یادداشت

شکارچیان مجازی؛ چشم ذهن
        در ابتدا بگذارید قلم نویسنده را ستایش کنم و بعد احساسم را درباره این کتاب بنویسم. 

قلم جیمز دشنر ستودنی است؛ جوری مینویسد که حتی کوچک‌ترین جزئیات را تصور کنی.
 جوری مینویسد که هر ضربه‌ای که به کارکتر ها میخورد را با پوست و گوشت و استخوانت احساس کنی. 
جوری مینویسد که حتی نمیفهمی چگونه ناگهان 100 صفحه خوانده‌ای. 
جوری مینویسد که دقیقا همان جایی که با خود میگویی:«احتمالا همین اوج داستانه»  اتفاقی باور نکردی بیوفتد. 
جوری مینویسید که اگر اسپویل نشده باشی هیچ چیز را نمیتوانی پیش‌بینی حتی چهره یک کارکتر. 
جوری مینویسد که نتوانی غافلگیر نشوی. 
احتمالا این جور نوشتنش‌هایش باعث شده عاشق کتاب‌هایش باشم:) 

و اما احساس من از این کتاب؛ حس دژاوو! 
حس زنده شدن خاطراتی که با خداحافظی از بچه‌های بیشه و مجموعه دونده هزارتو، مجموعه فوق‌العاده دیگری از همین نویسنده، آنها را فراموش کرده بودم! 
مایکل برایم توماس بود، باهوش‌ترین و شجاع‌ترین عضو گروه... 
برایسون برایم مینهو بود،  همان پسر بامزه و شجاعی که همیشه میتواند تیکه بیندازد، مخصوصا به عضو اصلی گروه... 
و سارا برایم نیوت بود، همان کسی که مثل مادر برای دو نفر دیگر که واقعا مانند بچه‌ها هستند، میماند و نقطه اتصال اعضای گروه به یکدیگر است:) 

اگر بخواهم درباره پایان این جلد چند کلمه‌ای بنویسم میتوانم بگویم: خیلی شوکه کننده بود و شاید باعث شود در میان درس‌ها و امتحانات جلد دوم را شروع کنم... 
      
61

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.