامون خونده بود و فقط یک مه از داستانش یادم بود، تا اینکه معلم ادبیاتیمون (خیلی زن محترمیه🛐) گفت برای درس آزاد باید یکی از کتاب‌های هوشنگ مرادی کرمانی (تازه این کتابش رو با امضا خودش دارم✨) رو بخونیم و خلاصش رو بنویسیم. من هم که ردینگ اسلامپ بودمو دنبال یه کتاب کوتاه مثل برق پیداش کردمش و خوندمش و بنظرم واقعا داستان جالبی داشت؛ جلال پسری که متوجه میشه در مربا‌ها باز نمیشود و ماجرایی آغاز میشود میفهمند در هیچکدام از مربا‌های کارخانه شبدر باز نمیشد و حالا جلال میخواهد شکایت کند و...
 که دقیقا همین لجباز بودن این پسر داستانش رو خیلی برام جالب کرد و واقعا باید بخونید. 🦦
با قلم نویسنده خیلی حال کردم که واقعا توی 96 صفحه خیلی درس‌ها و یک عالمه حس خوب رو جا کرده. 👀
حال و هوا داستانش رو واقعا دوست داشتم و توصیه میکنم حتما حتما حتما نه تنها بخاطر داستان خوبش بلکه بخاطر ایرانی بودن نویسندش و حس خوبی که داره بخونیدش. 🙏🏻
        

14

          میتواند برای کسانی که تازه کتاب‌خوانی یا خواندن کتاب‌های فانتزی را شروع کردند جذاب باشد، شاید اگر من هم همان زمانی که این کتاب را خریدم میخواندمش خیلی برایم جالب‌تر می‌بود اما اکنون حتی ذره‌ای مرا جذب نکرد. به قول یک دوست که میگفت:«هیچوقت کتابی که الان از داستانش خوشت میاد رو نزار واسه آینده چون احتمالا دیگه قرار نیست دوستش داشته باشی.» با خواندن دختر مهتاب واقعا به حرفش پی بردم. 
از تک تک کلمات این کتاب کلیشه چکه میکرد. انگار جوهر تایپ از کلیشه ساخته شده بود. به قول یکی از دوستان دیگر که میگفت:«کم مونده بابابزرگ من عاشق دختره بشه.» 
و البته خیلی خیلی قابل پیش‌بینی بود. کافی بود یک جمله از هر فصل را بخوانم تا کل داستان برایم واضح شود. 
یک ستاره‌ای هم که به این کتاب دادم فقط فقط بخاطر این بود که توانستم به خوبی آن جهان را تصور کنم و حداقل وصف‌های نویسنده خیلی ضعیف نبود. 

پی نوشت: این نظر شخصی من است و قصد بی احترامی به دوستداران این کتاب را ندارم:) 
        

54

          میتوانم بگویم این کتاب ناجی من است و یکی از زیباترین خاطراتم! 

بهار سال 1402 بود که به شدت عاشق فضاپیما چلنجر شده بودم و در تصورم این کتاب کتابی شبیه "یک روز به آسمان خواهم رفت" بود.  آن زمان هیچ نمیدانستم قرار است شاهکاری تکرار نشدنی و نجات بخش بخوانم. فقط تصمیم داشتم برای تولدم این کتاب را بخرم.
23 فروردین ماه 1402: زنگ ورزش بود که معلمم دور از چشم بچه ها این کتاب را به من داد... 

نهایتا پس از گذشت یک سال و سه ماه تصمیم گرفتم این کتاب را بخوانم و این کتاب ناجی من شد... 

دوره ای که این کتاب را شروع به خواندن کردم سخت در ذهن بهم ریخته خودم اسیر بودم. ایده های بهم ریخته، فکر های روی هم افتاده، مسائل پیچیده و در هم و میلیون های سلول که نمیتوانستند این آشفته بازار را جمع کنند. چیزهایی را میدیدم که واقعی نبود و در دنیای دیگری نیز زندگی میکردم. برای من جنگل بود و برای کیدن کشتی. 

شاید اوایل داستان متوجه نشوید که چه اتفاقی در حال وقوع است اما لطفا دست از خواندنش نکشید و هیچ برای خواندنش عجله نکنید؛ حداقل اگر میخواهید این شاهکار را تجربه کنید! 

میگفتم؛ چلنجر دیپ حس درک شدن به من داد. حس اینکه من روانی یا تنها نیستم فقط در اعماق وجود خودم گمشده ام. شاید هزاران تراپیست و مشاور نمیتوانستند مرا از آن وضعیت نجات دهند اما جوهر هایی روی بدن مرده درختان اینکار را کردند. تک تک آن کلمات ذهنم را مرتب کردند و مرا دوباره زنده کردند! 

جوهر های کتاب انگار سیلی به من زدند و گفتند: تو مقصر نیستی! تو فقط گم شدی! حالا دستت را به من بده تا بدانی تنها نیستی. شاید تو هم فقط نیاز داری پاهایت رها شوند و بدویی! 

هرزگاهی دوباره در آشوب های ذهنم گم میشوم اما اینبار راهم را بلدم، چلنجر دیپ را از کتابخانه کوچکم برمیدارم و به رادیی که جوهر بر روی کاغذ پوشانده پناه میبرم... صد ها و صد بار سوار کشتی میشوم و با چپ و راست شدن راهم را دوباره میابم. 

این کتاب برای من فقط کتاب نیست، راه حل مشکلات ریز و درشتم است! چلنجر دیپ زیبا ترین کادو تولدم است! 

در یک نهایت میتوانم بگویم؛ چلنجر دیپ شاهکاری است که ناجی حقیقی من بود :) 
        

11