بریده کتابهای شادانم★ شادانم★ 3 روز پیش پاندای بزرگ و اژدهای کوچک جیمز نوربری 3.9 94 صفحۀ 21 اژدهای کوچک گفت:میخوام دنیا رو تغییر بدم پاندای بزرگ گفت:از نفر بعدی که به کمک احتیاج داره شروع کن.. 0 0 شادانم★ 1403/6/19 آنی شرلی در خانه رویاها جلد 5 لوسی مود مونتگمری 4.6 18 صفحۀ 98 یک ساعت دیگر سال تمام می شود. سرکار خانم بلایت! من تا به حال هفتاد و شش سال جدید را دیده ام. مارشال الیوت گفت: امیدوارم سال صدم را هم ببینی» کاپیتان جیم به علامت نفی سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمی بینم. دلم هم نمی خواهد که ببینم. هر چه پیرتر میشویم مرگ چهره ی دوستانه تری پیدا می کند. با این حال هیچ کس مردن را دوست ندارد تنیسون هم این موضوع را تأیید می کند. یک نمونه اش خانم والیس پیر است. او در تمام عمرش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد و بیشتر عزیزانش را از دست داد همیشه می گفت که دوست دارد هر چه زودتر زمان مرگش فرا برسد؛ چون دیگر طاقت زندگی در این دنیای پراشک و او را ندارد. ولی به محض اینکه یک بیماری به سراغش آمد، نمی دانید چه حالی شده از شهر چند دکتر خبر کرد پرستار استخدام کرد و آن قدر دارو خورد که یک سنگ را از پا در می آورد. درست است که این دنیا پر از اشک و آه است، ولی مثل اینکه بعضی ها اشک ریختن را دوست دارند» اشک ریختن را دوست دارند. آنها آخرین ساعت سال را کنار 0 1 شادانم★ 1403/5/25 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 253 بدترین بخش هر غذا،تمام شدنش است. 3 19 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 197 صدای هنری رشته ی افکارش را پاره میکند. _اگر میتوانستی یک چیز داشته باشی چی بود؟ هنری با چشمان تنگ کرده با دقت به ادی نگاه می کند همان طور که آدم برای اولین بار به کتاب جدیدی نگاه میکند و میخواهد از آن سر در آورد . ادی طوری به او نگاه میکند انگار روح است،یک معجزه ،یک پدیده ی غیر ممکن. اما به جای گفتن اینها بطری خالی اش را بلند میگوید: «یک ماالش.عیر دیگر.» 0 0 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 194 _من همان چیزی را به تو دادم که میخواستی زمان بدون قید و شرط زندگی بدون محدودیت! ادلین:تو نفرینم کردی که فراموش شوم _ تو آزادی میخواستی هیچ آزادی ای بزرگتر از این نیست. حالا میتوانی بدون این که جلب توجه کنی یا ردت را بگیرند تمام جهان را بگردی _وانمود نکن به جای بدجنسی در حق من لطف کرده ای _من با تو قرارداد بستم. سیاهی این را میگوید و کف دستش را روی میز میکوبد. برق کهربایی رنگی یک لحظه در چشمانش میدرخشد. _ تو بودی که آمدی سراغ من.. خواهش کردی التماس کردی .تو کلمات را انتخاب کردی و من شرایط را. هیچ کس تو را مجبور نکرده بود. حالا هم راه برگشتی نیست. نمیتوانی حرفت را پس بگیری اما اگر از ادامه دادن خسته شده ای فقط کافی است به من بگویی... 0 0 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 168 افراد با ایمان سعی میکنند روحش را نجات بدهند؛غافل از این که ادی همین حالا هم روحش را فروخته.... 0 0 شادانم★ 1403/5/20 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 165 خانه،کلمه ای ست که نمیتواند به آسانی از آن دل بکند،با این که دیگر هیچ پیوندی با آن ندارد.. 