بریدههای کتاب homagharibi homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 301 سالهای گذشته مثل خواب گذشت... کاش میشد به خوابیدن و خوابدیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم ، حتی رنج بکشیم، تا اینکه یک عمر در خیالات و اوهامِمان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم. 0 0 homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 259 شروع کرده بود به دیدن چیزها با چشمان خودش، دیدن جریانهای زیرین زندگی و درککردن آنها. حالا که روحش او را فرا میخواند، دیگر زیر بار هر عقیدهای نمیرفت. 0 0 homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 259 احساس میکرد از مرتبه اجتماعی خود پایین تر آمده، اما در عینحال حس میکرد روحش را تعالی بخشیده است. هر قدمی به سمت رهایی از تعهداتش برمیداشت، توشوتوانش بیشتر میشدو فَردیتش پروبال میداد. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 231 پرندهای که بخواهد سنت و تعصب را پشت سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بالهایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به سمت زمین برمیگردند منظرهی غمانگیزی است. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 226 اگر من جوان بودم، به نظرم، عاشق مردی میشدم که روح بزرگی داشته باشد. مردی با اهداف والا و توانایی دست پیدا کردن به آنها. کسی که آنقدر بلندقامت باشد که بین همتاهایش به چشم بیاید. به نظرم اگر جوان بودم و عاشق، هیچ وقت مردی با هوشی معمولی را لایقِ دلسپردن نمیدانستم. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 181 _برای موفق شدن هنرمند باید روحِ جسور داشته باشد. _منظورت از روحِ جسور چی است؟ _ جسور دیگر! روحِ نترس! روحی که تهور داشته باشد و تَمرُّد کند. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 60 آواری دریا اغواگر است، پیوسته به نجوا، به غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهی تنهایی فرا میخواند. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 59 شاید هم این بار گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیستوهشت سالگی نازل میشد _ معرفتی شاید گرانبارتر از تمام آنچه روحالقدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 60 اما آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پانهادن به دنیایی تازه، به ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی اندازه پرتشویش است. و چه اندکاند کسانی که از چنین آغازی جان به در میبرند! و چه بسیار جانهایی که در هنگامه آشوب به هلاکت رسیدهاند. 0 20 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 118 تلاش برای در آمیختن مرگ و زندگی بیفایده است، نیز عاقلانه رفتار کردن در برابر چیزی غیر عقلانی، پس چه بهتر که آدمی، به هنگام آشوب و غلیان احساسات، آنطور که میخواهد رفتار کند. 0 3 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 94 و چه سخت است مُردن برای کسی که اینهمه زندگی را دوست دارد. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 110 ابدیت، خواه ملکوتی باشد خواه زمینی، نمیتواند تسلابخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد اما مرگ را پیش روی خود میبیند. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 112 وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زندهماندن را با هزار تاسف و حسرت میپردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بیهمتایش بر ما مکشوف میشود. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 113 مرگ او مرگی بسیار آرام بود، مرگ آدمهایی که کس و کاری دارند. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 48 انديشيدن علیه خویش اغلب مفید و ثمر بخش است. اما داستان مادر من داستان دیگری بود: او علیه خود زندگی کرد. سرشار از شور و شوق بود، اما تمام نیرویش را به کار میبست تا آن را پس بزند. و این ردّ و انکار را به زور به خود میقبولاند. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 48 دائم کتاب میخواند و با وجود حافظهی خوبش همه را فراموش میکرد، چون اگر به شناختی دقیق و عقیدهای ثابت میرسید، دیگر نمیتوانست دمبهدم و بسته به موقعیت رنگ عوض کند و تغییر عقیده بدهد. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 39 او به خاطر ما و به خاطر پدرم از خودش گذشت، اما کیست که بگوید((من از خودم گذشتم)) و احساس تلخکامی نکند؟ 0 2 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 20 مادرم برایم وجودی دائمی بودو لحظهای فکر نمیکردم که در آینده نهچندان دور شاهد مرگش باشم. مرگ او در زمانی اساطیری به وقوع میپیوست، درست مثل تولدش. وقتی به خودم میگفتم او دیگر عمرش را کرده است، انگار کلماتی خالی از معنا بر زبان میآوردم، مثل بسیاری کلمات دیگر. 0 3 homagharibi 4 روز پیش هرولد و مود کالین هیگینز 4.0 0 صفحۀ 133 یکی میخنده و یکی گریه میکنه. دو خصلت یگانهی آدمیزاد؛ و مهمترین چیز زندگی، هَرولد عزیزم، اینه که از انسان بودن نترسی. 0 3 homagharibi 4 روز پیش هرولد و مود کالین هیگینز 4.0 0 صفحۀ 107 ببین، من کلی عمر کردم، هرچی آرزوش رو داشتم دیدم، و هر کاری در توانم بوده کردم،ولی با این حال تجربهام بهم میگه چیزی که مهمه مهربونیه، و از قضا دنیا از همین فقدانِ مهربانی رنج میبره. 0 3
بریدههای کتاب homagharibi homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 301 سالهای گذشته مثل خواب گذشت... کاش میشد به خوابیدن و خوابدیدن ادامه داد، ولی باید بیدار شد و به درک رسید. آه، خب شاید هم بهتر است که بالاخره بیدار شویم ، حتی رنج بکشیم، تا اینکه یک عمر در خیالات و اوهامِمان همان احمقی که بودیم باقی بمانیم. 0 0 homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 259 شروع کرده بود به دیدن چیزها با چشمان خودش، دیدن جریانهای زیرین زندگی و درککردن آنها. حالا که روحش او را فرا میخواند، دیگر زیر بار هر عقیدهای نمیرفت. 0 0 homagharibi 17 ساعت پیش بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 259 احساس میکرد از مرتبه اجتماعی خود پایین تر آمده، اما در عینحال حس میکرد روحش را تعالی بخشیده است. هر قدمی به سمت رهایی از تعهداتش برمیداشت، توشوتوانش بیشتر میشدو فَردیتش پروبال میداد. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 231 پرندهای که بخواهد سنت و تعصب را پشت سر بگذارد و بالاتر بپرد، باید بالهایی قوی داشته باشد. تماشای موجودات ضعیفی که کبود و کوفته و خسته پرپرزنان به سمت زمین برمیگردند منظرهی غمانگیزی است. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 226 اگر من جوان بودم، به نظرم، عاشق مردی میشدم که روح بزرگی داشته باشد. مردی با اهداف والا و توانایی دست پیدا کردن به آنها. کسی که آنقدر بلندقامت باشد که بین همتاهایش به چشم بیاید. به نظرم اگر جوان بودم و عاشق، هیچ وقت مردی با هوشی معمولی را لایقِ دلسپردن نمیدانستم. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 181 _برای موفق شدن هنرمند باید روحِ جسور داشته باشد. _منظورت از روحِ جسور چی است؟ _ جسور دیگر! روحِ نترس! روحی که تهور داشته باشد و تَمرُّد کند. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 60 آواری دریا اغواگر است، پیوسته به نجوا، به غریو و زمزمه، مصرانه جان را به غوطه در ورطهی تنهایی فرا میخواند. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 59 شاید هم این بار گران معرفت بود که بر جان زنی جوان در بیستوهشت سالگی نازل میشد _ معرفتی شاید گرانبارتر از تمام آنچه روحالقدس تا آن لحظه از سر رضایت به زنی تفویض کرده بود. 0 0 homagharibi دیروز بیداری کیت شوپن 4.0 4 صفحۀ 60 اما آغاز کردن هر چیزی، مخصوصا پانهادن به دنیایی تازه، به ناچار مبهم و پیچیده و پرآشوب و بی اندازه پرتشویش است. و چه اندکاند کسانی که از چنین آغازی جان به در میبرند! و چه بسیار جانهایی که در هنگامه آشوب به هلاکت رسیدهاند. 0 20 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 118 تلاش برای در آمیختن مرگ و زندگی بیفایده است، نیز عاقلانه رفتار کردن در برابر چیزی غیر عقلانی، پس چه بهتر که آدمی، به هنگام آشوب و غلیان احساسات، آنطور که میخواهد رفتار کند. 0 3 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 94 و چه سخت است مُردن برای کسی که اینهمه زندگی را دوست دارد. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 110 ابدیت، خواه ملکوتی باشد خواه زمینی، نمیتواند تسلابخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد اما مرگ را پیش روی خود میبیند. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 112 وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زندهماندن را با هزار تاسف و حسرت میپردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بیهمتایش بر ما مکشوف میشود. 0 4 homagharibi 3 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 113 مرگ او مرگی بسیار آرام بود، مرگ آدمهایی که کس و کاری دارند. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 48 انديشيدن علیه خویش اغلب مفید و ثمر بخش است. اما داستان مادر من داستان دیگری بود: او علیه خود زندگی کرد. سرشار از شور و شوق بود، اما تمام نیرویش را به کار میبست تا آن را پس بزند. و این ردّ و انکار را به زور به خود میقبولاند. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 48 دائم کتاب میخواند و با وجود حافظهی خوبش همه را فراموش میکرد، چون اگر به شناختی دقیق و عقیدهای ثابت میرسید، دیگر نمیتوانست دمبهدم و بسته به موقعیت رنگ عوض کند و تغییر عقیده بدهد. 0 3 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 39 او به خاطر ما و به خاطر پدرم از خودش گذشت، اما کیست که بگوید((من از خودم گذشتم)) و احساس تلخکامی نکند؟ 0 2 homagharibi 4 روز پیش مرگی بسیار آرام سیمون دو بووار 4.0 14 صفحۀ 20 مادرم برایم وجودی دائمی بودو لحظهای فکر نمیکردم که در آینده نهچندان دور شاهد مرگش باشم. مرگ او در زمانی اساطیری به وقوع میپیوست، درست مثل تولدش. وقتی به خودم میگفتم او دیگر عمرش را کرده است، انگار کلماتی خالی از معنا بر زبان میآوردم، مثل بسیاری کلمات دیگر. 0 3 homagharibi 4 روز پیش هرولد و مود کالین هیگینز 4.0 0 صفحۀ 133 یکی میخنده و یکی گریه میکنه. دو خصلت یگانهی آدمیزاد؛ و مهمترین چیز زندگی، هَرولد عزیزم، اینه که از انسان بودن نترسی. 0 3 homagharibi 4 روز پیش هرولد و مود کالین هیگینز 4.0 0 صفحۀ 107 ببین، من کلی عمر کردم، هرچی آرزوش رو داشتم دیدم، و هر کاری در توانم بوده کردم،ولی با این حال تجربهام بهم میگه چیزی که مهمه مهربونیه، و از قضا دنیا از همین فقدانِ مهربانی رنج میبره. 0 3