0 28 شادانم★ 1403/5/16 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 36 اینها چیزهایی هستند که یاد گرفته. او میتواند بدون غذا به زندگی ادامه بدهد،( از گرسنگی نمی میرد) میتواند بدون گرما زندگی کند،( سرما او را نمیکشد) اما زندگی بدون هنر یا شگفتی و زیبایی او را دیوانه میکند ( قبلاً دیوانه اش کرده) او به داستان احتیاج دارد. داستان روشی است که آدم با آن خود را حفظ کند. تا به یاد بماند. داستانها با ابزار مختلف بیان میشوند: با زغال،هنر،نقاشی، شعر، فیلم و کتاب ادی فهمیده است کتابها به آدم اجازه میدهند به جای هزار نفر زندگی کند -یا در یک زندگی خیلی طولانی که به اندازه ی عمر چند نفر است به او قدرت میدهند. 0 0 شادانم★ 1403/5/15 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 27 کلمات بعدی مادرش از سیلی بیشتر درد دارند: _تو دیگر بچه نیستی 0 0 شادانم★ 1403/5/15 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 25 در مرکز آن کلیسایی قرار دارد. یک بنای سنگی بی روح که همه برای نجات روحشان به آنجا میروند. پدر و مادر ادلین هفته ای دو بار در مهراب کلیسا زانو میزنند، بر خود صلیب می کشند و سپاس خود را نثار خدا میکنند. ادلین حالا دوازده سالش است پس او هم همین کار را می کند اما این کار برای او مثل قرار دادن نان توی سبد به دست پدرش است یا آن طور که مادرش انگشتش را میمکد تا همه ی ذرات نمک را جمع کند. یعنی برای او بیشتر از سر عادت است تا ایمان 0 0 شادانم★ 1403/5/15 مهمان نیمه شب هدر گودنکاف 3.4 7 صفحۀ 19 در آن زمان احساس کرد چیزی در سینه اش ترک خورده است؛ یک شکاف کوچک، فقط به اندازه ای که به او بفهماند باید تلفن را قطع کند.. 0 0
بریده کتابهای شادانم★ شادانم★ 3 روز پیش پاندای بزرگ و اژدهای کوچک جیمز نوربری 3.9 94 صفحۀ 21 اژدهای کوچک گفت:میخوام دنیا رو تغییر بدم پاندای بزرگ گفت:از نفر بعدی که به کمک احتیاج داره شروع کن.. 0 0 شادانم★ 1403/6/19 آنی شرلی در خانه رویاها جلد 5 لوسی مود مونتگمری 4.6 18 صفحۀ 98 یک ساعت دیگر سال تمام می شود. سرکار خانم بلایت! من تا به حال هفتاد و شش سال جدید را دیده ام. مارشال الیوت گفت: امیدوارم سال صدم را هم ببینی» کاپیتان جیم به علامت نفی سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمی بینم. دلم هم نمی خواهد که ببینم. هر چه پیرتر میشویم مرگ چهره ی دوستانه تری پیدا می کند. با این حال هیچ کس مردن را دوست ندارد تنیسون هم این موضوع را تأیید می کند. یک نمونه اش خانم والیس پیر است. او در تمام عمرش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد و بیشتر عزیزانش را از دست داد همیشه می گفت که دوست دارد هر چه زودتر زمان مرگش فرا برسد؛ چون دیگر طاقت زندگی در این دنیای پراشک و او را ندارد. ولی به محض اینکه یک بیماری به سراغش آمد، نمی دانید چه حالی شده از شهر چند دکتر خبر کرد پرستار استخدام کرد و آن قدر دارو خورد که یک سنگ را از پا در می آورد. درست است که این دنیا پر از اشک و آه است، ولی مثل اینکه بعضی ها اشک ریختن را دوست دارند» اشک ریختن را دوست دارند. آنها آخرین ساعت سال را کنار 0 1 شادانم★ 1403/5/25 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 253 بدترین بخش هر غذا،تمام شدنش است. 3 19 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 197 صدای هنری رشته ی افکارش را پاره میکند. _اگر میتوانستی یک چیز داشته باشی چی بود؟ هنری با چشمان تنگ کرده با دقت به ادی نگاه می کند همان طور که آدم برای اولین بار به کتاب جدیدی نگاه میکند و میخواهد از آن سر در آورد . ادی طوری به او نگاه میکند انگار روح است،یک معجزه ،یک پدیده ی غیر ممکن. اما به جای گفتن اینها بطری خالی اش را بلند میگوید: «یک ماالش.عیر دیگر.» 0 0 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 194 _من همان چیزی را به تو دادم که میخواستی زمان بدون قید و شرط زندگی بدون محدودیت! ادلین:تو نفرینم کردی که فراموش شوم _ تو آزادی میخواستی هیچ آزادی ای بزرگتر از این نیست. حالا میتوانی بدون این که جلب توجه کنی یا ردت را بگیرند تمام جهان را بگردی _وانمود نکن به جای بدجنسی در حق من لطف کرده ای _من با تو قرارداد بستم. سیاهی این را میگوید و کف دستش را روی میز میکوبد. برق کهربایی رنگی یک لحظه در چشمانش میدرخشد. _ تو بودی که آمدی سراغ من.. خواهش کردی التماس کردی .تو کلمات را انتخاب کردی و من شرایط را. هیچ کس تو را مجبور نکرده بود. حالا هم راه برگشتی نیست. نمیتوانی حرفت را پس بگیری اما اگر از ادامه دادن خسته شده ای فقط کافی است به من بگویی... 0 0 شادانم★ 1403/5/21 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 168 افراد با ایمان سعی میکنند روحش را نجات بدهند؛غافل از این که ادی همین حالا هم روحش را فروخته.... 0 0 شادانم★ 1403/5/20 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 165 خانه،کلمه ای ست که نمیتواند به آسانی از آن دل بکند،با این که دیگر هیچ پیوندی با آن ندارد.. 0 28 شادانم★ 1403/5/16 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 36 اینها چیزهایی هستند که یاد گرفته. او میتواند بدون غذا به زندگی ادامه بدهد،( از گرسنگی نمی میرد) میتواند بدون گرما زندگی کند،( سرما او را نمیکشد) اما زندگی بدون هنر یا شگفتی و زیبایی او را دیوانه میکند ( قبلاً دیوانه اش کرده) او به داستان احتیاج دارد. داستان روشی است که آدم با آن خود را حفظ کند. تا به یاد بماند. داستانها با ابزار مختلف بیان میشوند: با زغال،هنر،نقاشی، شعر، فیلم و کتاب ادی فهمیده است کتابها به آدم اجازه میدهند به جای هزار نفر زندگی کند -یا در یک زندگی خیلی طولانی که به اندازه ی عمر چند نفر است به او قدرت میدهند. 0 0 شادانم★ 1403/5/15 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 27 کلمات بعدی مادرش از سیلی بیشتر درد دارند: _تو دیگر بچه نیستی 0 0 شادانم★ 1403/5/15 زندگی نامرئی ادی لارو ویکتوریا شوآب 3.7 12 صفحۀ 25 در مرکز آن کلیسایی قرار دارد. یک بنای سنگی بی روح که همه برای نجات روحشان به آنجا میروند. پدر و مادر ادلین هفته ای دو بار در مهراب کلیسا زانو میزنند، بر خود صلیب می کشند و سپاس خود را نثار خدا میکنند. ادلین حالا دوازده سالش است پس او هم همین کار را می کند اما این کار برای او مثل قرار دادن نان توی سبد به دست پدرش است یا آن طور که مادرش انگشتش را میمکد تا همه ی ذرات نمک را جمع کند. یعنی برای او بیشتر از سر عادت است تا ایمان 0 0 شادانم★ 1403/5/15 مهمان نیمه شب هدر گودنکاف 3.4 7 صفحۀ 19 در آن زمان احساس کرد چیزی در سینه اش ترک خورده است؛ یک شکاف کوچک، فقط به اندازه ای که به او بفهماند باید تلفن را قطع کند.. 0 0